#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
اینم کیک فنجونی(یزدی) های من...☺️
برای تعجیل در فرج آقا....❤️
✍آفرین به شما عالیه هر کسی میخو ره ذکر صلوات مهمون میشه
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
ماشاالله اعضا خیلی فعال شدند گروه تجربه خانه ی ما رو با کارهای زیباشون صفا میدن و از هم انرژی میگیرن
همه ان شاءالله با اداب اسلامی و با نیت نذری اهل بیت آشپزخونه هاشون رو نورانی میکنند و با وضو همه کارهاشون رو انجام میدن ان شاءالله یسری از کارها رو هم فردا ارسال میکنم
خدا قوت به همه 👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#درمحضرقرآن
🗡بزرگترین مجازات وتنبیه یک فرزند ناخلف، این است که پدرش بیخیالش شده و رهایش کند بحال خودش!
⬅️خداوند بعضی ها را به سزای لجاجت وناسپاسی شان، به حال خودشان رها میکند،😱 چون خودشان خواسته اند و دستشان را از میان دستان خدا کشیده اند! 👈«فَذَرْهُمْ»📖[انعام/۲۱۱]
⚠️اگردیدی، علیرغم گناه و غفلت، روزگارت روبراه است،خیلی بترس، شاید رهایت کرده اند‼
خدایا ما را رها نکن ما هر چقدر بد باشیم عاشق اهل بیتیم و منتظر امام آخرمان به حرمت عشقمان به آنها ما را رها نکن
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
هیچ وقت نگران آیندهی
ناشناخته ات نباش
وقتی خدای
شناخته شده ای داری
خودت را بدستش بسپار با همه ی دلهره هایت....
با تمام وجود بهترینها را از خداوند
برایتان طلب میکنم
لحظاتتون مملو از آرامش و نور
التماس دعا
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️
صلی الله علیک یا اباعبدالله
همیشہ از تو سرودن برایم آسان اسٺ
چرا کہ قافیہ ها و ردیف ها عشق اسٺ
میان این همہ جذابیٺ بہ روے زمین
فقط ضریح شهنشاه ڪربلا عشق اسٺ
#انٺ_فے_قلبے_ثاراللــه🍃❤️
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️
#تلنگــر ‼️
🎇شب یلدا اعضای خانـواده دور هم جمع میشن و خوشحال و خندان، آجیل و میوه میخورند. این خوبه
اما....
❓اما آیا تا حالا شده کـه بخاطر غیبت طولانی و غـربت یوسف و جگـر گوشۀ خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها)صاحبمون، ولی نعمتمون، مولامون، سرورمون، حضرت بقیة الله الأعظم (اروحنافداه)، غمگین بشیم؟😔
⁉️دور هم جمع بشیم، بــرای تعجیل در ظهورشون دعا کنیم و تصمیم بگیریم که یک کمی، فقط یک کمی در انجام گناهها و نافرمانی خدا، تجدید نظر کنیم؟😔
⁉️سعی کنیم که حداقل یک قدم به صاحب مهربون و غریبمون نزدیک بشیم؟😔
⁉️پروردگارا این یلدای انتظار تا کی😔
روز جمعه دعا برای فرج رو فراموش نکنیم
✨✨✨✨
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖
دوستان سلام روز جمعه تون بخیر همونطور که میدونید جمعه ها ارسال مطلب نداریم فقط کارهای اعضا ارسال میشه اما فعلا تا اتمام رمان ، بدلیل درخواستهای مکرر دوستان جمعه ها رمان ارسال میشه😊😊
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️ #او_را #محدثه_افشاری #قسمت107 #او_را....107 "هدف" به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت108
#او_را.... 108
کسی بود که میخواست کمکم کنه.این کارو کرد و رفت...
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا...
یهچیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟
-هیچی دیگه.میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازیهاروهم اون گفته انجام بدی!!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟حرفش چیه؟چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت،با همه فرق داشت. با اینکه معلوم بود درآمدش کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-یه جورایی...
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده.
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم!
-با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
-ببین!به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم...خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟بنظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
تو رد دادی!میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
ترنم!مغزم قولنج کرد!!بیخیال.دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی...!منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟چرا باید تغییرش بدم...
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
-خب آره!
تا لنگ ظهر میخوابم،بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم!
بابام رو چندسالی میشه که ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود،داد زد
-بس کن ترنم!دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین .این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه .میدونستم که نیاز به گریه داره،بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه...
😭
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش،رفت.
کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود،چون اون برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت!
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.
وارد آشپزخونه شدم.اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم.
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم.
بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش.
عالی شده بود!
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم.مخصوصا اینکه هنر خودم بود!
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم!
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه!
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم!
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن!
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد
-راستی!غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم.
-خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!حسابی وا رفتم.
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma