ســـــلام مــــولاےخوبمـ...
این روزها که همچون باد میگذرد
هر لحظـہ اش نبودنت را
به رخ دلــــــمـ میکشد...
دلــــمـ بین نبــودن و بـودنت ســــرگردان است...
نیستے و نمے بینمت،هستے و حست میکنم...
✨هر سہ شنبـہ در توسل هاےدلتنگے...
✨هر جمعـہ در ندبـہ هاے فراق...
✨هر روز؛هر لحظــہ سخت است مولا...
✨سخت است این که تو باشے همین اطراف
و من محروم باشم از تو...
از دیدنت...از شنیدن صدایت و...
خستــہ ام...
خستـہ از غرق شدن در روز مرگـــے ها...
و ترس از غفلت از شما...
خستـہ از شهرے خاکسترے؛
آقـــــاے من...
گاهے حس وصلہ اے ناجـــــور را دارم...😔
مےترسم از "جــــور" شدن با این دیار...
این دیارِ بے تو...
مولاے نازنینم...مهربانم!
دلــــــــــمـ گرفتــہ از اینجا
دلـــــــــمـ فقط تـــو را میخواهد...
فقط تو را...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت8 #اربعین 📌 عمود شماره ۸۰۰ 🚶♂هنوز خیلی راه نرفته بودیم که دیدم یه نفر داره
#همسفربا_خورشید
#اربعین
#قسمت9👇👇👇
📌 عمود شماره ۹۱۰
🌃 ساعت از یکِ نیمهشب گذشته بود. من و داداش خشی (البته خودش دوست داشت اینطوری صداش کنم) تقریبا بُریده بودیم. صدای با محبتی، که دست و پا شکسته سعی داشت فارسی صحبت کنه توجهمون رو جلب کرد.
🚶 تا اومدیم بفهمیم کیه، آقا سید گفت راه بیفتین. وسایلمون رو جمع و جور کردیم و سوار یه ماشین شدیم. اونقدر درب و داغون بود که نمیشد مدلش رو تشخیص داد. با دلخوری پرسیدم: «آقا سید! کجا داریم میریم؟»
🔹 همونطوری که با دستش به فردِ کناریش اشاره میکرد جواب داد: «امشب مهمون این برادر هستیم.» لحن جواب دادنش طوری بود که احساس کردم پدرم هنوز زنده است و مثل همهی سالهای بچگی داره به زور میبرم عید دیدنی!
سید دوباره گفت: «امشب مهمون این برادر هستیم، انشاءالله.»
🔆 البته من خیلی راضی نبودم. حرفی نزدم ولی احساس میکردم انگار آقا سید همهچی رو میدونست. همونطور که در افکارش غرق شده بود، گفت: «بچههای جدّم وقتی بدونِ پاپوش، گرسنه و تشنه این راه رو میرفتند قطعا خیلی بیشتر اذیت شدن. مهم اینه که هر جا هستی با امامت همسفر باشی.» از خودم و فکرهای ناجوری که به ذهنم خطور کرده بود خجالت کشیدم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفربا_خورشید
#اربعین
#قسمت10👇👇👇
📌 عمود شماره ۱۰۷۰
🏠 به خونهی برادرِ عراقی رسیدیم. همسر و بچههای صاحبخونه با احترام به استقبالمون اومدن و تنها اتاقی رو که داشتن، به ما دادن. سفرهای رنگارنگ و پُر از غذاهای متنوع پهن شد.
🍲 به جرات میتونم بگم همهی داراییشون رو برای فراهم کردنِ این سفره، خرج کرده بودن. من و داداش خشی اینقدر خسته و گرسنه بودیم که هر چی دَمِ دستمون بود خوردیم و همونجا کنار سفره دراز کشیدیم.
🔸 چشمم افتاد به ظرف آقا سید. ظرف تقریباً دست نخورده بود. شاید فقط یک لقمه خورده بود. بعد از صرف غذا، سید مشغول جمع کردن سفره شد. هر جا که میرسیدیم کمک میکرد. آشنا و غریبه براش فرق نمیکرد. من و خشایار از فرطِ خستگی خوابمون بُرد.
📖 با صدای نجوای شیرینی از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم. دلم نمیخواست خواب از سرم بپره، فقط فهمیدم آقا سید داره زیارت ناحیه مقدسه میخونه و پهنای صورتش از اشک خیس شده. تا حالا کسی رو ندیده بودم اینطوری دعا بخونه. سعی کردم بلند شم ولی نفهمیدم چطور شد دوباره خوابم برد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
نقش زن در تربیت فرزندان
بخشی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
اثر استاد #پناهیان
💞 @zendegiasheghane_ma
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
خانم #شاکری
#تربیت_فرزند
#دخترم_حرف_شنوی_نداره
باسلام وخسته نباشید
دختری ۶ساله دارم از کودکی حرف شنوی نداشت وتا حالا مداراکردم چون خونده بودم از ۷سالی حرف شنو می شند ولی الان دیگه بریدم اسباب بازیش ومیریزه جمع نمی کنه از صبح تا شب جلوی تلویزیون ومنعش که می کنم می گه این چه مامان بابایی درواقع اصلامعنی تنبیه رونمی فهم به فکر فرار می افته همه هم سرزنش می کنند چون ازاول بهش چیزی نگفتی اینطوری شده درضمن یک خواهر ۳ونیم ساله داره که ازش تقلید می کنه نسبت به وسایلش که بشکنه خرابشه واکنشی نشون نمی ده تازگی که دعواش کردم رفته بود تواتاق باخودش می گفت یک آدم درست حسابی هم نداریم برم پیشش خیلی ناراحت شدم
❄💥❄
سلام مامان خوب،،
می فرمایید دخترتون از کودکی حرف شنوی نداشت،،
یعنی امر و نهی و بکن نکن هاتون رو خییییلی زود شروع کردید،،
یعنی دخترتون 6 سال کودکی اش رو مثل حاکم،،
👈عزتمند و مورد اکرام نبوده.
وقتی اینطور نبوده،،👉
نباید انتظار داشته باشید،،
با ورود به سن 7 سالگی معجزه بشه و کودک تون به یکباره مطیع و حرف گوش کن بشه!
مامان خوب،،
🤼♂ به نظر می رسه شما و بچهها خیلی سر به سر هم میذارید!
⏪احتمالا شما نسبت به کوچکترین کارهاشون عکس العمل نشون میدید،،
🧨کل کل کردن تون با هم زیاده،،
⏪بعد هم سرزنش و نصیحت و تذکر...
به خاطر همین دخترتون احساس امنیت و آرامشی که باید داشته باشه نداره،،
شما هم احساس رضایت ندارید. 👉
این رفتار برای شما و کودکان تون،، خسته کننده و انرژی بر هست.
خودتون آرام باشید و به جای عصبانی شدن و غر زدن،،
برای کودکان تون وقت بگذارید،، باهاشون صحبت کنید.
بخندید،،
بازی کنید و" دوست شون" باشید.
سعی کنید،،
کمتر امر و نهی کنید.
وقتی به دل شون راه بیاید،،
💛و از عمق وجود دوست شون داشته باشید،،
در این صورت زودتر حرف گوش کن و مطیع خواهند شد ان شا الله..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از 🗃 درهم سرا 🗃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشماتو ببند خیال کن که الان کربلایی
#اربعین
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
@darhamsara
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
جای خالی.mp3
7.78M
#اربعین
🎵ڪرب وبلا چہ سِرّیہ
بازم جاموندم
بازم جاموندم
من چہ شبایـے رو
با اشڪ بہ صبح رسوندم😭💔
🎙ڪربلایـے #جوادمقدم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
ماییم و عکسهایی که فقط به دنیای خیال تو میبرندمان ارباب 😭😭
#اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
#ارسالی_اعضا
گرچه دوریم ولی از تو سخن میگوییم..
خاطرات تصویری سفر پارسال ما
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصور کن #اربعین کربلا
تقدیم به تمام عاشقانی که امسال با پای دل راهی کربلا شدند....
این تصاویر و این مداحی زیبا تقدیم به تمام عاشقان ارباب
چشمتون تر شد....
التماس دعای فرج
حاج #امیر_کرمانشاهی
ارباب لا تنسانی فی یوم الاربعین😭😭
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت94 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که ج
#تنها_میان_داعش
#قسمت95
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت96
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══