eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
. ♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده 👆
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً خدایا من تازه مى کنم در بامداد این روز و هر چه زندگى کنم از روزهاى دیگر عهدو پیمان وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، ال اَحُولُ عَنْها وَ ال اَزُولُ اَبَداً عهدو پیمان و بیعتى براى آن حضرت در گردنم که هرگز از آن سرنه پیچم و دست نکشم هرگز، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته هایش و انجام دستورات وَ الْمُمْتَثِلینَ الَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش سالم آرومی کرد که فاطمه روش رو برگردوند و با چشمهایی اشک بار لبخند زنان جواب داد: -سالم، ببخشید صداش خیلی بلند بود؟ بیدارت کردیم؟ بذار کمش کنم سهیل لبخندی زد و گفت: نه نمی خواد، بذار بخونه، صداش به آدم آرامش میده. فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و به نوازش علی و ریحانه که روی پاش دراز کشیده بودند و کم کم داشتند میخوابیدند ادامه داد، سهیل گفت: ببرمشون تو اتاق؟ -نه، بذار دعا تموم بشه، بعد. سهیل چیزی نگفت و فقط رفت و وضو گرفت و کنار فاطمه مشغول نماز خوندن شد، فاطمه نگاهی تحسین برانگیز بهش انداخت و زیر لب خدا رو شکر کرد، هر وقت سهیل نماز میخوند فاطمه خدا رو شکر میکرد، حتی اگه این آخرین نماز ماهش بود، اما باز هم شکر داشت چون ذره ای از غبار دوست هم که رسد، باز هم نیکوست... بالاخره شیدا کار خودش رو کرد و حالا که پروژه توی اوج قدرتش بود و اگر سهیل پا پس میکشید بدون تردید کمترین مجازاتش اخراج بود و به عالوه خسارت مالی، برای چندمین بار از سهیل خواهش کرد دوباره روی پیشنهادش فکر کنه. سهیل ماشینش رو روشن کرد و از پارک در حال ساخت بیرون اومد. توی خیابونهای خلوت حرکت میکرد و به خودش میگفت: سهیل ... سهیل ... سهیل ... توی لعنتی که از اولش میدونستی شیدا چه نقشه ای داره، چرا قبول کردی آخه ... فاطمه ... زندگیم ... شیدا و برتری طلبیش .... همه اینها میذارن من خوشبخت باشم؟!!! ... خودش هم جواب سوالش رو نمیدونست، از هیچ چیز مطمئن نبود، از این که میتونه با این ورشکستگی مالی کنار بیاد؟ یا اصال اشکال ازدواج با شیدا چی بود؟ اگر شیدا رو فقط صیغه میکرد و هفته ای یک روز باهاش بود همه چیز رو میتونست کنار هم داشته باشه، پول، مقام، فاطمه، علی و ریحانه ... از شیدا می ترسید، از قولش به فاطمه، روزهایی که بهش اطمینان میداد دیگه از هیچی نترسه و حاال می تونست به فاطمه دروغ بگه و راست راست زندگی کنه؟ ... اصال شیدا میذاشت اون زندگی کنه؟ ... چرا دست از سرش بر نمی داشت ... چرا اینقدر کم عقلی کرده بود و این پروژه رو قبول کرده بود ... حاال دیگه بینا بینی وجود نداشت، صفر و یک بود، یا باید پیشنهاد شیدا رو میپذیرفت و برای یک عمر زیر بار دروغی که مجبور بود به فاطمه بگه له میشد یا اینکه پیشنهادش رو رد میکرد و یک ورشکسته به تمام معنا میشد ... با خودش لبخند تلخی زد و گفت: جیک جیک مستونت بود، یاد زمستونت نبود؟ بکش آقا سهیل، بکش ... +++ -وقتی آدم بین یک دو راهی سخت گیر میکنه و میدونه راه درست چیه چرا باز هم تصمیم گیری براش سخته؟ -معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه چیز رو با هم داشته باشه، براش سخته بخواد چیزی رو فدای چیز دیگه ای بکنه، همش دنبال راهی میگرده که هر جور شده بتونه همه رو با هم جمع کنه. -باید توی همچین مواقعی چیکار کرد؟ -نقاله داری؟ -چی؟ -میگم نقاله داری؟ سهیل خندید و گفت: وسط حرف جدی یکهو میگی نقاله داری؟ آره دارم تو کمدمه. فاطمه هم خندید و گفت: با نقله توی کمدت که نمیشه، اما خوب یک نقاله پیدا کن و باهاش میزان انحراف هر کدوم از اون راهها رو از حقیقت اصلی زندگیت بسنج، بعد هم تصمیم بگیر. سهیل در حالی که تیکه بزرگی از املت رو داشت به زور توی دهن فاطمه میگذاشت گفت: اگه توی همون حقیقت اصلی زندگیمم مونده باشم چی؟ بخور بخور ... بدو دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه دهنش بگیر ... -دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و حرف بزنی... خوب نگفتی؟ فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت: اگه تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه خودت بکن بعد هم خندید و ادامه داد: البته همه آدمها میدونن خط مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم حرکت کنن... سهیل گفت: میشه بهم نقاله بدی؟ -میشه 254 هزار تومن بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها ... صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد: سالم سهیل گفت: به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی، بیا که مامانت همه املتها رو خورد فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت: عزیز دلم انقدر املت نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری ناراحت میشن. -معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از شوهره ... فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت: میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟ -ما که بدمون نمیاد... بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود، به زور چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره نگاهش میکنه، سهیل گفت: دستت درد نکنه، حسابی احساس تمیزی میکنم -فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو بشورم، این لیوان چایی شیرین اولین چیزی بود که به دستم رسید...