رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت37 _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمی
#ناحله
#قسمت38
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای*
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت39
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت40
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین
هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو
_قضیه همین دختره
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم
زدمپسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن
فکر این دختره از سرم نمیرفت
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت
حوصلم سر رفته بود
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
به هر حال بهتر از پراید بود
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت
+نه بابا چقدر اونجا برم
استارت زدمو روندم سمت خونه
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن
بعد چند دقیقه رسیدم
ریحانه پاشد درو باز کرد
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن*
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه327ازقرآن🌸
#جز_هفدهم🌸
#سوره_انبیاء🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_مهدی_فریدونی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
تنهایت گذاشتیم...😔
و در هیاهوی دنیا، صدایت را گم کردیم.
حالا که به تاوان این غفلت، از زمین و زمان بلا میبارد،
به دامان خودت پناه می آوریم.
حضرت پدر!
صدای فرزندان گنهکارت به آسمان نمیرسد؛
پس خودت برایمان استغفار کن...
«يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا، إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»
#سورهیوسف_آیه_۹۷
#اللّهمعجّللولیکالفرج
☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾
*⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم💚
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#کلام_بزرگان
بیمه #امام_زمان بشید به #راحتی
✍توصیه های #آیت_الله_بهجت:
برای دوری شیطان
تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان
🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان
🌱برمیخیزی بگو:یا #صاحب_الزمان
🍂صبح که از #خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام# زمانت شروع کن وبگو "آقاجان"
دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
🍃شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب
✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد #شیطان دیگرع در زندگی تو جایگاهی ندارد،
دیگر نمیتوانی #گناه کنی
دیگر تمام وقت #بیمه امام زمانی...
💚#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج💚
یا صاحب الزماݧ ادرڪنے..؛🌱
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧔🏻🧕
#همسرداری
#احترام به شخصیت همسر باید ناموس زندگی مشترک باشد .
✖️ به هیچ وجه و به هیچ بهانه ای
نباید به همسر بی احترامی کرد ،
حتی در اختلافات و اوج عصبانیّت
〰احترام فقط وظیفه زن نیست ؛
مرد هم باید به همسرش احترام بگذارد .
احترام ، کوچک و بزرگ هم ندارد ؛
همه ی اعضای خانواده باید به یکدیگر احترام بگذارند .
تمام رفتارها و گفتارها باید
به گونه ای باشد که شخصیت همسر زیر پا له نشود .
▪️حفظ حرمت و شخصیّت همسر ،
باید هم در خلوت رعایت شود و هم در جمع .
👈مصادیق احترام و بی احترامی :
▪️نوع صدا زدن
▪️شیوه ی درخواست ها
▪️سلام دادن
▪️استقبال و بدرقه
▪️گوش دادن به صحبتهای همسر
▪️احترام به خانواده همسر
▪️فحش دادن
▪️کتک
▪️تمسخر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 دو نوع روحیهی مورد نیاز در خانواده
استاد #عباسی_ولدی
#صوتی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن داستانی تفاوت زن و مرد هنگام ناراحتی
🔸 هنگام ناراحتی همسرمان چگونه رفتار کنیم؟!
🔸فرق زن و مرد وقتی عصبانی هستند!
🔸بعد از دعوا چگونه آشتی کنیم؟
#همسرداری
#کلیپ
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نیمه_شعبان
چند پیشنهاد برای شب و روز نیمه شعبان...
💡شایسته نیست در هیاهوی روزگار فعلی، نیمه شعبان کمرنگ شود...
از الآن برنامه داشته باشیم بیرق و چراغ تهیه کنیم تا به دروازه خانههایمان بزنیم...
1️⃣ اهدای گل و پخش شیرینی به همسایهها و خانواده و اقوام خود در روز ولادت امام زمان عجل الله فرجه
2️⃣ رایگان سوار كردن مسافر در روز ولادت و ارائه بروشور به مسافران
3️⃣ پذیرایی از مأموران زحمتکش پاکسازی شهر، بویژه در مکانهایی که زبالههای ناشی از پخش پذیرایی دارد.
4️⃣ خرید هدیه برای فرزندمان تا خاطره خوشی از نیمه شعبان در ذهنش بماند
5️⃣ تهیه پوستر و نصب در سطح شهر (مغازهها، تابلوهای تبلیغاتی محلات، مساجد و...)
6️⃣ ارسال پیامک تبریك به مخاطبان تلفن همراه
7️⃣ خواندن دعای عهد و دعا برای خدمتگزاران حضرت جهت توفیق بیشتر در امر خدمتگزاری
8️⃣ احیا شب نیمه شعبان و انجام اعمال توصیه شده در شب ولادت و دعا برای سلامتی و ظهور آن حضرت
9️⃣ داشتن سیر مطالعاتی در روزهای قبل از ولادت و خواندن حداقل یک كتاب مربوط به آن حضرت در این ایام برای شناخت بیشتر ایشان
10 . پوشیدن لباس نو و صِله رحم در روز ولادت
1️⃣1️⃣ گذاشتن آهنگ پیشواز برای موبایلها مرتبط با آن حضرت
2️⃣1️⃣ زیارت ائمه و امامزادگان علیهمالسلام به نیابت از آن حضرت
3️⃣1️⃣ شاد كردن و محبت و کمک مالی حتی کم به یك یا چند یتیم یا فقیر به نیابت آن حضرت
4️⃣1️⃣ انجام هر كار خِیر روزمره خود به نیابت آن حضرت
5️⃣1️⃣ ترك حداقل یك كار منفی به خاطر محبت آن حضرت
6️⃣1️⃣ بردن نان تازه به درب منزل همسایهها در صبح روز ولادت
7️⃣1️⃣ پرداخت هزینه پخت نان به نانوایی محله در حد توان مالی
8️⃣1️⃣ آشتی کردن با اقوامی که بر اثر کدورت قهر کردهاند و یا آشتی دادن بین افراد یا اقوام
9️⃣1️⃣ عیادت از بیماران در بیمارستانها با رعایت شرایط بهداشتی
0⃣2️⃣ تبریک به کسبه محل، مانند آرایشگرها، کارگران آماده به کار در میادین، کارکنان آتش نشانی و...
1️⃣2️⃣ برگزاری مسابقه كتابخوانی در مدارس، محلات، هیأت و…
2️⃣2️⃣ دعوت کردن حداقل چند نفر از دوستان و آشنایان به گروههای مرتبط با حضرت
3️⃣2️⃣ ارسال این مطلب برای نشر بیشتر، به سایرین...
🌷امشب و فردا هم خودمان شاد باشیم و شکر گزار از خداوند به خاطر نعمت وجود مولای مهربانمان، هم دیگران را شاد کنیم، هم با ترک گناه و دعای متحد و دسته جمعی در جمع خانواده و اقوام برای ظهور، قلب مولایمان را شاد کنیم.
✨خدایا به حق حضرت زینب سلام الله علیها در ظهور مولایمان تعجیل بفرما
مداحی آنلاین - همه عالم شده گلباران - جواد مقدم.mp3
8.64M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐همه عالم شده گلباران
💐شب جشن نیمه شعبان
🎤 #جواد_مقدم
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
#نیمه_شعبان
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══