😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
پند_آموز😊
✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت.
در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت : اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن.
🔸️مرد گفت : من ایمیل ندارم. مدیر گفت : شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود ، مدیر آن شرکت گفت : ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
🔹️مرد گفت: ایمیل ندارم.
🔸️مدیر آن شرکت گفت : شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.
🔹مرد گفت : احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم.!
👌گاهی نداشته های ما به نفع ماست 😊
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
داستان صحابی که علی( علیه السلام ) را نفروخت !!!
🔺️روزی حضرت علی ( علیه السلام ) نزد اصحاب خود فرمودند :
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
🔸️اصحاب پرسیدند چطور ؟
🔹️مولا فرمودند :
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
🔸️ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید :
👈️اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید
👈و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
️شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم⁉
♦تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
🔹️️مولا گریه می کردند و می فرمودند :
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
⚠️مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر ،در این زمان
علی فروشی نکنیم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
قشنگ_و_آموزنده
"همه چى را از خداوند بخواهيد"
🔺️روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .🌿
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند 🏯.
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.😰
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند 👨💼
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید☺️
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.🌱
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند ، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 😟
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند😵
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟🤔
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.😇
حاکم گفت : آیا بیش از این مرا میشناسی؟ 😠
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت : بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم ، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود ، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت ،🌧 مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم ، هنوز اجابت نشده ، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!😏
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد 😳
حاکم گفت : این هم قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا ، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد 😒
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد❤
از خدا بخواه ، و زیاد هم بخواه😊
خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش 🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#تماس☎️📞
یک روز مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی!✈️
چند روز بعد شوهر به قصد یک سفر کاری شهر را ترک کرد.
همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود، اما شوهر به تماس همسرش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را بر نداشت،
همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ می زد پاسخ دریافت نمی کرد نگرانیش بیشتر می شد،
اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهرش به هر سفر که می رفت همزمان با فرود آمدنش به مقصد تماس می گرفت اما حالا چرا جواب نمی دهد؟
🔴خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت، این بار شوهر پاسخ داد.
همسرش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.💞
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل.
همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم،
همسر گفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف می کردی و جواب منو می دادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
شوهر گفت: چراکه نه.
عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟
شوهر گفت: می شنیدم.
🚩زن گفت: پس چرا پاسخ نمی دادی؟
شوهر گفت:
چند روز پیش تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟
که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب مغفرت کن....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
به یاد ﻫﻤﻪ ﻟﻮطیﻫﺎی ﺑﺎ ﻣﺮاﻡ🌹
آقا حمیدِ قصۀ ما، جوون بود و با کلّهای پُر باد، لاتهای محله هم کلّی ازش حساب میبردند، خلاصه بزن بهادری بود برای خودش!
یه روز مادرش، اون رو از خونه بیرون انداخت و گفت: برو دیگه پسرِ من نیستی، خسته شدم از بس جوابِ کاراتو دادم…
همۀ همسایهها هم از دستش کلافه شده بودند… روزی از روزها یک رانندۀ کامیون که از قضا، دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز میزنه، ازش میخواد بیاد باهاش بره. بهش میگه:
حمید تو نمیخوای آدم شی؟! بیا با من بریم جبهه. حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه. راننده به حمید میگه تو بیا، کارت نباشه…
️راه میافتند به طرف جبهه؛ بین راه، توجه حمید به یک وانت جلب میشه، پشت وانت، زنی نشسته بود که یک نوزاد در بغل داشت؛ حمید تا به خودش میاد میبینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب میکنه بیرون!
حمید؛ غیرتش به جوش میاد. دنبال وانت میکنه، همین که به اون میرسه، با فریاد میپرسه: چی کار کردی با بچهات زن…؟!
زن سرش رو میاندازه پایین و مثل ابر بهار گریه میکنه و میگه: من ۱۱ ماه اسیر سربازهای عراقی بودم. این بچه هم مالِ اوناست!
حمید میافته روی زانوهاش، با دست میکوبه به سرش! هی مدام گریه میکنه، با اشک و ناله به رانندۀ کامیون میگه من باید برگردم خونه؛ یک کار کوچیکی دارم…
بر میگرده رفسنجان. اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرِ کوچه بودن! میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم. ناموسمون در خطره…!
…من دارم میرم جبهه! شماها هم بیایید!
بعدش هم میره خونه از مادرش حلالیت میگیره و راه میافتن به طرف جبهه.
به جبهه که میرسه، کفشاشو در میاره میده به یکی و از اون به بعد دیگه کسی اونو با کفش ندید. میگفت:
اینجا جاییه که خون شهدامون ریخته شده؛ حرمت داره… و معروف شد به "سید پا برهنه"!
اونقدر موند جبهه، تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور، هدف گلولههای دشمن قرار گرفتند و رفتند پیش سیدالشهداء عَلَیْهِالسَّلام…
#شهید_سید_حمید_میر_افضلی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد.
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم!
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده...
کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند.
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت.
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا!
سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
(ماست و خیار)
میگویند روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند !!
شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟!
امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت : که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید !
🔸️سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد :
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ کشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ... .
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت : رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم. اگر کسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلکش کنید !!
#حکایت_اقتصاد_مردم_و_دولت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.
معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!
در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و … نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
📢 قابل توجه کسانی که برای اموری مانند ازدواج و اختلافات زناشویی و .... به «دعانویس و رَمال و ساحر» مراجعه میکنند.
👈🏻 لازم است بدانید که دعا و وِرد و سِحر، اثری موقت دارد و آن اثر ظاهری هم بخاطر اعمال خلاف شرعی است که دعانویسان و ساحران انجام میدهند.
آنان در اثر اهانت به مقدسات و شرعیات به شیطان نزدیک شده و با گذراندن دوره های ریاضتیِ خاص، قدرتهای شیطانی کسب میکنند. لذا هم اثرش برای شما شیطانی است هم مدتش موقت است و در نتیجه فقط شما به جولان دادن شیطان در زندگیتان اجازه بیشتری داده اید.
بارها مشاهده شده که قرآن یا ادعیه مأثور را نجس میکنند و سپس طبق دستوراتی که آموخته اند از این طریق اجنه را بخدمت میگیرند و کارِ شما را به این نحو انجام میدهند.
⭕️ بعنوان مثال در دستورات برخی از آنان چنین آمده است:
«اگر چیزی یا شخصی را گم کردید، زنی تمام برهنه را بالای پشت بام توالت بفرستید و بگویید که ...... را انجام دهد تا گمشده را بیابید.»
یا برخی دیگر گفته اند:
«اگر سوره......را با مدفوع نجس کنید و زیر....بگذارید اجنه بخدمت شما در می آیند.»
یا برخی دیگر گفته اند: «فلان آیه قرآن را مینویسی و گوسفندی را میکُشی، وقتی هنوز زنده است آیه را در قلب آن میگذاری و آن را آتش میزنی و .... سپس آویزان میکنی»
🔰معاذالله از این دستورات شیطانی.🔰
🔻به این واقعه توجه کنید:
«شخصی عاشق دختری میشود اما دختر تمایلی نشان نمیدهد و او به یک دعا نویس رجوع میکند. وی دستوری را در کاغذی برای جوان عاشق مینویسد و به او میگوید کاغذ را با خودت حمل کن. جوان عاشق یک شب میبیند آن دختر، برهنه و مضطرب خودش را به منزل آنان میرساند و به او پناه میبرد. او وقتی حال دختر را میبیند، میگوید تو که از من بیزار بودی حال چه شده پیش من آمدی؟
دختر میگوید: داشتم لباسم را عوض میکردم ناگهان دیدم همه جا آتش گرفته و تنها یک راه باریک برای نجاتم وجود داشت که به منزل تو ختم شد. من فقط دویدم و ناگاه خود را نزد تو دیدم. جوان دلش برای دختر میسوزد و میفهمد که این اتفاق در اثر همان دستور دعانویس است. سراغ کاغذ میرود و باز میکند و مطالبی در آن میبیند که شرم او را از سخن وا میدارد.»
📓از کرامت درویشانه تا کرامت انسانی، ص ۶۸
آیا وصال و ازدواجی که در اثر چنین اموری حاصل شود، ارزش و دوامی دارد؟
🔸مرحوم میرزای قمی در کتاب جامع الشتات می نویسد:
«شنیدم از مرد معتمد ثقه ای که خبر داد مرا که چند سال قبل در کاشان ملعونی از صوفیه آمده بود و مردم فراوان و احمقان اطراف او بسیار بودند و آن صوفی مردم را از غیب خبر می داد. پس مردم بسیاری به او گرویدند و دل و دین به هوای او باختند و هر که آن سخنان می شنید و آن امور غریبه از او می دید از مریدان او می گردید تا اینکه خبر به عالم شهر دادند. آن عالِم جلیل، مکر آن صوفی را مطلع بود.
از جای برخاسته به سوی صوفی شتافت تا اینکه به نزد او رسید.
فرمود:
برخیز ای ملعون! مریدان هجوم کردند که مانع شوند. مومنین آنها را متفرق ساختند. پس آن عالِم امر نمود که زیر پای آن صوفی را در آنجایی که نشسته بود شکافتند، خمره ای بیرون آمد پر از نجاست که آن ملعون، سوری مبارکه یس را در او انداخته بود.معلوم شد قدرتهای ظاهری اش در اثر چنین جسارتی بوده است.
📕کشف الاشتباه، محلاتی، ص ۳۱۷
🔺 از این نمونه ها بسیار است که ذکر همه آنان به درازا میکشد. توجه کنید که این امور از زمان حضرت سلیمان بوده و ادامه داشته و دارد. اقطاب صوفیه مانند «منصور حلاج و شمس تبریزی و ....»
نیز در این امور متبحر بوده اند که در نوشتاری دیگر باید به آن پرداخت. لذا توجه کنید به هیچ وجه به افراد مذکور رجوع نکنید و دستورات آنان اعم از ذکر و اعمال را بکار نبندید و فقط با صبر و توکل و توسل مشکلات را حل نمایید
. در روایات اذکار زیادی برای حل و سهل شدن مشکلات و برآورده شدن حاجات بیان شده است.
مانند: «اُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَاد» «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ» «مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ» و اذکار دیگری که از طریق #معصومین علیهما السلام رسیده و معتبر میباشد
⚡️#قرانوعترتتنهاراهنجات
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات و
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
آموزنده 👍
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه #ساده_زیستی را نداشت.
🔻روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:
حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی میکنی،
من زر و #زیور می خواهم!
⚠️مرد در خانه را باز کردو رو به زن میگوید: برو هرجا دلت میخواهد!
زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن #متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز میدانم در کوچه پسرکی #چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم #نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
🍃هرکه باشد نظرش در پی #ناموس کسان
🍃 پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
با ما همراه باشید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حتما بخونید
مارتین لوترکینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم...
همسرم مرا ديد، به من نگاه کرد و از من دور شد. چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: #خدا ... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟!
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟؟!
او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو درآمدم ...
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود.
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد! در تمام سختیها دستش را بگیرید. او همه جا هست
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حقیقتش من از ابتدای ازدواجم همهٔ این کارها را میکردم چون میخواستم زن کامل باشم میخواستم بهترین همسر دنیا باشم
همیشه غذاها و دسرهای خاص درست میکردم، آرایشهای خاص، لباسهای خاص و محبتهای خاص و...
اما چون همسرم اهل ابراز احساسات نبود و تلاش من را نمیدید، حال من هم با این کارها خوب نبود و احساس میکردم در مقابل چیزی دریافت نمیکنم نه توجهی و نه تائیدی
نه ابراز محبتی و نه شاخه گلی...
حالم خیلی بد میشد و روز به روز متوقع تر، افکاری از این دست که من این همه زحمت میکشم برای این رابطه چرا نتیجهای که من میخوام نداره
چرا همسرم از صبح تاشب که میره سرکار یه تلفن نمیزنه حال منو بپرسه یعنی من براش مهم نیستم؟!
چرا من این همه به علایق و خواستههای اون توجه میکنم اون به علائق من توجه نمیکنه؟!
و مسائل حادتر و پیچیده تر...