سهیل که تازه داشت مزه شیرین چایی رو احساس میکرد، با یک حرکت سریع از جاش بلند شد و فاطمه رو گرفت و گفت: حاال که اینطور شد، توام مجبوری شیرینیش رو بچشی و بعد هم شروع کرد به بوسیدن لبهای فاطمه. علی که از دستشویی برگشته بود و با تعجب داشت به سهیل و فاطمه نگاه میکرد با اعتراض گفت: مامان! فاطمه سهیل رو هل داد و شرمنده نگاهی به پسرش انداخت و گفت: بیا عزیزم، بیا صبحانه بخور سهیل با لبخند مرموزی آروم گفت: خدارو شکر ریحانه نبود والا تا ته ماجرا رو در میآورد... بعد هم به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن صورتش شد فاطمه با این که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به پهنای صورتش میخندید. اون روز سهیل به حرفهای فاطمه فکر کرد، حقیقت زندگی، نقاله، سنجش انحراف ... فاطمه درست میگفت، اون توی زندگیش حقیقتی داشت که حالا با فکر کردن به اون خیلی راحت میتونست توی این دو راهی تصمیم بگیره، و حالا میمونه ادامه ماجرا، یعنی رو به رو شدن با عواقب تصمیمش!!! -تصمیم اشتباهی گرفتی -جدی؟ شیدا در حالی که محکم روی میز می کوبید فریاد زد: آره، جدی. سهیل که جا خورده بود اخمی کرد و گفت: مگه اینجا طویلست؟ شیدا همچنان با فریاد ادامه داد: تو هنوز منو نشناختی سهیل، من همون قدر که عاشقت بودم می تونم هزاران برابر ازت متنفر باشم، کاری نکن که نفرتم رو بهت نشون بدم -تو اون قدر بدبختی که من پشیزی برات ارزش قائل نیستم، چند سال پیش به خاطر هوسم حاضر شدم صیغت کنم که برای هفت پشتم کافی بود و بس ، حاالم برام مهم نیست چیکار میکنی، برام مهم نیست چه نقشه ای میکشی، و از همه مهمتر برام اصال مهم نیست چه احساسی نسبت به من داری ... بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد: آشغال عوضی شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود، دوباره محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت: دیگه تموم شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حاال باید جواب تمام تحقرهایی که کردی رو بدی، بالیی به سرت میارم که نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر قیمتی شده بدبختت میکنم 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص2
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد ... +++ وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش رو میگرفت گفت: چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟ -هیچی -باید باور کنم؟ سهیل کالفه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و گفت: ول کن فاطمه و بعد به سمت دستشویی رفت. فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته، انواع ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان داشت رو از ته دل میخوند. سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به آرومی روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و پایین پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک کمی از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص بود ... فاطمه همچنان مشفول مالش پاهای سهیل بود و ذکر میگفت که سهیل گفت: توانش رو داری یک خبر بد بشنوی؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: پس چی؟ اگه اون خبر اون قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با جون و دل حاضرم منم شریک دردش بشم. سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم. فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان نگاهش کرد و گفت: همین؟ -نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده بودند مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حاال باید اون خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید مجبور بشم این خونه و ماشین رو بفروشم در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای سهیل ادامه داد و گفت: اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل خسارت رو بدی؟ -فکر کنم بشه. -نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن -نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من داره بتونه مبلغ خسارت رو کم کنه ... -خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟ -آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه -منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حاال چرا اخراج شدی؟ سهیل کالفه به مبل تکیه داد و گفت: به خاطر یک خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم. فاطمه خندید و گفت: یعنی چی؟ -یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد. -خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت کرد. -چون همین جوری یکهونگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حاال بفرمایید بیرون. فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟ -چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟ -منم دارم میگم سالمتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر باالیی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص3
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما االن احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش کرد تا به خواب سنگینی فرو بره. وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی دال بر اختالس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد، فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و رفت پیش کامران: -این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟ سهیل مضطرب گفت: منشی شرکت واسم فرستاده -عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو ... -بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو -این مدارک می تونه دخلت رو بیاره -یعنی چی؟ -یعنی کسی با داشتن این مدارک میتونه زندگیتو نابود کنه ... چند روز نرو خونه و بیا خونه ما، مطمئنا حکم جلبت رو گرفتند. سهیل دستی به موهاش کشید و گفت: همه این مدارک ساختگیه و یک پاپوشه... لعنت به اون زن ... کامران که با شنیدن اسم زن گوشاش تیز شده بود گفت: کدوم زن؟ -هیچی بابا، هیچی -سهیل من اگه همه چیزو ندونم نمیتونم کمکت کنم -یک زن مدیر عامل شرکتمونه که با من بده و می خواست هر جور شده بدبختم کنه که داره موفق میشه.کامران ابرویی باال انداخت و گفت: همین؟ سهیل کالفه گفت: آره همین، چطوری باید ثابت کنیم که این مدارک جعلیه؟ -جعلی نیست، امضای تو پاشه. -اما من اونجا رو امضا نکردم -آروم باش سهیل ... من باید بیشتر بررسی کنم ... سها کارگاهه زنگ میزنم بیاد خونه، تو فعال برو خونه ما و تا وقتی که بهت نگفتم دورو بر خونه خودتون پیدات نشه، با فاطمه هم تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو ... ممکنه با حکم جلبت برن دم در خونتون، بهتره فاطمه خونه باشه، بگو بهشون بگه تو رفتی مسافرت. -اگه بخوان خونه رو بگردن چی؟ فاطمه که تنهاست. -اوال بعیده که بخوان بگردن، چون با حکم جلب فقط یک بار میشه خونه ای رو گشت و اونها این فرصتشون رو به همین راحتی از دست نمیدن، بعدم به فرض محال که بخوان بگردن، پلیس همراهشونه دیگه، نگران نباش... من پیگیر کارت میشم و تمام تالشم رو برای تبرئت میکنم... اما ... -اما چی؟ کامران سکوت کرد و باز هم به تماشای مدارک مشغول شد، سهیل کالفه گفت: خوب بگو اما چی؟ -نمیتونم االن نظری بدم، اما حدودا میتونم بگم دستم خیلی خالیه ... سهیل نفس تندی کشید و لیوان آب رو تا ته سر کشید... +++ بسته ای که به دست محسن رسیده بود کمی نگرانش کرده بود، بی نام و نشون بود، معلوم بود چیزی که توشه نامه نیست، رو به مش رجب گفت: مرسی، می تونی بری مش رجب هم بیرون رفت و در رو بست. با باز شدن در پاکت، یک نامه و یک سی دی بیرون افتاد، محسن نامه رو برداشت و شروع کرد به خوندن: سالم آقای خانی امیدوارم بعد از خوندن این نامه به خاطر حفظ آبروی من هم شده نامه رو از بین ببرید. ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص4
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
❣ ﷽ ❣ ☘ خاص امسال ۱-سایه پدر و مادر برسرتان ۲سلامتی در جسم و جانتان ۳سرسبزی در خانه‌هایتان ۴-سخاوت در دل‌هایتان ۵-سرنوشت زیبادر تقدیرتان ۶-سبدِسنبل در نگاهتان ۷سیب لبخند برلبتان ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
❣ ﷽ ❣ | 💫 👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج حضرت حجه ابن الحسن المهدی (عج) و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم. (عجل الله تعالی فرجه الشریف)فرمودند👇 برای در فرج بسیار کنید که آن و شماست 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🍃 الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ. 💖وبرای 💖 💝اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .💝 . 🌹دیـگـه چـیـزی تــا عید نمونده🌹 🌳عید پیشاپیش مبارک🌳 🌷🌷🌷🌷 🌷🌟🌟🌟🌟🌷 🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷 🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷 🌷🌟🌟🌟🌟🌷 🌷🌷🌷🌷 🍀 🌵 🍀🍀 🌵 🍀🍀 🍀🍀🍀 🌵🍀🍀 🍀🍀 🌵🍀 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣ 🔰رهبر انقلاب: امسال سالِ جهشِ تولید است. کسانی که دست‌اندرکار هستند جوری عمل کنند که تولید ان‌شاء‌اللّه جهش پیدا کند و یک تغییر محسوسی در زندگی مردم ان‌شاء‌اللّه به وجود بیاورد. 