#ازجهنم_تابهشت
#قسمت13
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل درنستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ تانیا جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#همسرداری
اگر قرار نیست به همسرتون محبت کنید چرا ازدواج میکنید؟؟؟؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه174ازقرآن🍃
#جز_نه🍃
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_اسماعیل_دهقان😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
بانوی بهشتی همیشه معطر باش!
حضرت زهرا(س) سعي ميکردند در محيط خانه عطرآگين و آراسته باشند حتي ايشان در آخرين لحظات زندگي خود به اسماء فرمودند: عطر مرا که هميشه خود را با آن عطرآگين مينمودم بياور.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔅حضرت نجات، مهدی جان!
🔸نشانه ها گواهی میدهند آمدنتان نزدیک است...
زمین و زمان به تنگ آمده اند...
مردمان حیرت زده و بیقرارند...
🔸برکت از زندگی ها و روزی ها رفته و جهان از هر دستگیره ی نجاتی ناامید گشته است ...😔
🌱 آخرین بارقه های امیدمان این است که به همین زودی، به همین نزدیکی صدای زیبا و دلنشین شما در گوش دنیا می پیچد ...ان شاءالله
🔅او خواهد آمد ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تعجیل در فرج مولا صلوات
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
شبتون پر نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیشه عطر ربیع لب دیوار شکست ...
وهواپر شدازبوی خدا
و من اینگونه دعایت کردم...
که خدا در همه جا باز کنارت باشد...🌸
سلام روزتون زیبا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥
#آقایان_بخوانند 🧔🏻 👱🏼♂
#سوخت_زن 👱🏻♀👨🏻
🌟 باور بفرمائید سوخت یک زن همیشه «عشق» است! هر زمان که به او عشق و #محبت دادید؛ همواره سرحال، #شاد و پرانرژی میباشد!
🌟 و زندگی شما ولو پر از سختیهای روزمره و مشکلات باشد اما با #آرامش و مدیریتِ مشکلات پیش میرود!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
دوستان یه مورد مشاوره براتون میزارم حتما مطالب با هشتگ #مشاوره رو در کانال مطالعه کنید ممکنه سوال خیلیها باشه😊👇👇👇
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
خانم #شاکری
( باوجود وضعیت بد اقتصادی خانواده همسرم از ما توقع کمک دارند)
💥 #پرسش 🤔
⏪بنده حدود 15سال پیش ازدواج کردم ودو دختر کوچک دارم،مستاجر هستم و همسرم از صبح زود تا پاسی از شب حدود ساعت یک کار میکند تا بتواند اجاره منزل و یک زندگی خیلی خیلی ساده را اداره کند با اینکه خودم از خانواده ی مرفهی بودم اما در تمام این سالها با کاستی های مالی همسرم کنار آمدم و سعی کردم باری از دوش ایشان بردارم،مشکل اینجاست که پدر همسرم 17سال پیش فوت کردندو 8فرزند داشتندوهیچ کمک هزینه ای نداشتند جز مستمری ماهیانه. همسر من فرزند بزرگتر است همه ی اعضای خانواده از ایشان توقع کمک مالی دارند ایشان هم تا جایی که امکان داشته باشد کمک میکنند مثلا 15سال پیش جهیزیه ی خواهر شان را کامل وبه تنهایی تامین کردند من هم کاملا موافق بودم چون یتیم بود وبرای همسرم امکان کمک وجود داشت ویا هزینه دانشگاه آزاد خواهرشان را پرداختند خانواده اش از او توقع دارند جهیزیه خواهرش را بدهد با اینکه اصلا برایش مقدور نیست .خانواده اش بسیار او را تحت فشار قرار میدهند نمی دانم من باید چه کنم؟
شاید راه چاره ای نشانم دهید،خودم مستأصل هستم و نمیدانم چه کنم؟
خیلی نگران سلامتی همسرم هستم خدا میداندمن برای مسائل زندگی خودم هیچگاه به او فشار نمی آورم با قناعت و صرفه جویی آبروداری میکنم حتی خانواده ی خودم از وضعیت زندگی من مطلع نیستند خواهش میکنم راهی نشانم دهید.
💥پاسخ:
عزیزم، از معصومین علیهم السلام روایت هست که حاجات و نیازهای مردم به شما، هدیه خداست اون رو قدر بدونید.
هدیه خدای عزیز برای بنده اش، همیشه برای شیاطین ناخوشایند، تلخ و غیرقابل تحمل هست پس با منت، ناراحتی و مقایسه سعی میکنند تباهش کنند!
مواظب دستبرد این لعین باش!
_ همسر من سهمش رو پرداخت کرده، نوبتی هم باشه نوبت بقیه ست.
_جهیزیه اون خواهر رو کامل پرداخت کردیم،، توقع شون رفته بالا،، عوض تشکر کردن شونه!!
_اصلا درک نمیکنند این بنده خدا تا ساعت یک داره کار میکنه، زن و بچه خودش دارن به سختی میگذرونند!
_یه ذره به فکر سلامتی این پسرشون نیستند فقط پولش رو میخوان!
_و بسیاری از خودگوییهای دیگه....
عزیزدلم، روانشناسها به اینها میگن افکار اتوماتیک،،،
یعنی وقتی به یکی شون اجازه بدی بیان تو ذهنت،،، بقیه به طور اتوماتیک وار دنبالش میان،،
همون خطوات الشیطان که خدای عزیز میفرمایند.
وضعیت اقتصادی شما عالی نیست، احتمالا بسیار سخت هم هست،، اما لباس و ردای عزت پروردگار عزیز بر قامت زندگی شما بسیار برازنده خودنمایی میکنه،، به طوری که خانواده همسرتون متوجه این فقر باشکوه نشدن! الحمدلله به این عزت!
لازم نیست به تک تک خانواده همسرتون، توضیح بدین،، سعی کنید رابطه تون رو با مادر شوهرتان صمیمی تر کنید و از وضعیت شغلی و سختی کار همسرتون بهش توضیح بدین،،، بدون منت،،، و بدون کنایه!
منت و کنایه ابزار شیطان هست پس با ابزار نامناسب به هدف نمیرسین!
سعی کنید اعتماد و توجه مادرشوهر تون رو جلب کنید چون ایشون رئیس خانواده هستن و روی همه فرزندان نفوذ دارن،، حمایت ایشون بسیار کمک کننده ست.
این یکی از هنرهای عروس خوب و نمونه ای مثل شماست. 💖😉
عزیزم، شاید به نظرتون خانواده همسرتون دارن ظالمانه رفتار میکنند،، اما یه کم بهشون حق بده،، مخصوصا به مادرشون،، چون احتمالا بسیار در فشار و سختی هستند برای تهیه جهیزیه،، توقع بالا و غیرقابل تحمل شون رو به حساب پیری و کم طاقتی و فشاری که روشون هست بذارین و بزرگوارانه و خانومانه،، باهاش همدردی کنید.
معمولا توی این خانواده ها، بقیه ی پسرها وظیفه خودشون رو خوب انجام نمیدن که اینطور به یکی فشار میاد،،
کمک کردن و یاری رسوندن و شادکردن دل بندگان خدا کار همه نیست فقط رزق خاص خدای عزیز به بعضی از بندگانش هست، شاکر این لطف باشید و از برادرشوهراتون توقع نکنید.
اگه میتونید و همسرتون اجازه میده،، با عروسک بافی، خیاطی،... و کارتوی خونه به دخل و خرج خونه کمک کنید،، اگه نمیتونید یا همسرتون راضی نیست اصلا اصرار نکنید اجازه بدین، با روحیه آروم و خیال راحت، به جهادشون ادامه بدن،، ان شاالله خدای عزیز فرجی کنه و ساعات کارشون کمتر بشه.
موید باشید ✋
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕🏻
زنها جزئی نگرند، وقایع رو با جزئیات تعریف می کنند. این حسن و عنایت الهی ست.
توجه به ریزه کاری ها و دقت در کلمات و کنش های خانواده و رفع نیازمندیها و رساندن آنها به احسن الحال،،، یعنی بندگی احسن بانو!
یعنی مادری کردن به شیوه فاطمی!
# حدیث_کساء
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مشاوره_های_نورانی
گفتم :احساس خوبی نسبت به خودم ندارم، چقدر مسائل و مشکلاتم کوچیکه و من برای این مسائل حقیر و کوچک ناراحت میشم.
کی میخوام بزرگ بشم؟
با خودم میگم چون حقیر هستم مشکلاتم هم کوچیکه!
🍃گفت : همه ما در مقابل حضرت حق، حقیر هستیم.
گفتم : درسته اما...
🍃گفت : اتفاقا این مسائل کوچک هم خییییلی مهمه،،
✨اینقدر مهم که،،
خدای عزیز براش "قیامت" به پا میکنه تا کوچکترین حقی ناحق نشه!✨
و اتفاقا خود ذات مقدسش،،
به همه امورات ریز و درشت بندگان رسیدگی میکنه،،
👈پس همه چیز مهمه..
چه کوچک و چه بزرگ!
آدمها قدم به قدم و مرحله به مرحله رشد میکنند.
✅با خودخوری و تحقیر خود،،
عزت نفس کم میشه و خدای عزیز اینو دوست نداره.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕🏻
یک نکته هست که خیلی خانمها ممکنه سهوا رعایت نکنن و باعث میشه مرد باخودش بگه عجب غلطی کردم بااین زن دردودل کردم. بادرخت حرف میزدم بهتر بود! 🌲😐😂
شما لازمه با بدنتان به صحبتهای همسر محترم گوش فرا دهید! گوش دادن با بدن👇
💥این یک تمرین برای #تقویت ارتباط با همسر است.
💥بدن شما با انتقال این پیام که شما دارید گوش می دهید، می تواند همسرتان را به صحبت کردن ترغیب نماید.🤩
دفعه بعد که همسرتان شروع به صحبت کردن با شما می کند، این روش های ساده را دنبال کنید:
تماس چشمی خود را با او حفظ کنید👀
نزدیکتر بنشینید یا کمی به جلو متمایل و خم شوید.🙇♀️ سرتان را تکان دهید یا به طور متناوب کلمات بله یا آهان یا خب یا... را به نشانه اینکه دارم حرفهاتو میشنوم بگویید.⚡ برای همدلی با آنچه گفته می شود، لبخند بزنید یا... 👄
در وضعیت راحتی قرار بگیرید، رو در روی همسرتان بنشینید، بازوهای خود را به حالت باز نگه دارید.👐 فعالانه از عوامل حواس پرتی دوری کنید. تلویزیون را خاموش کنید، مجلّه یا روزنامه یا گوشی را کنار بگذارید..📵 حالت بدنی خودتون رو مثل همسرتون در بیارید.🙆♀️
به عنوان مثال اگر او در زمان صحبت چهارزانو نشسته و دستهاشو در هم قفل کرده شما هم کم کم همین شکل بدنی رو بخودتون بگیرید.😎
این یکی از نکات زبان بدن هست که باعث میشه شخصی که داره باشما دردودل میکنه ناخوداگاه حس میکنه احساس خیلی نزدیک و صمیمانه و خوبی باشما داره🤗
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
کیک نذری پختم برای تولد خواهر شوهرم😊
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
✍ آفرین به این عروس
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت13 با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت14
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات_تانیا جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات_ پس بریم خونه ما.
.
.
.
.
زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. .
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود......
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت15
بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا_ چشم خاله اومدیم. .
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. .
.
.
.
ساعت 8 شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه174ازقرآن🍃
#جز_نه🍃
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_اسماعیل_دهقان😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃💝🍃
*👤استاد #رائفی_پور
💞 به چهره هم نگاه کنید، با محبت غذا بخورید. ما این فرصت دور هم بودن را فراموش کردیم
#همسرداری
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══