eitaa logo
💕زندگی مهدوی💕
176 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
68 فایل
سربازان مهدی به پاخیزید.دوره دوره ی آخرالزمان است. و سربازی برای او حکم جهاد در راه خدا رادارد. سربازی فقط به نام نیست بلکه به اراده ی شما باز میگردد.به پا خیزید وحماسه ای بیافرینید که در تاریخ بی نظیر باشد. 🚩شروع‌کانال⇜ 1399/4/31 🚩پایان‌کانال⇜ظهورمهدی
مشاهده در ایتا
دانلود
👧🧒 نذری که قبول شد دستم را زیر شیر آب گرفتم؛ آب کف دستم قلپ قلپ جمع می شد و از لای انگشتانم پایین می ریخت، لب های خشک شده‌ام را به آب، نزدیک کردم. یک نفر از رو به رو داشت نگاهم می کرد. پسرک ژولیده ای با چشمان سیاهش زل زده بود به دستانم... یاد حرف مامان افتادم: با زبان روزه نروی فوتبال! تشنگی امانم را بریده بود! پسر اما هنوز نگاهم می کرد... دانلود قصه سوم رمضان، از سایت کودک منتظر : 👈 نذری که قبول شد «استودیو "داستان کودک" »
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت۴۲ ــ درمورد این گروه چیزی می‌دونی؟ ــ خیلی کم! محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغ‌شون با بقیه فرق می‌کنه، اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار می‌کنن مثل پخش نشریه یا سخنرانی و بعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم. محمد به علامت تایید سر تکان داد: ــ دقیقا، الآن این‌که هدف‌شون از این کار دقیقا چیه، چیز قطعی گیرمون نیومده. ــ عجیبه، الآن دنیای تکنولوژیه، مطمئن باشید یه نقشه‌ی بزرگی تو ذهن‌شونه ــ شک نکن، وقتی از سهرابی گفتی، فرداش یکی‌شون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند اما کسی به اسم بشیری رو نمی‌شناسن، البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروه‌شون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده. ــ اما کافی نیست! ــ چه کاره‌ی گروه بوده؟؟ اصلا از کجا می‌دونید راست می‌گه؟ ــ کمیل، خودت مرد این تشکیلاتی، خوب می‌دونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمی‌دیم. کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم. ــ آره، ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟ آخرین بار کی بشیری رو دیده؟ کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی‌اش خیره شد: ــ ممنون دایی. ــ جم کن خودتو به خاطر سمانه بود فقط! هردو خندیدند، محمد روی شانه‌ی خواهرزاده‌اش زد و گفت: ــ ان‌شاءالله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه، بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله. ــ من برم دیگه. کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه بیارم یا برم سرکار؟!🤔 برای مادر شدن وقت محدوده اما تا 70 سالگی وقت هست واسه فعالیت‌های اجتماعی!
تنها گیاهی درجهان که طلا دارد اکالیپتوس است، دربین مولکول های این گیاه مقداری طلا نهفته است که با چشم غیر مسلح قابل رویت نیست.
🌍شما نحوه‌ی تخم‌گذاری پروانه رو نگاه کن! خب معلومه از این تخم ها یه چیز قشنگ بیرون میاد دیگه قدرت وعظمت خداوند👌
بیشترین عرقی که در فصل بهار از زمان قدیم تاکنون مصرف میشود «عرق بید‌مشک» است !🌼 گیاه بید‌مشک طبعی معتدل رو به سردی دارد، این گیاه تقویت کننده اعصاب است و سبب تعدیل حرارت بدن در فصل‌های گرم میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء سوم 🌕 هر یک از انبیا با خدا عهد بسته که مردم را برای ظهور حضرت مهدی آماده کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت۴۳ ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت، لبخند خسته‌ای زد و گفت: ــ خوبم. ــ چند تا سوال می‌پرسم، می‌خوام قبل از جواب خوب فکر کنید. سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشی‌تون فرستاده شد به چند تا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد، بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید. ــ من نفرستادم. ــ می‌دونم، مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده و نیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد، ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم: ــ یادم اومد، یکی از بچه های دفتر زنگ زد گفت، سیستم مشکل داره بیا، منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟ کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود، زود درست شد، رویا رضایی. ــ اون جا رفتید کیف‌تون پیشتون بود؟ سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم سی‌دی برداشتم برای نصب، کیفمو اون‌جا گذاشتم. ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت. ــ اون روز دقیق کیا تو دفتر بودن؟ ــ من، رویا، آقای سهرابی. ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات، وسط جمعیت ــ حرفی زدید؟ ــ نه فقط کمی باهاش بحثم شد. ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه. ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود؟ ــ نه نبود. کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جا بلند می شد، گفت: ــ چیزی لازم داشتید، حتما بگید. ــ نه لازم ندارم اما مامان بابام.... ــ نگران نباشید، حواس‌مون بهشون هست. این‌بار کمیل او را تا بند همراهی کرد، سخت بود اما نمی‌توانست با این حال بد، سمانه را تنها بگذارد. به راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود، کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد، سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت۴۴ از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد، تصمیم گرفت خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود، را ببیند. وارد دفتر شد، کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه‌ی فرهنگی نوشته بودند. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد، با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود، قدمی برگشت! ــ معذرت می‌خوام، فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش. خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هست، بفرمایید. کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد، قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن، بفرمایید کاری هست در خدمتم. ــ ببخشید می‌تونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم، مسئول علمی. ــ خانم رضایی، خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت. کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت؟ ــ بله، ببخشید شما؟ ــ از اداره آڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره آگاهی، برگه‌هایی که در دست رویا بود، بر زمین افتاد. کمیل به چهره رنگ پریده‌اش خیره شد، رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه‌ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه‌ها را جمع کند، رویا برگه‌ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت‌خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب، خیلی ارباب رجوع داشتند، یه مدته هم نیستن، گفتیم شاید رفته باشن مسافرت. ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمی‌دونم خوب بودن اما یه مدت بود مشکوک می‌زد، نمی‌دونم چش بود! ــ شما شخصی به اسم بشیری می‌شناسید؟ کمیل لحظه‌ای ترس را در چشمانش دید ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله، از فعالین این‌جا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی می‌کنید؟ ــ اگر بازجویی بود، الآن دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما می‌پرسیدم. رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا این‌که پایش به آن‌جا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات. ــ یعنی روز انتخابات ندیدین‌شون؟ ــ نه! ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه. ــ یک سوال دیگه! ــ بفرمایید. ــ شما تو اتاق خانم حسینی چی‌کار می‌کنید؟ ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمی‌شد، برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم، ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو می‌پرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد: ــ نخیر، ممنونم خانم رضایی، با اجازه. ــ خواهش می‌کنم وظیفه بود، به‌سلامت. کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت، متوجه سیستم روشن شد، نگاهی به نوشته‌ی روی در انداخت با دیدن کلمه‌ی علمی پوزخندی زد، سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام، فیلمای دوربینای دانشگاه به خصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👧🧒 اولین روزه‌ای که نگرفتم .... من بلند بلند کتاب می‌خواندم، که صدایش را نشنوم. او هم که دید محلش نمی‌گذارم ساکت شد. اما عصر وقتی که مشغول بازی بودم آن‌قدر عصبانی شده‌ بود که صدای کلاغ در می آورد. من هم شروع کردم به کلاغ بازی ... دانلود قصه اول رمضان، از سایت کودک منتظر : 👈 قصه اولین روزه ای که نگرفتم «استدیو "داستان کودک" »