هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_خانواده_عاشورایی
#قسمت16
#خانم_محمدی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🔔امام حسین علیه السلام برای اینکه من و شما رشد بکنیم حاضر شد همه خانواده شو فدا بکنه.
😔 کسانی که بچه دارند متوجه می شن فدا کردن علی اصغر علیه السلام کار آسانی نیست
👈امام حسین علیه السلام با درخواست سیراب کردن علی اصغر علیه السلام، بر همه #اتمام حجت کرد
🍃بعد ما مدام تو زندگی باید ببینیم بر اساس چه حجتی داریم عمل می کنیم
👌من اگه حرف می زنم بر اساس چه حجتی هست؟ من اگه راه می رم من اگر می خوابم من اگر می خورم اتمام حجتش چیه؟ حسینی هست یا نیست؟
✅ اگر هست من دارم عاشورایی عمل می کنم و خانواده مو می تونم عاشورایی کنم
🔔 اگر نیست باید برای اینکه حسینی بشم روی عمل خودم کار بکنم
🍀 ما توی #حیات_طیبه به دو تا بال نیاز داریم یکی #ایمان هست یکی #عمل_صالح
✨این دو تا رو اگر داشته باشی شما میتونی به حیات طیبه برسی و زمینه سازی اش را که #رضای_خدا بود انجام بدید
☀️امام حسین علیه السلام لقبشون #اباعبدالله است یعنی پدر بندگان خدا.
🤔 چقدر ما می تونیم با اباعبدالله علیه السلام بندگی خداوند را انجام بدیم؟
⭐️باید به اباعبدالله متوسل بشیم
👌امام حسین علیه السلام همه حقیقت عبودیت را در عاشورا معنی کرد
👈 #خانواده_عاشورایی سعی می کنه لحظه لحظه مراقب این حقیقت بندگی باشه.
🌱چون می خواد رشد داشته باشه چون میخواد الگو داشته باشه چون میخواد خودش را تطبیق بده.
🍃ما همیشه برای ظاهر واقعه عاشورا گریه می کنیم ولی کم پیش می یاد برای این گریه کنیم که چه روح بزرگی کشته شد، چه انسان با معرفتی کشته شد، چه شخص عالمی را کشتند، به علم امام حسین علیه السلام توجه نکردیم که روز عاشورا دنیایی از علم از دستمون رفت.😭😭
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت45 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت46
درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز ....
التماس هم فایده نداشت...
رفت اتاق عمل .....
،بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید....
تومور را خارج کردند....
ولی عصب پایش مرد....
بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت...
.پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد....
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود....
.احساس ادم مثل خواب رفتگی است....
ان عضو گز گز میکند....
سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند....
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند....
نیمه های شب بود.....
با صدای ایوب چشم باز کردم....
بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت
"هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد.....
هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...."
حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است....
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند.....
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت....
پایش را گذاشت لبه میز تحریر....
چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....😣😣😣
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت47
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....
پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.....
زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...
توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت48
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....
تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....
ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد
صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
🌹 صبـــر در امتحـــان و ابتلائـــات الهـــے
🔰 #حضرت_استادغفاری (حفظهالله) :
👈 عزیز من! یک وقت امتحان و ابتلای الهی میآید؛ صبر کن... خدا دوست دارد... زود شکوه نکن!
💭 خدا خودش فرمود : «و قطعا شما را به چیزی از [قبیل] ترس و گرسنگی و کاهش در اموال و جانها و محصولات میآزماییم.»
✅ با نقص در اموال و اولاد و انفس، برای جلب نظر خودش و رسیدن به جلوههای ملکوتی؛ شما را امتحان خواهد کرد؛ چون این دنیا اعتباری هست، ارزشی ندارد!
📚 ظهور عشق/ ص۹۵
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
برای خندیدن وقت بگذار
زیراموسیقی
قلب شماست
برای گریه کردن
وقت بگذار زیرانشانه
یک قلب بزرگ است
برای زندگی کردن
وقت بگذار
زیرازمان
میگذرد
وهرگزبازنمیگردد
شبتون نورانی
التماس دعا
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
༻﷽༺
#ارباب_بینظیرم_حسین_جان❤️
🌹دسٺ بر سینہ سلام از راهِ دور
🍂مےدهم #خون_خدا؛ گلبانگِ نور
🌹بر مـنِ آشفتـہ ے غـرقِ گناه
🍂یڪ نظر شاید بیندازے نگاه
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله🌷
💞 @zendegiasheghane_ma