eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۲ حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. -اخر این خیابونو
۴۳ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۳ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رف
@angiza 💫 ۴۴ محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود. خندیدم و گفتم: از همون بچگی به من علاقه داشتی. محمدرضا_من؟؟؟ -آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش... به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده. محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده... لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم: -آره درسته محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟ -نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی. -خنده تعجب داره؟ -بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره! لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت: -خب ادامش؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین. لبخندی زدم و گفتم: -یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت... -کی؟؟؟ -دارم از شما حرف میزنم نیش خندی زدو گفت: -من؟؟گریه؟؟عمرا!!! ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
@angiza 💫 #رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۴ محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی
۴۵ @angiza 💫 -آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل و یه جعبه شیرنی برگشتی... -چه جذاب! لبخندی زدم و گفتم: -آره... -خب...معجونمونو بخوریم بعدشم بریم یه جای دیگه. -یه جای دیگه؟ -آره.فقط...فقط بخاطر اینکه میخوام راجع به گذشتم بدونم. یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -مشخصه. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.مشغول میل کردن معجون ها شدیم.محمدرضا داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه... فقط باید منتظر بمونم یا خودش بگه...یا زمان مشخص کنه... از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود... من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟ -خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟ -نه همین جاست چند قدم پیاده میریم. -باشه مشکلی نیست. به خیابان اشاره کردم و گفتم: -بفرمایین... کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد. محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد: -مواظب باش. -ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟ -داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین. حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد. دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم. -چیه؟ -هیچی.مچم درد گرفت. نگاهش را محکم از من گرفت. با ناراحتی گفتم: -چند قدم اونور تر یه پارکه. -دارم میبینمش. -پس بریم. -بریم.... کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم. پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی... منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم: -قبلا اینجا اومده بودیم. -واقعا؟؟؟ -آره...یه روز بعد از عقدمون. به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت: -بیا اینجا بشینیم... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا