🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آنها سرهنگ تمم بود. عراقیها به دنبال آرپیجیزنها، تیربارچیها و تکتیراندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقیفرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچههارو، ما آرپیچیزن بودیم!» سرهنگ گفت : «شما ایرانیها سعی میکنید برای همدیگه فداکاری کنید، قبلا اسرا را میآوردن اینجا، وقتی به دنبال شخص خاصی میگشتیم، یکی از اسرا خودشو به جای اون فرماندهای که ما دنبالش بودیم، معرفی میکرد، بعد که ما اون فرمانده رو پیدا میکردیم، معلوم میشد اون اسیر دروغ گفته و میخواسته فداکاری کنه»
به دستور سرهنگ تعدادی را از جمع بیرون کشیدند، بعد دستور داد اسرا دونفر،دونفر در مقابل یکدیگر قرار بگیرند سرهنگ گفت : « به همدیگه سیلی بزنید!» بچهها حاضر به اینکار نبودند. فکر میکنم آنها قصد داشتند کاری کنند که بچهها نسبت به هم کینه به دل بگیرند. سید محمد شفاعتمنش طبق معمول شوخیاش گرفته بود و گفت : « آبتان نبود، نانتان نبود، چرا آمدید جبهه، حالا کتک بخورید!»
شب بود. تعدادی از اسرا راز بصره آورده بودند. بعثیها در بصره اجازه نداده بودند،اسرا به دستشویی بروند.بوی تعفن گرفته بودند. وارد سلول که شدند بعضی از آنها دیگر نتوانستند تحمل کنند. تعدادیشان در همان راهروی سلولها رفع حاجت کردند. بوی آزاردهندهای در فضای داخل سلولها پیچیده بود.آن شب،فضای داخل زندان تحملناپذیر بود. از سر و وضع کبودشان پیدا بود چه کشیدهاند. بیشترشان حتی زیرپیراهن تنشان نبود. یکی از آنها که منصور نام داشت و لر بختیاری بود، از بصره و آنچه بر آنان گذشته بود، صحبت میکرد و گفت: « اگه پدر و مادرتون نمازی خونده، روزهای گرفته و یا کار خیری انجام داده،به کمکتون اومده که شما رو نیاوردن بصره!»
- یعنی بصره بدتر ز اینجا بود؟!
- بصره جهنم بود!
سرش را تکان داد و گفت: « بیشتر بچهها تو بصره شهید شدند. بعثیها روی جنازه شهدا راه میرفتند. جنازهها رو جمع کرده بودند تو گوشهای از حیاط پادگان.از ظهر تا شب جنازهها اونجا افتاده بودند. مرتب میاومدند پیش جنازهها و عکس میگرفتند..»
روز پنجم حضورمان، در زندن الرشید است. پایم هر روز بدتر میشد. خون لختهشده، چرک و عفونت زیرپوست پایم جمع شده بود. زیرپوستم عفونت زلالی شبیه مایع زردرنگی جمع شده بود.در شلوغیهای زندان، وقتی عراقیها خواسته و اسرای ایرانی ناخواسته پایم را لگد میکردند، تاولها میترکید، مثل بادکنک!
از تشنگی نا نداشتیم. یکی از بچهها چفیهای خیس کرد و به سمت مجروحین پرت کرد. بچهها چفیه تو دهان میگذاشتند و میمکیدند تا دهانشان خیس شود! دژبانها بچهها را به خط کردند. ابزار ضرب و شتمشان متفاوت بود. کابل،شلنگ،چوب خیزران و باتوم. خیزران بیشتر درد داشت. حالت فنر عمل میکرد. وقتی میزد پرش داشت.دور تن میپیچید، گوشت و پوست را باهم میکند. کابلهای سیاه برق که روکش سیاه قسمتی از آن را کنده بودند هم زیاد درد داشت.برای دژبانها مجروح و سالم فرقی نداشت. به جز احمد، همه اسرا وقتی کابل به سر و صورتشان میخورد، دستهایشان را سپر سر و صورتشان میکردند تا سرشان ضربه نبیند. در پد خندق ترکش شکم احمد را پاره کرده بود.بچهها رودههایش را درون شکمش برگردانده و با پارچه بیشتری آن را بسته بودند.در جابهجاییها رودههایش از پایین شکمش بیرون میریخت. رودههای احمد با خاک و شن و ماسه مخلوط شده بود.در ضرب و شتم امروز، احمد رودههایش را گرفته بود تا روی زمین نریزد! از اینکه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر و صورتش نمیکرد، دژبانها عصبی شدند و بیشتر کتکش زدند. یکی از دژبانها با او لج کرد و چندین بار با کابل به سرش کوبید. دژبان دست بردارش نبود!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
شب بود.داخل سلولها بودیم. نگهبانها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمیدانستیم چرا؟! آنها برای اینکه خوشحالیشان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلولها شدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!» منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: «امریکاییها هواپیمای شمارا با موشک زدند!» وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقیها یا امریکاییها زدهاند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود! با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکاییها هواپیمای مسافربری ما را بر فرض آبهای خلیج فارس هدف قرار دادند(پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: «سیصد ایرانی کشته شدند!» با وجود دردها و سختیهایی که با آن دست و پنجه نرم میکردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبانها گفت : «شما چه آدمهایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بیگناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!» صباح در جواب گفت: «البته مرگ ایرانیها خوشحالی داره».
پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخمهایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرمها شده. کرمها تمام بدنم را گرفته و کلافهام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا میروند.شبها از دست کرمها خواب ندارم.برای اینکه داخل گوشهایم نروند توی هر دو گوشم پارچه میچپاندم. کمکم حس لامسه پایم را از دست میدادم. میدانستم کار پایم تمام است.نه میکشتنم، نه میبردنم بیمارستان.فک میکنم عراقیها میخواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند.تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند.در محوطه زندان سعی میکردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس میکردم برای همه تحملناپذیر شدهام.میخواستم در گوشهای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهندهام کمتر اذیت شوند.عراقیها با دیدنم، بینیشان را میگرفتند و از من روی برمیگرداندند.
بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند.خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همهی این دردها و سختیها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتیام را به خانوادهام برسانم.نوبت به نصرالله غلامی بچهی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: «به پدرم روحالله سلام میرسانم.دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایهی شما را از سر خانواده کم نکند.» در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روحالله را به کار برده بودند که بیشتر عراقیها میدانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت.دژبانها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستادهایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیمتر از بقیه بود، مصاحبه کند!
امروز هوا خیلی گرم بود.از آسفالت بخار برمیخاست.زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود.نمیتوانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود.دو سه نفر از بچهها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد.حین برگشتن به اتاق نگهبانها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، میخواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد. صباح که میدانست حریف محمدکاظم نمیشود.دژبانها را صدا زد و به جان او افتادند.محمدصادقیفرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقیفرد با صدای بلند به نگهبانها گفت: «قاتلان حضرت عباس علیهالسلام، فرزندان شمر لعنهاللهعلیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!» شلنگ آب رو دور گردن صادقیفرد انداختند و سه نفری کشیدند.چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه میشود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
عموحسن، که آدم دائمالذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبانها گفت: « شما هر چقدر دلتون میخواد به ما توهین میکنید، فحش میدید،به ما میگید مجوس، آتشپرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب.ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، میتونه اینهمه مریدِ اهلبیت علیهمالسلام باشه؟! رمز عملیاتهای ما به نام ائمه بوده. بچههای ما تو جبهه پلاکهای خودشونو در میآوردن و دور مینداختن، میگفتن بیبی فاطمه «سلاماللهعلیها» قبر نداره، گمنامِ. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچههای ما میگفتن، میخوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی كه سال ۱۳۶۱ تو عملیات مسلمبنعقیل«سلاماللهعلیه» بودند، چون رمز اون عملیات یا ابالفضلالعباس«علیهالسلام» بود، از قمقمهی خودشون آب نخوردن. میگفتن آقا اباالفضل کنار شریعه فرات تشنه شهید شد، ما هم میخوایم تشنه شهید بشیم.
از میان پنج مجروحی که از زندان شمارهی یک الرشید آوردهاند، وضعیت یکیشان وخیم است. با ترکش خمپاره، رودههایش پاره شده، مثل احمد سعیدی.سینه و سرش هم آسیب دیده.لهجهی مازندارنی دارد.عراقیها پیراهن فرم پاسداریاش را پاره کردهاند. نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش، هر عراقیای که از راه میرسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد.آدم ساکت،متین و کم حرفی است.اما وقتی حرف میزند، عراقیها را تا استخوان میسوزاند.پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوانیکم بود گفت : «پشیمانی، مطمئنم.»در جوابش گفت : «عاقبت اسارت حضرت زینب«سلاماللهعلیها» اگه بیشتر از شهادت نبود، کمتر نبود.من پشیمان نیستم» . مجروح مازندارنی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد. فردای آن روز نزدیک غروب جوهرهی صدایش به ته رسید و شهید شد.
امروز یکشنبه، نوزدهم تیر ۱۳۶۷، در بدترین شرایط ممکن به سر میبرم.آرزو میکنم بمیرم و از این وضعیت نجات یابم.اگر سنجاقی را در پایم فرو میکردند، هیچ حسی نداشتم.چند روزی است گروهبان جدیدی به جمع نگهبانان پیوسته. صباح او را عُبید صدا میزد.گروهبان عبید زیاد به مجروحان پیله میکند.به اسرای سالم اجازه نمیدهد از مجروحان پرستاری کند.عبید گفت: «اونایی که در جنگ مجروح شدن، بیشتر از اسرای سالم مقاومت کردهاند و عراقی کشتند!» امروز عبید، عمو حسن را از مجروحان جدا کرد و در جمع اسرای سالم نشاند.
پاشنهی پایم مُرده بود. حتی زخم ماهیچهی پای چپم هم کرم زده بود. کلافه بودم.شب قبل، خواب درستی نداشتم.چرت که میزدم با حرکت کرمها روی صورت و بدنم بیدار میشدم.از سر و صورتم کرم بالا و پایین میشد و داخل گوشهایم میرفت.با فشار دادن گودی پایین گوشم به طرف داخل، کرمها را داخل گوشهایم له میکردم. کرمهایی که از زخم بدنم تولید و تکثیر شده بود بلای جانم بودند.حوالی ظهر، از «علیشیرقیطاسی» ، پاسدار و همشهریم، خواستم کمکم کند. او که آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزادهندهی پایم با محبت برخورد میکرد.
گروهبان عبید از اینکه علیشیر کنارم بود و کمکم میکرد،ناراحت شد.عبید به علیشیر گفت: «پاشو له کن!» علیشیر که از این حرف عبید در تعجب بود،گفت اینکار را نمیکنم. عبید که به نظرمیآمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به جان علیشیر افتاد.او به جرم اینکه حاضر نشد پای مرا لگد کند،به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.در آن گرمای سوزان، عبید آن را بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد.
شب، داخل سلول وقتی علیشیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم: «پای مرا له میکردی، پام که حس نداشت!» او در حالی که، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینهاش چسباند،دستش را درون موهایم برد، پیشانیام را بوسید و بهم گفت: «نداشتیم سید!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
دوستانی که میخوان کمک کنند
اینجا سری بزنند👇👇👇
جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅ جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvUPUVGSfeN9Jw
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز دوشنبه بیستم تیر ۱۳۶۷، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبانها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید. نفهمیدم چه کارش داشتند.بیشتر که دقت کردم نوشتهی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: «بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!»
افسر فندکش را به طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از او خواست نوشتهی روی آستیناش را با فندک بسوزاند. اسیر گفت: «درش میآرم میدم به خودتون، من که خودم نمیسوزونمش!» اصرار و پافشاری افسر سمج بیفایده بود. افسر نمیخواست جلوی دیگر نگهبانها و دژبانها کم آورده باشد.افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبانها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینیاش سرازیر شد.آدم شجاع و نترسی بود.نمیدانم چه شد، همانجایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. اسیر با انگشت راستش و خون بینیاش روی دیوار نوشت: «خمینی!»
عراقیها فکر نمیکردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجهشان بودم،مات و مبهوت نگاهش میکردند.نه ما نه عراقیها انتظار چنین کاری را از او نداشتیم.دژبانهای عصبانی، او را روی زمین خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سر و صورتش کوبیدند. صورتش کبود و لباسهایش خونی بود.از بس او را زده بودند که بیحال و بیرمق کنار دیوار افتاده بود.افسر ارشدی که درجهی سرهنگی داشت آنجا حاضر شد و قضیه را پرسید. وقتی سرگرد قضیه را برایش گفت، سرهنگ عصبانی شد و دستور داد او را به انفرادی بردند.یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد.
آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرمانده زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحان کرد. گویا راستی راستی میخواستند ما را به بیمارستان ببرند.هنوز باورم نمیشد بخواهند ما را بیمارستان ببرند. قبل ازینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم آمدند و ابراز خوشحالی کردند.علیشیرقیطاسی از خوشحالی گریه کرد.عمو حسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانیاش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم.عمو حسن گفت: «پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن میبرنتون بیمارستان، ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا میشیم و شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم. از بچهها خداحافظی کردم. اسرایی که دیگر هیچوقت آنها را ندیدم! به همراه دیگر مجروحان سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس از زندان الرشید خارج شد، نمیدانستم مقصد بعدیمان کدام بیمارستان است. از اینکه از زندانالرشید میبردنم، خوشحال بودم. از تحقیرهایی که در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق و این زندان شده بودم، بدجوری دلم میگرفت.دوست داشتم هر دوپایم را قطع میکردند، اما آنطور تحقیر نمیشدم. آمبولانس خاکستریرنگ بهداری ارتش عراق، وارد بیمارستان نظامی الرشید بغداد شد . .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری سماحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.
دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند.یکی از آنها شیمیای بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش میداد.ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت.مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلولهی تانک، دچار موجگرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهرههای گردنش آسیب دیده بود. نمیتوانست سرش را بچرخاند.نیمهها شب، هذیان میگفت. بخشی از هذیانهای آن شبش را فراموش نمیکنم.
-برید جلو...من پشت سرتون مییام...کوله پشتیام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...
آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت.قرار بر این شد، آنهایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند.
پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت.در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یکبار برای بازدید وارد بخش میشد.سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود.به امام زیاد توهین میکرد.
یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود.روی بازوها و کمرش مار، اژدها،شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خالکوبی شده بود.عزت زیاد و دمتگرم، تکیه کلامش بود.به قیافه و رفتارش نمیآمد در شرایط خاص آنهمه مدافع امام باشد.خصلتهای لوطی منشیاش بر دیگر ویژگیهایش سر بود.افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در حوابش گفته بود: «همه فحشهایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد! وقتی او را بردند، گفت: «درسته به قیافه و حرفام نمیآد، ولی من ایرانیام، تو کشور دشمن از امامم دفاع میکنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو میبرن، ابایی ندارم!»
صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان میگفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود.سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند.مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید.کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست. سعدون عصبانی شد،از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود.چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچهها در آمدو از بینی و دهانش خون ریخت.عراقیها بدن نیمهجان او را از آسایشگاه بیرون بردند.نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد!
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود.گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینکه آمپول بیحسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید!از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقیها با ساولن زخمهایم را پانسمان میکردند!
سومین روزمان را در بیمارستان سپری میکنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از سرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازهاش را بدند. کجا، خدا میداند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند،زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم.از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، آز آبها،آبراهها،چولانها و نیزارهای اورند و جزایرمجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم.پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود.پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود.پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان،ده ترکش خورده بود.سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود.هرکجا میرفتم آخ نمیگفت.همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود.اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم. بیست روز بود که از دستش کلافه بودم.دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود.پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد.همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند.یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم.عراقیها برای اینکه جایی را نبینم،چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ،با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم.قبل از اینکه بیهوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند. از دشت درد لب میگزیدم.دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد.من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راخت شده بودم،هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود، امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
امروز جمعه بیستوچهرام تیر ۱۳۶۷، شب قبل از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم.
دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد.وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.» دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت.
با بچهها انس گرفته بودم.هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری!» به شوخیهای معنادار بچهها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.
بیشتر پرستار ها کینهای رفتار می کردند. یکی شان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد.بانداژهای چسیبده به زخم،لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نا نداشتـم.میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم.اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم.بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم،به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود،فریادم بلند شد.مجـروحان و اسرا از خواب پریدند.حس داشتن پا کار دستم داده بود،پایم را از نقطهای که قطع شده بود،زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد.یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت:برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری . . .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقیها میگفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...
دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.حدود نیم ساعتی،در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم،تا اینکه وارد اتاقی شدم.دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبهرویم نشسته بودند.از میزکار،پروندهها،پوشهها و همچنین مبلهای راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود.
سرهنگ از جایش بلند شد،یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!»
- ممنونم، تشنه نیستم!
سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد،گفت: «سیگار!»
- ممنون،سیگاری نیستم!
- مشروب میخوری؟
- ما مشروب نمیخوریم!
اولین باری بود میدیدم عراقیها با مهربانی و نرمش رفتار میکنند!
سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران.اگه عاقل باشی، میتونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت میکرد.قند توی دلم آب میشد. گفتم: «چه شرطی؟!»
- مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید،بگید به زور آوردنم جبهه،بگید رفتار عراقیها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم میکشتن،همین!
یکه خوردم،با خودم گفتم چرا من! افسر مسنتر گفت: «پسرم!یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته،قدرشو بدون، به نفع خودته!»
عراقیها طوری حرف میزدند که هر آدم ضعیفالنفسی را وادار میکردند،به خواستههایشان تن دهد.دلم میخواست آزاد شوم، اما با عزت. سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده،تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یکطرفه آزاد میکنیم.این قضیه شامل شما هم میشه،البته به همون شرطی که گفتم.» دوست داشتم آزاد شوم.شیطان هم قلقلکم میداد.هم خدا را میخواستم،هم خرما را. دلم نمیخواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم.میدانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد. شیطان وسوسهام میکرد و بهم میگفت: «سید! کی به کیه.مصاحبه کن و برو ایران.برای چی دودل هستی.گور پدر آبرو،اگه از این فرصت استفاده نکنی،دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.» توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد.مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا میترسی بروی ایران، میتونی عراق بمونی و پناهنده بشی!» وقتی متن مصاحبه مورد نظر آنها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد.عصبی شدم.میدانستم باید چه بگویم.وسوسههای شیطان را از خودم دور کردم.قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آنها گفتم: «من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم.شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم.من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمیکنم،تو بازجویی هم گفتم.تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه.
- یعنی میخوای بگی نمیخوای بری ایران؟!
- چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری.
- آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته.خاک بر سر شما،احمقها!
وقتی زیاد تحقیرم کرد،حرفهایم را ادامه دادم و گفتم: «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم.خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!»
عراقیها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم.
نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچههای گروه ضربتِ ناو تیپ امیرالمومنین علیهالسلام بود.بر اثر اصابت ترکش خمپاره،سر،صورت،فک و دندانهای جلویش خُرده شده بود.صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاولهای چرکین.بیشتر بدنش بر اثر ضربت و شتم عراقیها کبود بود.درد از چشمهایش خوانده میشد.آدم محکم و توداری بود.مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود.غروب، عراقیها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آنها خاک بریزند.باقر بین جنازهها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت . . .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
دوستانی که میخوان کمک کنند
اینجا سری بزنند👇👇👇
جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅ جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvUPUVGSfeN9Jw
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت،باقر به هوش آمده بود.بعضی از عراقیها میخواستند او را با جنازهها خاک کنند،اما دیر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند.دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.باقر روح بلندی داشت.وقتی بچهها در مورد صورتش دلداریاش دادند، خندید و گفت: «شما نمیخواد نگران من باشید.نگران خودتون باشید.» بعد به من گفت: «آقا سید!زیبایی صورت،دنیوی و کوتاهه،آنقدر آدمها با صورتهای خوشگل اومدن و از این دنیا رفتن، امروز هیچ نامی از اونا نیست.عملمون باید زیبا باشه، این چیزا نباید آدم مومن رو زیاد دلبسته کنه.»
