eitaa logo
زندگی با زندگی شهدا
4.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
605 ویدیو
5 فایل
جهت ارتباط و تبادل(با کانال هم سطح) : @H_modir_online سفارشات:(طراحی) @sefareshkadeh تعرفه تبلیغات: @tarefeyetablighat *آشنایی با رفتار عملی #شهدا در زندگی فردی *جملات بزرگان،انرژی بخش و ... *شرعا و قانونا #کپی_محتوای_کانال فقط با لینک کانال مجاز است*
مشاهده در ایتا
دانلود
*چهار چيز مانع بودنه : ١- در ٢- در مورد ٣-مقايسه با ٤- بودن @zendagibazendagishohada
*یکی از مفاهیمی که باید بسیار تلاش کنیم که آن را در ذهنمان برجسته کنیم و مدام آن مفهوم را برای خودمان یادآوری کنیم، و در جامعه هم این مفهوم را تکرار کنیم و به حدی تذکر دهیم و به زیبایی درباره آن گفت و گو کنیم، به نحوی که تبدیل بشود به یک گمشده ی بزرگ و به آرمانی که همه به دنبال تحقق آن باشند، این مفهوم برجسته که واقعا گمشده بشر است، مفهوم "لذت معنوی" است. *حلقه وصل @zendagibazendagishohada
*جویا نشدن حال به..... @zendagibazendagishohada
* اندک با عمل‌...... @zendagibazendagishohada
*خاطره خنده دار در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند... آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه... از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!! خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده...... @zendagibazendagishohada
*علت لو رفتن در ایستگاه دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!! گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند..... @zendagibazendagishohada
*جوری کن‌ که‌..... @zendagibazendagishohada