🎊🎈عیدتان مبارکباد🎉🎈 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی بـنر حرامست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم چون شرم وحیا مانع این کار میشد، بنابراین ترجیح دادم براتون نامه بنویسم. لطفا در مورد این نامه به هیچ کس علی الخصوص برادرم چیزی نگید. من چند وقت پیش با مردی آشنا شدم به اسم سهیل نادی، ایشون به من ابراز عالقه کرد و من بی خبر از اینکه ایشون همسری دارند به عقدشون در اومدم، قرار بود قضیه جور دیگه ای پیش بره و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم، اما بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که این مرد یک شیاد بسیار حرفه ای است که با گول زدن دخترهای ساده ای مثل من به دنبال جمع آوری پول و ثروته، خدا رو شکر میکنم که این موضوع خیلی زود برمال شد و من از گردابی که گرفتارش شده بودم نجات پیدا کردم. این تنها بخشی از وجود اونه، اون یک کاله برداره که از یک پروژه میلیونی که شرکت ما برعهده گرفته بود مبالغ زیادی اختالس کرده و به جیب زده و خیلی چیزهای دیگه که مدارکش رو میتونید بعدا خودتون توی سی دی مشاهده کنید . البته امیدوارم اصل امانت داری رو رعایت کنید. اما دلیل این که این موضوع رو به شما گفتم اینه که همسر آقای نادی توی کارگاه شما کار میکنند، امیدوار بودم شاید شما بتونید کمکش کنید، اون زن هم مثل همه زنهای دیگه اسیر دستهای اون مرد بی همه چیزه و جرات نداره اسمی از طالق بیاره چون به شدت از شوهرش میترسه و ممکنه جون خودش و بچه هاش به خطر بیفتند، از طرفی برادر و پدری نداره و دست کمک من رو هم رد کرده، من می دونم در خواست بسیار زیادیه، اما با شناختی که من از شما دارم مطمئنم هیچ وقت یک انسان مظلوم رو به حال خودش رها نمیکنید. من دلم برای اون دختر میسوزه پس دوستانه خواهش میکنم کمکش کنید. اسم اون خانم فاطمه شاه حسینیه. تمام مدارکی رو که حرفهای من توی این نامه رو ثابت میکنه توی اون سی دی هست. میتونید مطمئن شید. امیدوارم من رو ببخشید. من شکست خورده ای ام که حال خانم شاه حسینی رو درک میکنم، پس خواهش میکنم کمکش کنید. با تشکر از زحمات شما. شیدا فدایی زاده وقتی نامه تموم شد، محسن احساس کرد هیچی متوجه نشده، دوباره نامه رو خوند، سه بار، چهار بار، باز هم خوند ... اما باورش نمیشد، فورا سی دی رو توی کامپیوتر گذاشت و مشغول تماشا شد، مدارک صیغه نامه، عکسهایی از ازدواج شیدا و سهیل، طالق شیدا و فیلمها و عکسهای دیگه از سهیل و دختران دیگه هم توی سی دی بود ... محسن نمی تونست باور کنه، فشارش حسابی افتاده بود، فورا یک قند توی دهنش انداخت و برای بار هزارم نامه رو خوند. با خودش گفت: این دختر چی داره میگه، چطور همسر فاطمه میتونه همچین آدمی باشه؟ مگه ممکنه؟ .... چرا چیز عجیبی در رفتار فاطمه ندیده بود؟! حتما شوخی کرده ... نه ... ممکن نیست ... همش دروغه ... نامه رو پرت کرد روی میز و دوباره مشغول تماشای سی دی ها شد... وقتی به عکس فاطمه و سهیل و دو تا بچش رسید، عکس رو بزرگ کرد، خودش بود، همون مردی که توی بقیه عکسها بود ... یعنی خود فاطمه هم میدونه و دمنمیزنه؟!! چطور می تونه همچین مردی رو تحمل کنه ... من باید چیکار کنم ... چطور می تونم کمکش کنم؟ ... خدای من ... فکر میکردم خوشبخته ... اما ... محسن نمی تونست به همین راحتی قبول کنه که حرفهای فدایی زاده راست باشه، این دختر رو زیاد نمیشناخت، از ته دلش دعا میکرد حرفهاش اشتباه باشه... اما دلش میخواست هر جور که شده در موردش تحقیق کنه... شاید واقعا فاطمه نیاز به کمک داشته باشه!!! شیدا که حمله همه جانبه خودش رو شروع کرده بود، با فرستادن این نامه و عکسهایی که تونسته بود از گذشته سهیل گیر بیاره قصد داشت محسن رو هم وارد زندگی فاطمه کنه، میخواست هر جور شده فاطمه رو هم از سهیل بگیره، میدونست از دست دادن پول و خونه و زندگی برای سهیل اونقدر سخت نیست که بفهمه فاطمه رو از دست داده ... شیدا فدایی زاده که نتیجه یک اشتباه سهیل بود، خوشحال بود و مصمم... دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص1
تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکالت و این همه بی خیالی؟!!! نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه، شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ... اما باید کاری میکرد، برای همین شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ... +++ دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند. بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش، باالخره فکری به ذهنش رسید و ... از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تاشاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس میکرد... با خودش تکرار میکرد: نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست ... هیچ چیز درست نیست ...گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت: از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ... مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد. دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص2
علی که آیفون توی دستش بود گفت: مامان میگه پست چی ام. فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود، اتفاقا اسم خودش روی پاکت بود، تعجب کرده بود، در رو بست و به سختی از راه پله ها باال اومد و وارد خونه شد. پاکت نامه رو باز کرد که دید دو تا نامه با چند تا مدرک توش بود، یکی از نامه ها بی نام و نشان بود و دیگریش از طرف یک وکیل کارکشته که خودش هم قبال اسمش رو از دیگران زیاد شنیده بود، نمی فهمید اینها چی ان، اول نامه ای که اسم نداشت رو باز کرد و مشغول خوندن شد. توی نامه از طرف یک فرد بی نام و نشان نوشته شده بود که قصد کمک به فاطمه رو داره و از هیچ کاری دریغ نمیکنه، بهش اطمینان داده بود هر طور شده اونو از نجات میده و قصد و نیتش رو هم این طور ذکر کرده بود که خودش دختری داشت که با مردی مثل همسر اون ازدواج کرده بود... نامه دوم از طرف وکیل نامی ای بود که توش نوشته بود که استخدام شده برای کمک به فاطمه و بهش اطمینان داده بود که در کمتر از چند ماه می تونه کاری کنه که از همسرش جدا بشه و مهریه و تمام مزایا رو هم دریافت کنه ... مدارکی هم براش فرستاده بود رونوشتی از قرارداد و پولی که در ازای کمک به فاطمه قبال دریافت کرده بود... فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به دستش برسه، از هوش رفت ... -سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من االن میرم، خواهش میکنم...بس کن سها. سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد، صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند ... چند بار صداش زد ... فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار برانکاردش کردند و بردنش سهیل کالفه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد: نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که االن اگه از این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا االن نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟ بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون میرفت گفت: حواست به بچه ها باشه.... بعد هم در خونه رو بست و رفت. سهیل که عصبی و کالفه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده بودو حاال گرمای وجودش رو دوست داشت، علی که هم دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد ... -آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه ... اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای اینکه جو رو عوض کنه گفت:ریحانه کجاست بابا؟ علی با گریه گفت: خوابیده سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حاال باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، باالخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت. ساعت 44 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا .... شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص3
خودش میخواست طالق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ... اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ... خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طالق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا ... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا، به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار خونش باال رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان میموند ... حاال همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش کنه ... نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود: الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش: ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟( همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: الهی و ربّی، من لی غیرک؟! الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟! یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا. وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ... و حاال سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ... فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه مشتاقانه پریدند بغلش: -الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟ مادرجون گفت: چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، االن بهش میگم کارش داری تا بیاد باال، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه مادر جون. بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت بخنده، روی تخت نشست و گفت: چطوری پهلوون؟ فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: خوب سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها میخندیدند که فاطمه گفت: تو چطوری؟ -ای! بدک نیستم. -راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟ -نه، شانس آوردم، فعال که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن. بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده ... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت: -اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟ -چه نامه ای؟ -چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود. سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: چرا دیدم، گذاشتمش توی کشوی میزت. فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص4
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
