🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
به تعداد آدمهای روی کره خاکی تفاوت فکر و نگرش وجود داره!
پس این را بپذیر؛
کسی که تفکرش باتو متفاوت است،
دشمنت نیست
انسان دیگریست!
سلام صبح زیبای سرد زمستونیتون بخیر😊
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
#همسرداری
راهکار صحیح موقع عصبانیت از همسر👇👇👇
اگر شما هم از این مشکل رنج می برید، که موقعه ناراحتی کلی غیبت شوهر و ... را می کنید، جلوی یک نفر و بعدش هم پشیمون میشید، خوب، به کسی زنگ نزنید!
خانمهای محترم، این نصیحت را از من بشنوید وقتی که ناراحتید، به کسی تلفن نزنید یک یادداشت برای خودتان بنویسید:
به این صورت: قوانین خودم
وقتی ناراحتم، علت دقیق ناراحتیمو باید پیدا کنم
اگر علت ناراحتیم کس دیگری بود، تا وقتی که نبخشیدمش و فراموشش نکردم، به هیچ کس زنگ نمی زنم اگر هم کسی تماس گرفت، گوشی رو جواب نمی دم
وقتی که ناراحتیم بر طرف شد، اگر کسی از من پرسید اوضاع چطوره میگم عالیه شکر خدا همه چیز خوبه
اگر برایتان امکان داشت، تلفن را قطع کنید، یا از خانه بیرون بروید خودتان را به کاری مشغول کنید و به خوبیهای زندگی تان بیندیشید تا وقت بگذرد گذشت زمان این مشکل را حل خواهد کرد
نکته: اوایل ازدواج ممکن است تماسها بیشتر باشد و مشکلات هم زیادند پس آن موقع بیشتر مواظب باشیدبه خصوص کسانی که از خانواده دورندمثل خودم
💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آقایون حتما ببینند
این قرص رو بده به همسرت😍😍
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه2_قسمت3
#خانم_محمدی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دومی #محبت هست،
ما تا می تونیم باید محبت بکنیم.❤️💕❤️😘❤️
محبت از لحاظ کلامی،😘محبت از لحاظ غیر کلامی،محبت توی خونه،محبت بیرون،محبت حتی موقع خواب😍
یعنی همسرت وقتی می خواد بخوابه احساس کنه با محبت شما خوابیده و خوابش برده
نه اینکه شما یک طرف خوابیدی او یه طرف ديگه
این چه محبتی هست،⁉️
همش می خواد پای تلویزیون باشه،👇
شما برو پیشش بخواب دلش گرمه که پیششی،صبح که چشاشو باز می کنه خانمش ،پیشش
یکی ،دوبار،سه بار،چهار بار،پنج بار این کار را بکنیدبه محبتت عادت می کنه شرطی میشه.
نظریه پاولوف در شرطی کردن رو لحاظ بکنید.ما هر جوری آدم هاروباهاشون برخورد بکنیم شرطی بکنیم آنها هم شرطی پذیر هستند،عادت می کند 🌱✨🌱✨
مثلاً موقع خوابیدن حتما باید با گونه اش بازی کنید او هم حتما عادت می کنه موهای سرش رو باید بمالید تا بخوابه،انگشتش رو باید ماساژ بدی تا بخوابه،لاله گوشش رو باید ماساژ بدی تا خوابش ببره شرطی شده
پس ما وقتی که حب داشته باشیم محبت داشته باشیم ⬅️ محبت زیاد بشه به دوستی می رسه 😍💕❤️
برای اهل بیت هم همین هستش💠❤️ شما دارید از محبت اهل بیت به دوستی با اهل بیت می رسید.
ما وقتی که به دوستی برسیم بعداز محبت و دوستی به مودت می رسیم،
مودت، وود⬅️ اسم خدا رو میگیم یا ودود.
ما یکی از وظایفمان در جریان نظام رشد این هستش👇💚
موظف هستیم که اسماء خداوند را در خودمان متجلی کنیم ما ظهور اسماء خداوند بشیم
به خصوص زن ها ما می گیم پروردگار،رب ؛مربی و زن بزرگترین مربی تاریخ هستش یعنی نقشی که داره بعد زن نقش خودشو نمی دونه
بعد چی کار می کنه جاشو با مرد عوض می کنه و لباسش رو با مرد عوض می کنه قدرتشو با مرد عوض می کنه .همش هی جاشو عوض میکنه با مرد.
می خواد مرد بشه در صورتی که زن باشه خیلی تاثیرگذارتره
اگه یادتون باشه بحث ظهور و حضور و در این مورد توضیح دادیم و ما با عمل صالحمون می تونیم کارهامونو منجر به دوستی بکنیم و مودت بکنیم
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت118 #او_را...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم.
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت119
#او_را... 119
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!چادر!من!ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود که عموی امام زمان بود!
همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم.
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!
"من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم.
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار...
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،کمکم کنید.
واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید،
امامِ...امام زمان!"
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!
-وای اینم جوگیر شد!😏
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
😂
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁
-قیافه رو!!
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر!
یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟
-با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊
منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس.
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس
!شبیه نتونستن!
شبیه شک!
وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود!
😔
به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم...
😭😔😢
و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم.
شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده!
سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود...
صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید.
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت120
#او_را... 120
-سلام بی معرفت.کجایی تو؟
-سلام مرجان جونم.چطوری؟
-خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟
-دیوونه!یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم!خوبه چند روز پیش با هم بودیم!
-یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟!
خندم گرفت از مدل حرف زدنش.
-چرا خل و چل.میخوام!
-خب بکن دیگه!
-مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟
-نه نمیشه!
-کوفت!مسخره...
-عه؟به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت!با ادب شده بودی!
-مگه بده؟
-اوهوم!همین ترنم بیشعور خودم بهتره!
صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه.تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی!
سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم.این بار هم صدای گوشی،سکوت ماشین رو در هم شکست...
انگار من حتی توی عالم خیال هم،اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم!
-سلام خاااانوم!خوبی؟
-سلام.ممنون زهرا جون.تو خوبی؟
-خداروشکر.ممنون.میگم که وقت داری امروز ببینمت؟!
-امممم...راستش نه.مرجان میخواد بیاد پیشم!
-عه؟حیف شد.دوست داشتم ببینمت!پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد.
-باشه گلم.منم دوست داشتم ببینمت.مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد!
-پس از تنبلی خودم بود!عیب نداره عزیزم.خوش بگذره.
-ممنون عزیزم.
واقعا حیف شد که دیر زنگ زد!هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود؛اما ساعت های بودن با زهرا،بیشتر خوش میگذشت.
به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم.
تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید.کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه.
-بذار برسی بعد وا برو!!
-وای ترنم خیلی خسته ام .مامانتینا کی میان؟
-کم کم باید برسن .چرا خسته ای؟
-بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته!
همش منو میکشه اینور،میکشه اونور!خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم!
-نیکی؟!قضیه چیه؟!
-بابا به این بهروز نکبت شک کرده .پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته،مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.
-عه!!جدی؟چرا؟اونا که خیلی همو دوست داشتن!
-هه!آره خیلی!
ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه!من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت !کو گوش شنوا؟
-یعنی چی؟!الان نیکی کجاست؟
-هیچی .رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!
-وای مرجان راست میگی؟
-نه یه ساعته دارم دروغ میگم!
-ای وای چه بد!خیلی ناراحت شدم.
-نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش!بهروزم یکی مثل سعید،نیکی هم یکی مثل تو!
سرم رو انداختم پایین
-اوهوم.
با صدای ماشین و باز شدن در،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .
خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!
برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن.
دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا.
مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود.
-مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!
-من؟برای چی؟
-ترنم انصافا اینا چین رو در و دیوار اتاقت؟!
بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟
-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!
منو نگاه کن!من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ببین چقدر عوض شدم!
سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد
-به فرضم که خوب شده باشی؛اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.
نه این مزخرفات!اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.
فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.
ترنم تو از جهان پرتی کلا!
این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن.
کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی،همه کشکه عزیزمن!
هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!
سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.
-یه نفس هم بگیر وسط حرفات!
خندید و لیوان شربتش رو برداشت.
ادامه دادم
-مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست .ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم.
اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش،کم کم همه چی فرق میکنه.
چشم هاش رو ریز کرد
-ترنم انصافا حوصله ندارم.
بیا بیخیال ما شو!
-من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی!چرا نمیفهمی اینو؟
-من نمیخوام درست زندگی کنم!دلم میخواد همینجوری باشم.
من اینجوری خوشم!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت121
#او_را.... 121
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
-ببین چی آوردم برااااات!
-مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟
-آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد
-مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم.
😐
اخم کرد
-وا!یعنی چی؟انگار یادت رفته التماسم میکردی...😒
-میدونی که تو ترکم.ازت خواهش میکنم!
-نچ!نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم.
تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم.با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفا!
-ترنم لوس نشو.مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه.کسی نمیفهمه.منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم.راست میگفت.کسی چیزی نمیفهمید!
خیلی وقت بود نخورده بودم.دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم؛نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد.
-آفرین آجی گلم.بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه.یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم.چشم هام رو بستم،سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
-ولم کن مرجان...نمیخورم.جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
-میخوای التماست کنم؟به جهنم!نخور.
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد.
نفس راحتی کشیدم.
بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید.رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
-مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش.دوباره تکونش دادم
-مرجان؟قهری؟
بازهم حرفی نزد.
-خب چرا ناراحت میشی؟تو که میدونی من دیگه نمیخورم.چرا اینقدر زودرنجی تو؟مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم.نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم.بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
-مری؟!قهر نکن دیگه!مگه چیکار کردم خب؟
دستش رو برداشت.ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...
-چرا اینقدر عوض شدی؟
خم شدم و بوسش کردم
بده؟
اره بده
بده.... دوست دارم مثل قبل باشی .مثل هم باشیم.
ته دلم یه جوری شد!یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟
چقدر با زهرا فرق داشت...!😞
-مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟
چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد.زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.
نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق .یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت .خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد،دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!
بیشتر فکر کردم. چاره ای نداشتم .بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!
آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم .بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم.
" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟
ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! "
از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود،هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون.
شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم...!
صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!
-دمت گرم. اتفاقا خیلی نیاز داشتم.
آره بابا. حتما!فدات .بای.
با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه!
لپم رو کشید و گفت
-پاشو که خبر خوب دارم!
تعجبی نکردم.تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود!چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
-چه خبره؟؟حتما خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!
بلند خندید
-خوب نیست؛عالیه!
رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
-پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!
نیم خیز شدم.
-برای چی؟!چرا نمیگی چه خبره؟
-فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!
فقط باید بیای ببینی چه خبره!!
نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم.
-خب؟!
-چی خب؟!پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!
نفسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.
اومد طرفم
-برای چی خوابیدی باز؟!با تو دارم حرف میزنما!
تو چشم هاش نگاه کردم
-مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟!تو که میدونی من نمیام!
دوباره اخم هاش رفت تو هم.
-جنابعالی غلط میکنی!ترنم پاشو!دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته.
نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد
-خودم مامان و باباتو راضی میکنم.
میگم یه شب میای خونه ما.
-اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام بیام.
-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
💞 @zendegiasheghane_ma
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت122
#او_را.... 122
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق!
با ناباوری نگاهش کردم.
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش.
-مرجان...
ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده.
فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
-بشین...
بلندتر داد زد
-آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
-نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
-به جهنم.
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
-مرجان...
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
-دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد!
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت.
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم.
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم.
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون زهراجون.توخوبی؟
-خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟!
-نه.
یکم گرفته.
-ترنم گریه کردی؟
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
-یکم.
-ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
-با مرجان دعوام شد.
-چی؟چرا؟
-چون دیگه مثل اون نیستم!
-یعنی چی؟
-یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه!
-ای بابا...چه بد!
-آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟
-واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت123
#او_را.... 123
طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه.
رسیدم به آلاچیق.
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار.
آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
-سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
-ممنون گلم. لطف داری!
-قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.
راست میگفت.
اصلا حوصله نداشتم!
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
-ببینمت!بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست!
-ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
-زهرا؟
-جان زهرا؟
-چرا همه از من میگذرن؟!
-همه؟!کی گفته؟!
-زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید،سجاد...!
-اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟
-نه.فقط یه گوشه از قلبم رو!
-مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه!
-یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔
-کی؟!
-چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
-عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
-عاشقت بود؟
رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟"
-نمیدونم!
-شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟
-نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟!
-نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
-پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
-کار کی؟!
-خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
-یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
اینم میوه های امروز من😍
برای استقبال از همسرم😍
الانم منتظرم که بیان☺️
✍چه استقبال عاشقانه ای به به☺️☺️
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
اینم کیک هل گلاب و زعفرون که برا اولین بار و تو قابلمه درست کردم برا تولد دختر خواهرم
البته با مواد اسلامی😊
#کیک_هل_گلاب_زعفرون
تخم مرغ: 4 عدد
شکر 1 پیمانه یا 200 گرم
روغن مایع: 1 پیمانه سر خالی
شیر یا ماست: سه چهارم پیمانه
هل ساییده: 1 ق س (یا اسانس هل چند قطره)
گلاب: 4 ق س
زعفران دم شده غلیظ :1 ق س
آرد: 2 پیمانه
بیکینگ پودر: 1ونیم ق م
زرده و سفیده را جدا کرده زرده ها را با شکر بزنید تا کرمی و کشدار شود. روغن ، ماست، هل، گلاب و زعفران را اضافه کرده دوباره 3 دقیقه بزنید تا کاملاً مخلوط شوند.
سفیده ها را جدا بزنید تا پفکی و سفید شوند. آرد بیکینگ پودر را که با هم مخلوط و 3 بار الک کرده اید به مخلوط اضافه کرده در حد مخلوط شدن به ارامی هم بزنید. در آخر سفیده هارو به ارامی اضافه کرده و به صورت دورانی هم بزنید.
سپس حدودا ۱۰ دقیقه قابلمه رو روی شعله ملایم گذاشتم تا داغ بشه بعد ی کم روغن ریختم تهش بعد مواد کیک رو ریختم دم کنی گذاشتم روش و زیرش هم شعله پخش کن گذاشتم شعلش رو ی کم زیادتر کردم در حد ۲دقیقه بعد کمش کردم حدودا یک ساعتی طول میکشه تا بپزه😊
✍بسیار عالی افرین بانو👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#ارسالی_اعضا
#حی_بودن
شب یلدا شب عقد یکساله مونم بود ...چون روز قبلش خونه خاله همسر دعوت بودم و فرداش خونه مادر همسرم دیگه خونه نتوستم برم.دیشب جشن گرفتیم .کیک هل و گلاب با محصولات طبیعی.ژله باآب انار طبیعی .ماکارانی ارگانیک ...متن عشقولانه هم رو آینه و هم رو شکلک قلب و هم ورودی خونه داشتم.ولی از آینه و ورودی عکس نگرفتم .با برف شادی از آقای همسر استقبال کردم😁عکسم تار شد.صفراوی هستم یکم عجولم
✍خداقوت خانم عجول😂👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
اینم از سفره یلدای ما که خانواده همسرم مهمونمون بودند💐💐
البته به یاد پدر مرحومم که یلدای امسال نداشتمش....😔😔
✍همچنان کارهای اعضای خوب کانال بدستمون میرسه ماشالله به همه بانوان پر تلاش کانال که با انگیزه و پرتلاش برای خانواده در تلاشند
خداپدراین بانو رو هم رحمت کنه ان شاءالله..
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
قاب عکس تزیینی با سر نوشانه و دلستر 😍 پشتشم آهنربا چسبوندم زدم به یخچال آقایی کلی ذوق کرد تا دیدشون ☺️😍
✍آفرین به این خلاقیت😊👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
📜 #حدیث_عشق
✍ امــام صــادق علیـه الســلام:
❄️ زمســتان بهــار مؤمــن است؛
از شبهــای طـولانیــش بـــرای عبــادت
بهــره برده و از ڪــوتاهی روزهــایش برای
روزه استفـــاده می ڪنــد....
📗امـالی صدوق، ص ۲۳۷📗
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
☝️ شیطـــونــه ڪنــارِ
گـوشِــت زمــزمـه میڪنـــه:
تــا جــوونــی از زندگیــت لذت ببـــر❕
هــر جـور میشــه خـوش بگـذرون😰
امــا تــو حـواست باشـــه،
نڪنــه خـوش گذرونیــت بــه
قیمـــت شڪســ💔ــتنِ دل امام زمان باشه...
حواست باشه که آقا چشمش به توئه
حواست باشه هر شب پرونده مون رو میبینه
حواست باشه که یوقت رو حساب حرف شیطون تو بازی زندگی روی لجبازی با همسر نیفتی، سر بچه ت داد نزنی، غرور و منیت نداشته باشی😊
بزار اساسی حال شیطون رو بگیریم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
دل گفــت وصــالش به دعا باز توان یافت
عمــریست ڪـه عُـمرم همـه در ڪـار دعا رفت
اللهم عجل لولیک الفرج
شبتون پر نور دلتون آروم
التماس دعا
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
یکباﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﻛﻼمے
دستے ﺑﻪ ﺭﻭے ﺳﻴﻨﻪ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ازمن به حسین بن علے عرض سلامے
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
#صبحتون_بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
🌾 یا صاحب الزمان 🌾
تو بیایی
همهی ثانیهها، ساعت ها
از همین روز
همین لحظه
همین دم
عیدند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💞 @zendegiasheghane_ma