💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت117
#او_را.... 117
انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.
تو آینه خودم رو نگاه کردم.
اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر!
-ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم.لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم!
شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم.
پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟
"من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!
ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش!
شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان!
بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود.
از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت "برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟"
اون یکی میگفت "تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!"
دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!"
اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!"
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!
هنگ هنگ بودم!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت118
#او_را...118
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند
ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در .
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله... خوبه.
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه!
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم .ممنون .خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"
😐😒
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!
-نه...معذرت میخوام مامان
.جانم؟چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
لطفا با تامل بخونید😊👇👇
#دلنوشته_یک_مادرشوهر
براى عروسش
#عروس_خوبم
من ۹ ماه بار فرزندى را در دل كشيدم تا به دنيا آمد .
شبهاى بسيارى تا صبح بالاى سرش بيدار بودم تا او آسوده بخوابد .
وقتى زمين خورد و گريه كرد من اولين كسى بودم كه اشكهاش رو پاک كردم .
وقتى اولين بار مدرسه رفت ، اين من بودم كه پاى رفتن به خانه را بدون او نداشتم و تمام روز پشت در مدرسه برايش صبر كردم.
وقتى اولين دعوا رو تو مدرسه كرد اين من بودم كه پشت اش وايسادم.
وقتى لباس نو مى خواست ، من تنها دارايى ام رو براى اون خرج مى کردم.
وقتى گوشى نو و آخرين مدل خواست من براش تهيه كردم.
#عروس_گلم
وقتى امتحان داشت ، من تشويق اش كردم كه ادامه بده وتلاش كنه براى آينده اش.
وقتى به سن بلوغ رسيد و پرخاشگرى هاش شروع شد ، اين من بودم كه تحمل كردم و چه شبها كه تا صبح گريه نكردم واز خدا كمک نخواستم...
#عروس_نازنينم
وقتى براى اولين بار عاشق شد ، اين من بودم كه بهش كمک كردم تا عشق رو از هوس جوانى تشخيص بده.
#عروس_جوان_من
وقتى اولين بار خواست پشت ماشين بشينه و نشون بده بزرگ شده ، اين من بودم كه صبورانه راه و روش رو يادش دادم تا اون رو مسئول بار بيارم.
#عروسم
وقتى اولين بار دست روى دختر مورد علاقه اش گذاشت ، اين من بودم که تو را برایش خواستگاری کردم.
#عروس_شيرين_تر_از_جانم
وقتى تو آمدى , اون خيلى وقت بود كه پسر من بود ؛ از لحظه هايى كه نطفه اش بسته شد با من ارتباط عاطفى داشت .اون تنها پسرم نيست ، اون قسمت اصلى وجود منه ...
مرا روبروی خودت نبين ،
مرا در كنار خودت قرار بده!
من بهترين سالهاى عمرم را به پاى فرزندى نشستم كه تو امروز شوهر خطاب مى كنى...
من مهمان ناخوانده نيستم !
من يك مادرم ،
با سالهاى طولانى رنج و درد ...
من پسرم را با اشک چشمم بزر گ كردم.
پسر من ، ميوه درخت ۳۰ ساله منه.
حق ديدن و بودن و حرف زدن من با پسرم را تو از من نگير...
مرا آنگونه كه هستم بپذير ؛
با تمام خوبیها و بديهایم...
فقط فراموش نكن مردى را كه تو امروز شوهر مى نامى، روزى عزيز كرده و بزرگ شده در دامن من بود...
#عروس_گلم
روزى تو هم در صندلى قضاوت مادر شوهر عروس مى نشينى.
خيلى مراقب باش
دوستت دارم ،
چون پسرم تو را دوست دارد...
او كه امروز تو را در آغوش ميگيرد و آرام ميشوى!
تمام ديروزها در آغوش من آرام گرفته و رعنا و برومند شده...
امروز هرگز ديروزها را فراموش نكن كه از فرداها بى خبرى ...
✅تقديم به تمام عروسان ايران
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
من قرار بود خانوادم این هفته بیان مسافرت منزل ما...چون ازهم دوریم.
منتهانتونستن بیان و من دیروز کلی دلم گرفته بود. ولی نخواستم به حال بدم ادامه بدم، بنابراین رفتم آشپزخونه و ژله های رنگی و خوشمزه درست کردم💕 و بردیم خونه ی دوست صمیمیم که اونام مثل ما تنهابودن. همه دورهم کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت😍❤️جای شماخالی🌹
✍دوستان به جای ما😊😉
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
کاپ کیکهای من برا مدرسه خواهرم به نیت امام زمان و جشن یلدا😍😍😊😊
✍بسیار زیبا خداقوت
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#تغییر
#تجربه_اعضای_کانال
مدیرجان بابت رمان #او_را ازتون تشکر میکنم. بسیار عالی و آموزنده ست👌🌹
حرفام توی زندگیم شده شبیه ترنم. البته زندگیامون شبیه هم نیست ولی راه بندگی یه راه مشترکه که هرکسی هرجا باشه از جاده های مشابه باید بهش برسه. وقتی یکم زندگی سخت میشه میگم این رنج توئه میتونی بپذیریش و باهاش زندگیتو قشنگ کنی یا نپذیری و مدام بشینی غصه بخوری. گذشتن از لذت های سطحی برای رسیدن به لذت های عمیق و مهم تر از همه ی اینها اینکه با ضد و نقیض ها خدا رو اثبات میکنه. احسنت به نویسنده اش و آفرین به شما بابت حسن انتخابتون🌹🌹🌹🌹
✍خدا روشکر که نکات مثبت و ارزشمند این رمان که بر مبنای بحث مهم استاد #پناهیان هست رو گرفتید احسنت بر شما👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
به جای اینکه بخوام کلی پول صرف خرید اجیل و کیک و اینا کنم خودم دست بکار شدم رولت و مافین ژله درست کردم و یه سفره شب یلدایه معقول و به صرفه پهن کردم درکنار پدر،مادر،خواهر،بردار،همسر،دخترم اصلا نیازی به گرفتن اجیل نبود
همه شون رو هم به نیت حضرت قائم درست کردم
اللهم عجل الولیک الفرج
✍آفرین بر شما بانو و خدا قوت👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سفره ای در نهایت زیبایی و سلیقه بدون هزینه های اضافی افرین بر این بانوی با سلیقه🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#همسرداری
#نکات_مهم
✍ انصاف تنها یک واژه ی پنج حرفی نیست!
ممکن است در رفتار شما جایی برای انصاف وجود نداشته باشد و یا آن را به فراموشی سپرده باشید؛ اما زمان آن رسیده که آن را دوباره به زندگی برگردانید. آیا وقتی نوبت به تقسیم وظایف، ابراز نیازها، اظهار نارضایتی، مدیریت مالی زندگی، پدر یا مادری کردن، و حمایت از دیگری می رسد، انصاف به خرج می دهید؟ اگر نه، حتماً تلاش کنید انصاف را به ارتباطتان برگردانید و آن را ارتقا دهید.
✍هیچ چیز در زندگی زناشویی، مهم تر از ارتباط بین زن و شوهر نیست
وقتی در زندگی مشترک به مسائلی دیگر از قبیل شغل، بچه، و علایق شخصی بیش از ارتباط زناشویی اهمیت داده می شود، مشکلات متولد می شوند. ارتباط زناشویی را اولویت اصلی زندگی قرار دهید. با اینکار، زندگی شکوفا می شود.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
ضمن خیر مقدم به اعضای جدید😊 دعوتتون میکنیم حتما در کانال دوم ما عضو شید این کانال برای بانوان متاهل که طبق آموزشهای کانال میخوان از طریق پیامها،متنهای عاشقانه و ایده های مختلف به همسر محترم ابراز علاقه کنند بسیار ضروریه😉👇👇
http://eitaa.com/joinchat/469499916Ce64db897ba
عاشقانه های حلال❤️🌹