یک نگاهی انداختم -من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده سهیل پوزخندی زد وگفت:جدا؟ -تو غیر از این فکر میکنی؟ سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت: به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی. داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد: چرا هستم. سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت: راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حاالش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم. -اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن -من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ... سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و باهاش حرف بزنه. -سالم، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم -سالم خانوم، وقت قبلی داشتید؟ -نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین االن باهاشون صحبت کنم در غیر اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت: بفرمایید بشینید و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد: رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی، این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه. منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت: میتونید برید تو. فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال الغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی زد: -سالم. بفرمایید بنشینید. -سالم. ممنون. -خیلی از مالقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم. فاطمه نفسی کشید و گفت: میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای من بفرستید؟ -اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم. فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد: -بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خالف قانون همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون کنم خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد: البته من درک میکنم که شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد. فاطمه نفسی کشید و گفت: با عرض معذرت اما شما و موکلید اشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصال و ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند. بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت: یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص1
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد. آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت: آقای خانی، بنده خدمتتون عرض کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین االن از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سالم برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید. محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت: یعنی اون مرد بی همه چیز این همه ارزش حمایت رو داره؟! ... +++ -بله؟ -سالم، خانی هستم -سالم، خوبید؟ بفرمایید -ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه -اما امروز من کالس ندارم -میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم فاطمه فکری کرد و گفت: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت: کی بود؟ -خانی بود -چی میگفت؟ -گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه -چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کالس داشتی بری؟ فاطمه گفت: نمیدونم... خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از سالم کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس شیشمش بهش دروغ نگفته. -خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم فاطمه متعجب گفت: بفرمایید -من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت: و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟ -بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد. فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت: اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو میدونم. فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه. بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت: صبر کن ... من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حاال داری با مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست... فاطمه داد زد: به تو مربوط نیست، برو کنار ... محسن هم صداش رو باال برد و گفت: به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم. کشیده ای که توی گوش محسن خورده بود ساکتش کرد، دستش رو روی لبش فشار داد، فاطمه تهدید کنان دستش رو باال آورد و گفت: از سر راه من برو کنار و دیگه به من و زندگیم کاری نداشته باش. محسن برگشت و نگاه آزرده ای به فاطمه انداخت و آروم گفت: اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره، اون مرد حتی لیاقت تو رو نداره .... دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت