eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسات سرکار خانم ۱_جلسه۵_قسمت۷ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🗣 سعی کنید کلمات انگلیسی رو به کار نبرید این یکی از موارد است. دیگه هر کس تو این کلاس فارسی حرف نزنه می یاد وسط گود، بشین پاشو انجام می ده😄 🍃یکی از خانومها تغییرات خودشو سر کلاس گفت 👈 ما برای روضه خانگی چون خونه مون کوچیکه اومدیم پرده زدیم تو خونه. چهار پنج تا خانوم این ور چهار پنج تا آقا هم اون ور پرده،حدیث کسا رو می خواندند یه روضه ای می خواندند خیلی کوتاه و یه مجلس خیلی صمیمی شد و همه سراغ می گرفتند جلسه بعد کِی هست. ✅ هر چی هم تونستم شام دادم. مثلا ماه پیش ماکارونی دادم این ماه کشک بادمجان می خوام بدم. اصلا سخت نمی گیرم. و خدا هم قشنگ برامون مقدماتش را فراهم کرد. برام خیلی جالب بود که دخترم قشنگ می نشست کنار من و گوش می کرد و گریه کردن منو در مجلس روضه می دید. 🍃یکی از خانومای دیگه؛ ما هم یه جمع ۱۵، ۱۶ نفره در مسجد بودیم که بچه هامونو می آوردیم مهد مسجد بعد تصمیم گرفتیم هر هفته به صورت چرخشی خونه هامون روضه بندازیم و الان حدود یک سال میشه این برنامه رو داریم‌. بنامون هم این شد که فقط چایی بدیم ولی خب هر کسی خونه ش مینداخت یه وقت نیتی می کرد نذری می کرد یه غذایی یا چیزی اضافه بر چایی می داد. بچه هامون هم توی یه اتاق جمع می شن و بازی می کنند ولی موقع روضه یه وقتایی می یان می شینند. برنامه مون هم اینطوریه که قرآن خونده می شه بعد یک نفر خاطراتی از یک شهید را آماده می کند و روایت می کند.و بعد یک حدیث کساء یا زیارت عاشورا و کمی روضه خوانی. ♦️خانم محمدی: اینا می شه . حتی شما اگر هیچکس هم نبود خودتان می تونید با همسرتون و فرزندانتان بنشینید و یک زیارت عاشورا یا حدیث کساء بخونید. یه ۵ دقیقه هم یه آقا بیاد مداحی کنه بره. این می شه جلسه روضه ی ماهانه یا هفتگی. 🌱ما هفته پیش منزل یکی از خانواده شهدا بودیم. سه شنبه اول هر ماه روضه داره. دوستانش را دعوت می کنه، یه آقا می یاد روضه می خونه می ره. تموم شد. 🌸 من و آقای صباغیان یه طرحی رو داشتیم که تمام بسیج دانشجویی می گفتند نمی شه. هزینه داره و ما بودجه نداریم، مکان هم نداریم. 👈گفتیم ما نه مکان می خوایم نه بودجه‌. نمازخانه بسیج را انتخاب کردیم و هزینه پذیرایی هم فقط چای دادیم به بچه ها بعضی موقع ها بیسکوییت و‌... هم می دادیم. 😍اون موقع خودمون تازه ازدواج کرده بودیم و قسط ها مونو نوبتی می دادیم. این طرح دو سال انجام شد و الان خیلی از اون آدمها واقعا آدمهای مفید و کارسازی شدند. ❌اصلا این نیست که بگیم امکانات و پول نداریم، شما یه بسم الله بگو شروع کن خدا ‌کمک می کنه‌. 🌹در آیه ۱۲۵ سوره آل عمران گفتیم که خدا با ۵ هزار ملائکه یاری می کنه. آل عمران بَلَىٰ إِن تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُم مِّن فَوْرِهِمْ هَٰذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُم بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِّنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ ﺁﺭﻱ ، ﺍﮔﺮ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ، ﺟﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺘﺎﺯﻧﺪ ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭ ﻳﺎﺭﻱ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ .(١٢٥) @jalasaaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو 🏴 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت3 وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 این را به اقا جون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت... آقا جون سکوت کرد سرم راگرفت و پیشانیم را بوسید توی چشمهایم نگاه کرد و گفت :بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگترها باور نمیکنیم بعد رو به مامان کرد و گفت : شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد. ایوب گفت :من عصب دستم قطع شدهو برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دستبند آهنی میبندم عضله بازویم از بین رفته و و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند ... ظاهرش هیچ کدام آنها را که میگفت نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا شوید چشمهای من میشود چشمهای شما😍 کمی مکث کرد و ادامه داد: موج انفجار من را گرفته است و گاهی به شدت عصبی میشوم وقتهایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم + اگر منظورتان عصبانیت است که من هم عصبیم - عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم😡 اینها را میگفت که بترساندم حتما اوهم شایعات را شنیده بود که بعضی دخترها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه و خارج از کشور ولشان میکنند و میروند... ادامه دارد... 🏴 @zendegiasheghane_ma 🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گفتم اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید که مهریه تان چیست؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم : قرآن گفت :مشکلی نیست ازصدایش معلوم بود بغض کرده است گفتم : ولی یک شرط و شروطی دارد! آرام پرسید: چه شرطی + نمیگویم یک جلد قران... میگویم ب بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد اگر اذیتم کنید به همان ب بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید شفاعتتان را به همان ب بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود . ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول نکردید؟ - نه قبول میکنم فقط یک مساله میماند! چند لحظه مکث کرد شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. ازصفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود . ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ان وقت من را به اسم کوچک صدا میکرد😳😳😳 ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پرسیدم :چی؟ -قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی فقط مانده چهره ات .... نفس توی سینه ام حبس شد🙈 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای اما من.... پریدم وسط حرفش: از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما رو دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید. -باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم دست و پایم را گم کرده بودم تنم خیس عرق بود و قلبم تندتر از همیشه میزد حق که داشت. ولی من نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم -اگر رویت نمیشود کاری را که میگویم بکن، چشمهایت را ببند و رو کن به من🙈🙈 خیره به دیوار مانده بودم. دستهایم را به هم فشردم . انگشتهایم یخ کرده بودند چشمهایم را بستم و به طرفش چرخیدم چند ثانیه ای گذشت... گفت : خب کافیست ادامه دارد... ✍بنازم به این همه حیا و شرم حتی براجلسه خواستگاریشون روشون نمیشده به هم نگاه کنند😊 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دعای کلیمان باید زود تمام میشد . با زهرا و شهیده برگشتیم خانه. خانواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش آقای مدنی می ایند خانه ما. از سر شب یک بند باران میبارید مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در را باز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و امد تو سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش آب میچکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با ماشین امده بودند. مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوالپرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار.... حرفها شروع شد ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچه برای من گفته بود به اقا جون هم گفت . گفت از هر راهی به جبهه رفته است. بسیج، جهاد ، هلال احمر. حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبتهای مردانه که تمام شد اقا جون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دستهایش بود. جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع بود. از ظاهرشان میشد فهمید که زندگی با انها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه😊 مامانم با لبخند من را نگاه کرد. او هم پسندیده بود سرم را پایین انداختم☺️ مادربزرگم گفت: تو که نمیخواهی جواب رد بدهی ؟ خوشگل نیست که هست جوان نیست که هست، انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان اینطور شده😉 توی دهانش نمیچرخید که اسم امام را درست بگوید هیچ کس نمیدانست من قبلا جواب بله را داده ام سرم را بالا اوردم و به مامان نگاه کردم جوابم از چشمهایم معلوم بود😍😍 ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ادامه مبحث ، موثرتر از آگاهی وایمان استاد شب سوم محرم 👇👇👇
✨جایگاه زن دراسلام در ۳ جمله✨ 🌹زمانیکه دختر است،دروازه ی جنت رابرای پدرش بازمیکند. 🌹زمانیکه همسراست،دین شوهرش راتکمیل میکند 🌹زمانیکه مادراست،جنت زیر قدومش 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 👇👇 منم کارهای خوب امروزمو به نیابت شهید کربلا زهیربن قین بجلی برای ظهور و صدقه سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در این ماه پر اشک و اندوه انجام میدم ان شاءالله. 👌زندگیتون معطر به عطر شهدا 🏴 @zendegiasheghane_ma 🌹