#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت163 شهاب لبخندی زد و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛ ــ خانمی توجه ک
#جانم_میرود
#قسمت164
ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینیم چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت
خیلی بد مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی،میتونی به دخترم کمک کنی،جان عزیزت
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دختر ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن
شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب روبه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب
ــ برم ببینم این دختره کجاست
ــ منم باهات میام
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم
ــ مهیا،تو همین جا میمونی
ــ ولی
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم
و سریع به سمت ماشینش رفت
مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد، ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود.
کلافه روی تخت نشست دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود،و مریم چقدر به اون چشم غره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.
با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد:
ــ شهاب
شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت
ــ چرا تا الان بیداری؟؟
ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم
مهیا دست شهاب را گرفت
ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد
ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح
ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا
شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد
ــ بیا روی همین پله ها بشینیم
مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست
ــ خب بگو چی شد؟
ــ نازنین و اون پسره مهران قراره پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است
ــ مهمونی چی بود مگه؟؟
شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
ــ شیطان پرستی
مهیا شوک زده هینی میکشد
ــ چـ چی گفتی؟؟
ــ آره متاسفانه .زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه .اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن
ـــ الان کجان؟؟
ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های شیطان پرستی بودن که تکلیفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده
مهیا شوکه داد زد
ــ چـــــی ؟؟؟
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن
ــ وای شهاب باورم نمیشه همچین آدمی باشه
از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃آرام دل
دلم بیتاب است. تپش قلبم بالا رفته. علتش را نمیدانم. این طور که میشوم، حیرتی پیدا میکنم که جز تو کسی راه درمانش نیست.
دلم شور میزند. صدای جوشش دلم را با گوش خودم میشنوم. این طور که میشوم، احساس میکنم که سینهام دیگر خانۀ قلبم نیست.
دلم برایت تنگ شده. هوای تو را کرده. صدای تو را میخواهد. این طور که میشوم، احساس میکنم آرزوی دیدن تو و شنیدن صدایت را به گور خواهم برد.
از دلم خستهام. تحمّلش سخت شده برایم. تا بلایی سر دلم نیامده، فکری به حالش کن.
شبت بخیر آرام دل!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
#امام_زمان
@abbasivaladi
🌷با نام خدای مهربان
🍃آغاز میکنیم شنبه 29 آبان ماه را
🌷خـــدایا
🍃در این روز زیبا و دلپذیر
🌷آرامش ناب و عطر مهربانیت را
🍃همچون دانہ های باران
🌷آرام و بی صدا بر
🍃قلب دوستان و عزیزانم ببار
🌷و امروزشان را
🍃به طراوت و پاکی باران قرار ده
🌷الــهــی آمـیـن🙏🏻
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت28 🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 🎀الحمدلله رب العالمین 🎀 سلام وعرض ادب واحترام💌
#خانواده_خوب
#قسمت29
🎉بسم الله الرحمن الرحیم 🎉
🎀 الحمدالله رب العالمین🎀
سلام وعرض ادب واحترام💌
💕_____💕_____💕
💥بچه باید از 7 تا 14 سالگی با «مدیریت پدر و مادر»، مبارزه با نفس را تمرین کند👌
🏡 خانه، محلی است سرشار از مقررات، و یک فضای مناسب برای مبارزه با هوای نفس💯
✍بعضیها میگویند: رعایت کردن این آداب، به خصوص برای بچهها در سنین کودکی و نوجوانی سخت است! 💢
💎در حالی که این سختی و مخالفت با نفس، در ذات زندگی انسان وجود دارد، اصلاً زندگی یعنی مبارزه با نفس.💪
☄بچه باید از 7 تا 14 سالگی با «مدیریت پدر و مادر»، مبارزه با نفس را تمرین کند،👏👏
🔆از 14 تا 21 سالگی نیز با «مشورت پدر و مادر» مبارزه با هوای نفس را ادامه بدهد.👌🌷
💥چنین کسی، وقتی بخواهد ازدواج کند، خودش میفهمد که بعد از ازدواج باید مبارزه با نفس را در آییننامۀ خانواده ادامه دهد و میداند که با ازدواج کردن، در واقع دارد وارد یک دورۀ جدیدی از فعالیتهای مبارزه با نفس میشود.💯
⬅️پس قدم اول این است که نگاه خود را نسبت به خانه و خانواده تغییر دهیم👌
🏡 و باید بدانیم که خانه، محلی است سرشار از مقررات، و یک فضای مناسب برای مبارزه با هوای نفس است. 🌷
🕋حتماً میدانید که خانۀ خدا چقدر مقررات دارد. وقتی حاجی احرام میبندد و وارد محدودۀ خانۀ خدا میشود خیلی از کارها برایش حرام میشود و آداب و مقررات سختگیرانهای را باید رعایت کند.💯
🕋خانۀ خدا به تعبیری یک نمونه از همۀ خانههاست
✍ کما اینکه خداوند میفرماید: این خانهای برای همۀ مردم است
💫إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذی بِبَکَّةَ مُبارَکاً؛💫
📗 آلعمران ، آیه 96 ✨
🕋همانطور که خانۀ خدا، اینهمه مقررات دارد،
🏡 خانه خودمان هم محلی سرشار از آییننامه و مقررات است.💯✔️
🏡به عنوان مثال، یکی از مقررات خانه این است که وقتی کسی در حال احتضار است و دارد از دنیا میرود، او را در جایی که معمولاً نماز میخواند قرار دهند تا راحت جان دهد.
🌟 (إِذَا عَسُرَ عَلَى الْمَیِّتِ مَوْتُهُ وَ نَزْعُهُ قُرِّبَ إِلَى مُصَلَّاهُ الَّذِی کَانَ یُصَلِّی فِیهِ؛
📗کافی ،جلد ۳ ، ص ۱۲۵
🔰یعنی بهتر است هر کسی سعی کند در خانۀ خودش جای مشخصی برای نماز خواندن داشته باشد و همیشه آن را به عنوان مصلای خودش قرار دهد. داشتن جای مشخص برای نماز، یکی از آداب خانه است.👌✔️
💎یکی از مقرراتی که خوب است در خانه رعایت شود، 🔰
⏰ساعتهای روشن بودن و تماشای تلویزیون است. یعنی اینطور نباشد که تلویزیون مدام و بدون نظم، روشن باشد و هر کسی هر برنامهای را نگاه کند.👌
👥 روانشناسها میگویند✍
💥کسی که زیاد تلویزیون نگاه کند-حتی اگر برنامههای خوب را نگاه کند- بعد از مدتی دچار کندذهنی و کندفهمی میشود.💯🌷
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
001.mp3
2.06M
🔶 #رابطه_صحیح زن و شوهر
#قسمت1
بخش اول
🔺 احساس مالکیت یا امانت؟
دکتر حمید #حبشی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
🔶 #رابطه_صحیح زن و شوهر #قسمت1 بخش اول 🔺 احساس مالکیت یا امانت؟ دکتر حمید #حبشی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zend
🔶🔹 شما نسبت به همسر و فرزندانتون حس مالکیت دارید یا حس امانت؟
این حس میتونه رفتارهای شما رو خیلی متفاوت کنه.
این فایلها رو با دقت گوش کنید😊👆👆
خانواده آسمانی ۹.mp3
12.27M
#خانواده_آسمانی
#قسمت9
♨️ عجیب نیست؟
خودکشیها ، حیوانپرستیها، شیطانپرستیها، قتلها، فتنهها ...
از همان آدمیزادی سَر میزند که خداوند او را اَشرف مخلوقاتش، نامیده است ...
※ کجای کار خراب شد؟؛
که بشر تا اینجایِ درهی حیوانیّت سقوط کرد.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفیپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت164 ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینیم چی شده؟؟ مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کر
#جانم_میرود
#قسمت165
به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته
ــ مهران گفت؟؟
ــ آره
ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ــ زیاد فضول نکن
ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم
ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ،الان که تخلیه اطلاعاتیم کردی اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو
مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت :
ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی
شهاب خندید
ــ اینقدر گریه نکن دختر
مهیا لبخندی زد و گفت
ــ فردا کی میری
ــ ظهر ساعت۱
ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت7 میام خونتون
ــ جان من ۱۲ بیا
مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت:
ــ اِ شهاب
شهاب خندید و گفت :
ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید
مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛
ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه
شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت:
ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم
مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد.
بالاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید:
ــ بفرمایید در خدمتم
ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی
ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم
مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت:
ــ قول میدی زود برگردی؟؟
شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد
ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده
مهیا با چانه ی لرزانی گفت:
ــ چی؟؟
ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو،بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنمـ زود به زود زنگ بزنم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه
مهیا منتظر نگاهش کرد؛
ــزنگ زدم جواب بدی
مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ مهیا جواب منو بده
ــقول میدم
شهاب لبخندی زد وادامه داد:
ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن،نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم
مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد:
ــ مهیا من تازه چی گفتم ؟گریه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی
سر سفره ی نهار همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند
مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.
با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛
ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن
بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند و دورهم چایی خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده
ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم
و آرام خندید
همه نگران مهیا بودند ، هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند
مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند
شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود پس بای قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد،همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند
از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃حصن حصین خدا
قطره قطره باران محبتت میبارد روی سرم. ذره ذره هوای عشقت تازه میکند ریههای عاشقیام را. تکه تکه جان میدمی در جسمی که از نامرادیهای روزگار خسته است.
آقا! دنیا بیرحمتر و بیرحمتر از آنی شده که فکرش را میکردم. من از این دنیای بیرحم میترسم. دنیای بیرحمی که خودش را مهربانتر از مادر جلوه میدهد، ترسناکتر از دنیایی است که خوی درندۀ خویش را به عیان نشان میدهد. من گرفتار این دنیا شدهام و دلم پر شده از وحشت.
کاش باران محبتت تندر میبارید و هوای عشقت بیشتر میشد و تنم پیش از این لایق جانی میشد که در آن میدمی.
در برابر این دنیا جز با عشق تو نمیشود دوام آورد. مرا به قلعۀ عشقت راه بده.
شبت بخیر حصن حصین خدا!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم🌸🍃
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سر آغاز آغازهاست🌸🍃
آغاز میکنیم
یکشنبه 30 آبان ماه را 🌸🍃
الهی دلتون از غصه آزاد
روزگارتون بر وفق مــــراد🌸🍃
یکشنبه تون زیبا🌸🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
اینم دعای
آخرین روز آبان ماه
از طرف من تقدیم شما
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ ...
ﮐﺴﯽ ﭺ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ
ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ ،
ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
تو خود ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ،
بهترینها ﺭﺍ ﺑﺮﺍیمان مقدرکن... " آمین "
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══