امروز بعدازظهر، توفیق احمد از قطعنامه ۵۹۸ صحبت میکرد. میگفت جنگ تمام شده، ولی من باور نمیکردم.خداحافظی از جنگ برایم سخت بود.نمیدانم چرا آنهمه به زندگی جبههای وابسته بودم.فکر می:نم به خاطر سنگرهای کوچکی بود که ارتفاعش از خانه امروزی مابلندتر بود.سنگرهایی که اگرچه کوچک بودند و سرمان به سقف آن میخورد،اما پر از صفا و معنویت و یکرنگی بود.
صبح صدای هلهله و شادی عراقیها بلند بود.دکتر به اتفاق لطیف دهقان با خوشحالی وصفناپذیری وارد آسایشگاه شد و گفت: «جنگ تمام شد...ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت!» شوکه بودم، غم و اندوه همه وجودم را فرا گرفت.بچهها با شنیدن این خبر، ناراحت شدند.جنگی که هشت سال قدرتهای شرق و غرب، اروپایی ها و کشورهای عربی بر ما تحمیل کرده بودند، علاوه بر آثار زیانبار و ویرانگرش، دستاوردهای فراوانی.غم و ناراحتی بچهها به خاطر پایان یافتن جنگ نبود. احساس میکردیم دیگر آنهمه فضیلت،معنویت و شورچهادی،الهی و انقلابی به پایان رسیده است. با چه زبانی میتوانستیم به عراقیها بفهمانیم جبهه کارخانه انسانسازی، سرزمین خدامحوری و ولایتپذیری بود.
از تلویزیون عراق میدیدم که چطور مردم به کوچه و خیابانها ریخته بودند و برای پایان گرفتن جنگی که هشت سال پیش شروع کرده بودند، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، همه تو خیابان رقاصی و پایکوبی میکردند! در بین نگهبانها،توفیق احمد که آدم روشنی بود و به ما اعتماد داشت،گفت: «این جنگ تنها نتیجهای که برای عراق داشت،هفتاد میلیارد دلار بدهی خارجی بود و چند صد هزار نفر گشته و . . .»
امروز عصر، توفیق احمد از امام خمینی،قطعنامه ۵۹۸ و جام زهر صحبت میکرد.منظورش را درست متوجه نشدم.گویا دیروز،چهارشنبه، امام پیامی درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ داده بود.ما از پیام امام جملهای با این مضمون که جام زهر نوشیده است را شنیدیم. اشکمان درآمد و دوست داشتیم از امام و جام زهر بیشتر بدانیم.
امروز سهشنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷، حوالی ظهر عراقیها زیاد خوشحالی میکردند.از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم.
- لطیف چی شده، چرا عراقیها خوشحالاند؟!
- منافقان به ایران حمله کردن!
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان،صدام سراغ گروهک منافقان، آخرین برگ برنده خودش،رفته بود.دکتر عزیزناصر به آسایشگاه آمد در حالی که خوشحال به نظر میرسید و گفت : «کار ایران تمام شد!»
دیروز،نیروهای سازمان منافقان با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بود و امروز وارد منطقه سرپل ذهاب،کرند و اسلام آباد شده بودند.جنگ تمام شده بود، چند روز قبل، به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، ارتش عراق به ایران حمله کرده بود.تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شدهاند.حمله منافقان به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقیها بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :0⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
از عملیاتهایی که بعد از قطعنامه به وقوع میپیوست در تعجب بودیم.عُمال سازمان به فرماندهی مسعودرجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کردهاند.مسعود رجوی در مصاحبهای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد،گفته بود: «هر یگان سازمان منافقان با سه،چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری میکند.» او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود درعملیات فروغ جاویدان با شروع رفتن بدون بازگشت انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد! عراقیها زیاد با ما بحث میکردند،در جوابشان گفتم: «اگه همه منافقان را جمع کنند،یکی از لشکرهای عراق میشن؟! چخ جوری شما با اونهمه کبکبه و دبدبه و اونهمه تیپها و لشکرهایی که داشتید،نتونستید هشت سال ما رو شکست بدید، منافقان ما رو شکست میدن؟!»
امروز شنبه هشتم مرداد ۱۳۶۷، منافقان در عملیات مرصاد شکست خستی را متحمل شده بودند.نمیدانستند ما اطلاع داریم که منافقان شکست خوردهاند.بعضی از آنها اذعان مردند که حکومت این آخوندها را نمیشود شکست داد!
دیروز ایرانیها شهرهای قصرشیرین و سومار را از دشمن پس گرفتند.امرز،ارتش عراق با خفت از مناطق ج
نگی جنوب عقب نشینی کرد. عراق خیلی سعی کرده بود بعد از قبول قطعنامه بخشهایی از خاک ایران را در تصرف خود داشته باشد.
امروز،روز نا امیدی عراقیها بود.فکر میکنم دروازههای اشغال بخشهایی از خاک ایران به روی خود بسته دیدند که رسما آتش بس را پذیرفتند.
امروز دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۶۷،دومین روز ماه محرم بود.شب قبل، برای بچهها نوحهی «هنوز از کربلایت/به گوش آید صدایت/حسین جانها فدایت» را خوانده بودم.عبداجبار فهمید مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم.تهدیدم کرد اگر تکرار شود،بدجوری اذیتم خواهد کرد.تصمیمداشتم شبهای بعد هم نوحه بخوانم.محرم بود و خط و نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود.
روز سوم ماهمحرم است.برای بچهها نوحه خواندم میدانستم عبدالجبار عصبانی میشود.کوچک که بودم،ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد علیهالسلام نوحه میخواندم.بعدها که به جبهه آمدم،هر ده شب محرم سال ۱۳۶۵ را در مناطق جنگی جنوب و سال ۱۳۶۶ را در کردستان مداح بچههای واحد تخریب بودم.وقتی این شعر حاج صادق آهنگران را خواندم، بچهها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. «هنوز از کربلایت / به گوش آید صدایت / حسین جانها فدایت» وقتی برای بچهها نوحه خواندم، عراقیها پشت پنجره حاضر شدند. سازمان منافقان در برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت که از تلویزیون عراق پخش میشد، از نقش صادق آهنگران در ایجاد و تولید شور و حماسه،بالابردن انگیزه بسیجیها برنامهای داشت.قضیه بلبل خمینی،بارها از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شده بود. بعد از ظهر، لطیف سراغم آمد و گفت: «سید! تا امروز با سلام و صلوات یک جوری آهنگران خواندن تو رو با ترجمه وارونه جمع و جور کردم،ولی امروز عراقیها فهمیدم بهشون دروغ گفتم،اگه به من بیاعتماد بشن برای هممون ضرر داره...!» حرفی برای گفتن نداشتم، دلم نمیخواست عراقیها از لطیف سلب اعتماد کنند.وجود او برای اسرای مجروح سرمایه با ارزشی بود.
غروب،عبدالجبار مرا احضار کرد و گفت : «لطیف سعی میکنه کمکت کنه، ولی تو چرا شهر حماسیِ جنگ آهنگران رو میخونی؟!»
- من آهنگران نخوندم!
- بگو به حسین !
- قسم نمیخورم!
عبدالجبار عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم.احساس کردم پرده گوشم پاره شد.خیلی فحش بارم کرد.به آسایشگاه برگشتم.صورتم کبود بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
توفیق احمد برایم کیک آورد.هر روز، علاقهام به او بیشتر میشد.توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبداللهالحسین علیهالسلام بود، گفت: «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانیها رو در این جنگ ذلیل نمیکنه که خمینی رو از اون همه دربهدری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد.روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبههها مرتب قرآن میخوندید و به اهل بیت متوسل میشید، بعد این خوانندههای مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرمآور رقص و آواز برگزار میکردند و خبری از خدا و دین نبود.اونروز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل ازاینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاهطلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.» بعد میگفت: «سید! قدر توسل به آقا امامحسین علیهالسلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.»
به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم.مجروحان عراقی آسایشگاه روبهرویی در محوطه حیاط قدم میزدند.تا امروز نمیدانستم چرا این مجروحان اینجا هستند.حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید.محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد.مظلومیت خاصی در چهرهاش بود.محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقیها پای ما دو تا رو قطع کردید،ولی عیب نداره،جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد.مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود.کنار رود فرات زندگی میکردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوتش عرفان عبدالرزاق بود.شیعه و اهل نجف بود.
حسین رحیم در همان شروع صحبتهایش گفت: «این جنگ شیعهکشی بود.بعثیها خودشون میدونن چه کار کردن! میگفت: «ما پیرو آیتالله محمدباقر صدر هستیم.ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقیها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانیها بجنگن!» در بین صحبتهایش حرفهای جدیدی میشنیدم.ادامه داد: «اوایل جنگ،برادرم در لشکر نهم عراق خدمت میکرد، برادرم میگفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عدهای پیرمرد و پیرزن و بچههای کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن.به دستور طالع خلیل الدوری که اونموقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانکها و نفربرها اونها را به رگبار میبندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار میکند.
قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرماده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانیها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان،چهار نفرشان را هدف فرار میدهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح میشود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه.
یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمیخورد. تلاش بچهها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایدهای نداشت.از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوانهای سینهاش به گونهای بود، که دندههای سینهاش به راحت شمرده میشد.وضعیت علی به گونها بود که هرکس میدیدش ، دلش کباب میشد.چشمانش گود رفته بود و گونههایش آب شده بود. صدا از حنجرهاش بیرون نمیآمد.ریههاش عفونت کرده بود و به سختی نفس میکشید.روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانیاش میگذاشت.بچهها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لبهایش را هنگام نماز شاهد بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
علی مظلومترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچهّ ها دور جنازهاش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبانها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک میریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...آنکس که مرا طلب کند،مرا مییابد.هرکس مرا یافت،میشناسد مرا، و کسی که مرا یافت،عاشقم میشود.هرکس که عاشقم شد، عاشق او میشوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را میکُشم، خونبهایش به عهده من است.کسی را که دیهاش به عهدهام است، خودم خونبهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچهها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش دیه آنهاست.خوش به حال علی که رفت.ما که موندیم، آدمهای بیعرضهای بودیم،موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم،موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم.ماها سربازها و بسیجیهای خوبی برای اماممون نبودیم»
امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد.از تمام شدن جنگ خوشحال بود.گفت: «من نمیدانم شما بسیجیها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید،صدام خواب بدی برای شما دیده بود.سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید.شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت»
بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند.گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی میشد.از اینکه میخواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!»ماشین فولکس استیشن کرمرنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود.
امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمیدانستیم.هشت نفر بودیم.از فولکس استیشن پیاده شدیم.پارچه روی چشمهایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد،تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچههای پد خندق داشت.زندانی که از دژبانهایش بیذار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند.دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچههای پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند.دیگر هیچوقت آنها را ندیدم.یکی دو بار که بچههای پدخندق از جمله اللهبخش حافظی، در نامههایی که به خانوادههایشان نوشتند،وضعیت مرا هم نوشته بودند،بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن نامهها به ایران جلوگیری کرده بود.
با صدای نکره یکی از نگهبانها که گفت: «یالا ابسرعه،یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلولها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند.تعدادی از بچههای سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند،هنوز آنجا بودند.قیافههایشان به هم ریخته بود.عراقیها روزی چهار،پنج ساعت آنها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه میداشتند.
شب بچهها روی موزائیک میخوابیدند.به ما تازه واردها پتو نمیدادند.عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم.شبهای الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچهها گرمتر.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از
❣﷽❣
✍ #اگـــه میخوای به چیزایی برسی که تا الان نرسیدی
👈 #بــــــــاید کسی بشی که تا الان نبودی❗️
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از
@Be_win از الان شروع کن.mp3
8.14M