من عاشق سفر و رستوران و گل بودم
و همسرم به هیچ کدوم علاقهای نداشت و من برای اینکه مطلوبتر بشم روز به روز بیشتر به ایشون شبیه شدم و از خود واقعی دورتر شدم و روز به روز حالم بدتر میشد
تا جائی که دلسرد شدم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ کدوم ازاین کارها را نکنم
اما باز اوضاع همون بود و حال من بدتر
به دنبال راه صحیح تو کتابها و کلاسها میگشتم، خداروشکر استادان معنوی خوبی در مسیرم قرار گرفتند و من تونستم کم کم خودمو پیدا کنم، خودمو باور کنم
حالم به حال همسرم گره نخورده باشه و بتونم خودم باشم و مهمتر از همه متوجه شدم معشوقم را اشتباهی انتخاب کردم
شعر گفتگوی مجنون با خدا اینو به من آموخت اونجایی که خدا به مجنون میگه:
«ای دیوانه لیلایت منم»
یاد گرفتم خودم برای خودم گل بخرم،
نه اینکه هر روز که همسرم میاد به خودم وعده بدم امروز حتماً گل خریده و بعد بیاد و ببینم دست خالیه
چون گل واقعاً حال منو خوب میکنه
عطر نرگس منو میبره بهشت
یاد گرفتم اگر رفتاری میکنم و محبتی میکنم به خاطر ارزشهام و مفهوم انسانیت انتخابش کنم نه صرفاً برای خوشحال کردن دیگری که پیام پنهانش اینه که منو تائید کن، منو دوست داشته باش
یاددگرفتم هیجاناتم را بنویسم
قبل از اینکه به زبون بیارم
یاد گرفتم حال خودمو خوب کنم چون او بلد نبود حال منو خوب کنه
و من وقتی ناراحت میشدم او فرسنگها از من فاصله میگرفت و من میماندم و غم تنهایی
اما پیدا کردم اون منبعی را که حال منو خوب میکنه به من حس خوب میده.
یاد گرفتم عشق بورزم به خاطر شخصیت خودم بدون توقع و بدون انتظار
اون زمان بود که حالم خوب شد و درست زمانی که دست از تغییر دادن همسرم برداشتم و انتظار نداشتم او هم متقابلاً در قایق آرزوهای من پارو بزنه...
ایشون هم شروع کرد به تغییر کردن
بنابراین حالا که این تمرینها را انجام میدهید، تمرین کنید که اول از همه خودتون از کار خودتون رضایت داشته باشید،
خودتون از خودتون تشکر کنید به خاطر انرژی که در خانه جاری میکنید
از خودتون تشکر کنید و قدردان انرژی درونی تأثیرگذار خودتون باشید
قدردان «زن بودن»
خودتون برای خودتون گل بخرید،
خودتون را به یک چای عصرانه خوش عطر کنار گلدون گل نرگس با یک موسیقی ملایم دعوت کنید.
همسرتون همسفر زندگی شماست،
مسئول خوشحال کردن
و حس خوب دادن به شما نیست
او در کنار شماست تا شما رشد کنید
ظرفیتهای وجودی خودتون را بپرورید
عشق خالصانه را تجربه کنید
منیتها را کنار بگذارید، خودخواه نباشید، مهربانتر، بزرگوارتر و رشد یافتهتر بشید و به تعالی برسید.
از همسفرتون به خاطر همراهیش در مسیر زندگی سپاسگزار باشید.
و همهٔ اینها مستلزم این است که
شما به یک منبع بیکران وصل باشید
منبعی که
همیشه هست، همیشه عاشقه
همیشه رحمانه و همیشه رحیمه
«آن را که تویی چاره، بیچاره نخواهد شد»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
✍🏻یه نفرمیگفت:پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم،خیلی نیسانشو دوست داشت و روشم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد .یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمی بینم اینقد که شیشه شکسته شده و خورد شده شما چجوری رانندگی میکنی؟ گفت به این خوبی دیده میشه چی رو نمی بینی؟
گفتم چجوری این شکلی شد؟
🍃🌸گفت یه بار داشتم تو جاده رانندگی میکردم که یه تیکه سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد اولش یه ترک کوچیک بود بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرماگرما،بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت میگفت پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعمیرش کنه بس که دوسش داشت.
🍃🌸ما آدمام اینجوریم...عیبامونو قبول نمی کنیم،ایرادامونو نمی پذیریم و اصلاحش نمیکنیم تا اینکه بزرگ و بزرگ تر میشن...
🍃🌸میگفت اگه میخواید عاقبت پدربزرگمو بدونید،یکی از همون شب ها تو جاده بدلیل دید کم تصادف کرد و فوت کرد.
همین عیبامون باعث نابودیمون میشن...همینایی که نمی پذیریمشون!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
خطر در کمین دختران ! حتما بخونید
خیلی مهم
چندی پیش دختر جوانی با مراجعه به کلانتری 148 انقلاب تهران ماجرای عجیبی را پیش روی پلیس قرار داد که تازگی داشت. دختر 21 ساله در تحقیقات گفت: «میخواستم به دانشگاه بروم که سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناریام نشسته بود خیلی باکلاس و شیک به نظر میرسید، دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم میشود خوشحال شدم. میگفت دستمالها بیخطر هستند و هر شب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد و خواست شماره موبایلش را داشته باشم و اگر دستمالها تاثیر خوبی روی صورتم گذاشتند با وی تماس بگیرم تا سفارش بدهد. از اروپا برایم بیاورند. همان شب دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حس خوبی به من دست داد. از آن به بعد هر شب این کار را میکردم. یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمالها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمالها را به من فروخت». دختر دانشجو افزود: «هر شب مرتب دستمالها را استفاده میکردم و اگر آنها را به صورتم نمیگذاشتم نمیتوانستم بخوابم و نیمههای شب از خواب میپریدم. اصلا تصور نمیکردم که معتاد دستمالها شدهام. رفته رفته وقتی از دستمالها استفاده نمیکردم خمار و خوابآلود میشدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال میکرد ترسیده بود، طوری حرف میزد که انگار مطمئن است من مواد مصرف میکنم اما نمیپذیرفتم. هر بار با فریماه تماس میگرفتم قیمت دستمالها را چندین برابر بالا میبرد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هر هفته وقتی با فریماه تماس میگرفتم چون میدانست وابستگی شدیدی به دستمالها دارم قیمت را بالاتر میبرد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بیتابیهای من شده بود خانواده را در جریان قرار داد. اصرار داشتند آزمایش بدهم. من تصور نمیکردم چنین جواب عجیبی بشنوم، به خاطر همین پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود.در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «السیمن» وجود داشت که از راه پوست و دستمالهای مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید میدانم چه بلایی بر سر من آورده است تماس را قطع کرد و از آن به بعد گوشیاش خاموش است. من از این زن که میتواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم». ماموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو به بررسیهای تخصصی دست زدند و پی بردند «السیمن» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. ماموران دریافتند که فریماه با اطلاع از اینکه دستمالها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو به جذب مشتری از میان دختران جوان پرداخته و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند ابتدا با قیمتهای پایین دستمالهای «السیمن» را در اختیارشان گذاشته سپس با اعتیاد طعمههایش پول زیادی به جیب میزند.
خواهشا به دیگران اطلاع دهید
١٠٠ بار ١٠٠٠ بار هرچقد ميتوني کپی كن همه بفهمن....این یک پیام پیشگیرانه است
پخش کنید شاید یکی نجات پیدا کرد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
چرا می گوییم "بزنم به تخته"،
نمی گوییم "ماشاءالله"⁉️
یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.
بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)
سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید
من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم
رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...‼️
بهش گفتم چه چیز عحیبی بود؟!
اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته #صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!
تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور‼️
ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!😳
ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.
تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم.
اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم.
چون ما مسلمانیم.
🍃🌹 بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله/
از امام رضا علیه پرسیدند آیا #چشم_زخم واقعیت دارد؟ ایشان فرمودند:آری ،هرگاه تو را چشم زنند،کف دستت را مقابل صورتت 👈قرار دِه و سوره حمد و قل هو الله احد و معوذتین[سوره فلق و ناس] را قرائت کن.🌷🌷
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#بازار_سیاه
عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش – که «مصادف» نام داشت – فرمود : «این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش».
مصادف رفت و با آن پول از نوع کالایی که معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با کاروانی از تجّار که همه از همان نوع کالا حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد.
همین که نزدیک مصر رسیدند، قافله دیگری از تجّار که از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیراً کالایی که «مصادف» و رفقایش حمل می کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است. صاحبان کالا از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقاً آن کالا از چیزهایی بود که مورد احتیاج #عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت که هست آن را خریداری کنند.
صاحبان کالا بعد از شنیدن این خبرِ مسرّت بخش با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صد در صد نفروشند.
رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همانطور بود که اطلاع یافته بودند. طبق عهدی که با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از #دو_برابر قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت.
امام پرسید : «اینها چیست؟» گفت : «یکی از دو کیسه سرمایه ای است که شما به من دادید، و دیگری – که مساوی اصل سرمایه است – سود خالصی است که به دست آمده.»
امام : «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید؟»
قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال التّجاره ی ما کمیاب شده. هم قَسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم، و همین کار را کردیم.
امام : سبحان الله! شما همچو کاری کردید؟! قسم خوردید که در میان مردمی #مسلمان بازار سیاه درست کنید؟! قسم خوردید که به کمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟! نه، همچو تجارت و سودی را من #هرگز نمی خواهم.
سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود : «این سرمایه من» و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود : «من به آن کاری ندارم».
آنگاه فرمود : « ای مصادف! شمشیر زدن از کسب #حلال آسانتر است».
📚داستان راستان جلد 1، ص139
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
روزی مردی "قصد سفر" کرد.
پس خواست پولش را به شخص "امانت داری" بدهد، به نزد "قاضی شهر" رفت و به او گفت:
به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو "پس بگیرم."
قاضی گفت:
اشکالی ندارد پولت را در آن "صندوق" بگذار...
پس مرد همین کار را کرد.
وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.
قاضی به او گفت:
"من تو را نمی شناسم.!"
مرد غمگین شد و به سوی "حاکم شهر" رفت و قضیه را برای او شرح داد.
حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر.
روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.!
در این وقت "صاحب امانت" داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.
"پولم را نزد تو گذاشته ام."
قاضی گفت: این کلید صندوق است، "پولت را بردار و برو."
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم "صحبت کنند."
حاکم گفت:
* ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.*
"سپس دستور به برکناری آن داد."
پیامبر می فرماید:
{{ به زیادی نماز، روزه و حجشان نگاه نکنید به راستیه سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.}}
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
📕حکایت فوق العاده
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...
🔷بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری ندارد 👌
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🔻حکایت جالب پرنده نصیحتگو
✍یک شکارچی ، پرندهای🐦 را به دام انداخت.
پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو🐮 و گوسفند🐑 بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای.
از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
پند اول را در دستان تو میدهم ، اگر آزادم کنی.
پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم.
پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم ، مرد قبول کرد.
🔺پرنده🐦گفت:
🔸پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن👌
🔹️مرد بلافاصله او را آزاد کرد پرنده بر سر بام نشست😊
🔸️گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده 🐦روی شاخ درخت🌴 پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
🔻مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
🔸️پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور ؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟
🔸پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
🔹️مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
🔸️پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
🔻پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#توبه_ی_مرد_جوان
🔺️در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله و سلم جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد.
روزها در مسجد و بازار ، همراه مسلمانان بود ، ولی شب ها به خانههای مردم دستبرد میزد.
🔸️یک بار ، هنگامی که روز بود ، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت ، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
🔻دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن ، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت : « امشب ، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت! » سپس لختی اندیشید.
❤ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت :
« به فرض ، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم ، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا ، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم ؟! »
🔻از عمل خود پشمیان شد ، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده ، به خانه خویش بازگشت.
صبح روز بعد ، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست.
🔹️ در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
« ای رسول خدا !
زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته ، سایهای روی دیوار خانهام دیدم. احتمال میدهم دزد بوده ، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما میخواهم مرا شوهر دهید ، چیزی نمیخواهم ، زیرا از مال دنیا بینیازم. »
🔸️در این هنگام ، پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع ، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید : « ازدواج کردهای؟ »
- نه!
+حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
- اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود : «برخیز و با همسرت به خانه برو! »
🔸️جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا ، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن ، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود ، از او پرسید: « این همه عبادت برای چیست؟! »
♦جوان پاسخ داد:
« ای همسر باوفا ! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم ، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز ، به خاطر پرهیزکاری و توبه من ، از راه حلال ، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت ، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟! »
🔹️زن لبخندی زد و گفت : « آری ، نماز ، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است! ».
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حکایت واقعی #شیخ_اسدالله:
آن #سید امام زمانت بود؛
زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف،
از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب(علیه السلام) آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،
يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟»
حضرت جواب دادند: «بلي.»
گفت: «کجا؟» فرمودند:
«حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی،
آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز میخواند و قرائت او بسيار جلب
توجهت کرد...
تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.»
امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند، مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم...
📚 برداشتی آزاد از کتاب شریف #اثبات_الولایة
#عاقبتحرشوموتوبهمردانهکنم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#جزیره_الماس
مرد فقیری دیگر نتوانست شکم خانواده اش را سیر کند. روزی دوستی به او گفت که در جزیره ای دور – که رفتن به آنجا شش ماه طول می کشد - آنقدر الماس وجود دارد که او خواهد توانست با ثروتی که بدست می آورد تمام عمر در راحتی زندگی کند. مرد فقیر پس از مشورت با خانواده به این نتیجه رسید که مشکلات سفر و درد دوری از خانواده، با سرمایه ای که با خود از جزیره الماس خواهد آورد، جبران خواهد شد. پس عازم جزیره الماس شد.
وقتی سرانجام کشتی به ساحل رسید، مرد فقیر دید که حرف های دوستش حقیقت دارد و هر جا که نگاه می کند، کوهی از الماس است. مرد به سرعت به پر کردن جیب ها، کیف ها و جعبه هایش از سنگ های قیمتی پرداخت؛ اما کسی به او گفت که نیازی به عجله کردن نیست زیرا کشتی تا شش ماه دیگر حرکت نخواهد کرد. به زودی متوجه شد که باید به دنبال راهی برای کسب معاش در طول این شش ماه باشد. زیرا الماس آنقدر در این جزیره زیاد بود که هیچ ارزشی نداشت. پس از پرس و جوی بسیار متوجه شد که "موم" کالایی کمیاب و قیمتی در آنجاست و کسی که برای ساختن شمع حوصله و مهارت داشته باشد، کسب و کارش رونق خواهد گرفت.
او بزودی در شمع سازی ماهر و ورزیده شد و به حدی از این راه درآمد کسب کرد که با آن برای خود، زندگی خوب و راحتی در جزیره فراهم نمود؛ و تنها گاهی اوقات با اندوه از خانواده اش که ترکشان گفته بود، یاد می کرد.
شش ماه به سرعت سپری شد و موعد بازگشت فرا رسید. مرد چمدان خود را انباشته از شمع های قیمتی نمود و به طرف زادگاه خود براه افتاد. وقتی به سرزمین خود رسید با شعف مورد استقبال دوستان و خانواده خود قرار گرفت و با افتخار ثمره کارش را به آنها نشان داد: انبوهی شمع بی ارزش.
این جهان جزیره الماس است. وقتی به خانه برمیگردیم چه توشه ای با خود بازمیگردانیم؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 خداوند مشتاق کیست؟
خداوند به یکی از صدیقین وحی فرمود که من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها. مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم. در تمام کارها به من نظر دارند، من هم توجهم به آنهاست.
آن صدیق گفت: معبود من! نشانه آنها که مورد توجه تو هستند چیست؟
فرمود: آنها کسانی هستند که در انتظار غروب آفتاب هستند تا شب فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند. صورتهاشان را از روی خضوع روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند. در دل شب به خاطر نعمتهایی که به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند. تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند. اولین چیزی که به آنها می دهم این است که از نور خود به دلهاشان می تابانم تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.
📗 #رساله_لقاء_الله، ص 133
✍ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🔺عشقی که باعث بوجود آمدن #جهانشهر کرج شد
🔹جهانشهر منطقه ای زیبا و سرسبز در مرکز شهر #کرج که از مناطق اعیان نشین کرج است.
🔹محمد صادق فاتح یزدی متولد ۱۲۷۷برای تحصیل در رشته مهندسی کشاورزی به کشور #هندوستان می رود.
🔹در حالیکه نامزد یا به قول ما نشون شده اش، خانم #رقیه_غضنفر که #جهان صدایش می کردند در یزد منتظر برگشت او بود. اما خانم جهان به دلیل بیماری همگیر آبله #بینایی خود را از دست می دهد.
🔹به آقای #فاتح بعد از برگشت از هند توصیه میشود از ازدواج با خانم جهان صرفنظر کند. اما ایشان به دلیل #عشق و #علاقه به مهربانو جهان با او ازدواج می کند و این اتفاق مانع عشق آن دو نمی شود.
🔹به دلیل بروز #خشکسالی و قحطی در یزد آقای فاتح و بستگانش کرج را برای زندگی انتخاب می کنند. با توجه به مکنت مالی و خانوادگی شروع میکند به کشاورزی و تاسیس کارخانه های مختلف در کرج روغن نباتی جهان، چای جهان ،جهان چیت ،یخ سازی جهان،پتو بافی جهان،صابون جهان،روغن موتور جهان و ...
🔸بله به دلیل عشق به همسر نام کارخانهها و باغات خود را #جهان نامید.
🔹منطقه جهانشهر با درخت های سربه فلک کشیده گردو، چنار و... محصول تلاش و پشتکار این انسان میهن پرست است، در واقع منبع اکسیژن کلانشهر کرج.
🔹 #پارک_تنیس امروزه کرج که زمانی نزدیک به ۳۰۰ هکتار بوده از نتایج تلاش های شبانه روزی این مرد بود. کاشت درخت در ۱۰۰ سال پیش به گونه ای مهندسی شده بود که پیش بینی خیابان های عریض امروزی را کرده بود.
🔹ایشان برای آسایش پرسنل خود که عمدتا یزدی بودند #چهارصد_دستگاه آپارتمان ساخت. که الان به منطقه چهارصد دستگاه معروفه، همچنین کوی کارمندان شمالی و کوی کارمندان جنوبی که #رایگان به آنها اهدا کرد.
🔹متاسفانه در سال ۱۳۵۳ توسط اشخاصی نامعلوم کشته شد و بنا بر وصیتش در باغش دفن شد.
🔹بعد از انقلاب دیدگاه های متفاوتی درباره ایشان وجود داشت. که بعد مدتی اقدامات انسانی او بر همگان روشن شد.
🔹عشق به مهربانو #جهان موجب شد تا نام او در شهر کرج برای همه آشنا باشد ولی داستانش نه!!!
♦️روحش شاد یادش جاودان/
#یادبگیربم
#کمک_کنیم
#آدم_باشیم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
💠 #زاهد_و_زن_بدکاره
🔴 امام صادق (ع) فرمود: #عابدى بود که شیطان از عبادتش رنج میبُرد به لشكریانش گفت: چه کسی میتواند او را منحرف کند؟ یکی گفت: من. شیطان پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه كار خیر. شیطان گفت: خوب است. شیطانک آمد و در برابر عابد شروع به #نماز خواندن كرد و اصلا نمیخوابید. عابد گفت: چگونه به اینجا رسیدی؟ شیطانک گفت: من گناهى كردم و از آن #توبه نمودهام و هرگاه یاد آن گناه میافتم به نماز خواندن نیرو میگیرم. عابد گفت: آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و بعد توبه كنم. شیطانك گفت: برو به شهر و نزد فلان زن #فاحشه برو و از او كام بگیر و سپس #توبه كن. عابد به شهر آمد و نزد آن زن رفت و به او گفت: برخیز! زن برخاست و به درون اتاق خود رفت و به مرد #عابد گفت: وارد شو! عابد داخل شد. زن به عابد گفت: شرح حال خود را براى من بگو، عابد سرگذشت خود (و شیطان) را براى آن زن تعریف كرد. زن گفت: اى بنده خدا ترك گناه آسانتر از #توبه كردن است. آن كس كه این راه را پیش پاى تو گذاشته #شیطانی بوده که در نظرت مجسم شده است. برگرد كسى را (در آنجا) نخواهى دید.
💠 عابد برگشت و آن زن همان #شب از دنیا رفت، و چون صبح شد دیدند بر در خانهاش نوشته شده: بر سر #جنازه این زن (براى دفن و كفن او) حاضر شوید كه او از اهل #بهشت است. مردم تا سه روز جنازهاش را به خاك نسپردند، خدا به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن #نماز بخوان و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند كه من بهشت را بر او واجب كردم زیرا فلان بندهام را از #گناه و نافرمانى من بازداشت.
📙روضه کافی،ج ۲، ص۲۴۲
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد