#آقایان_بخوانند
#آقای_عزیز!
لطفا از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت پرهیز کنید❗️چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره میکند:
واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟
برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!
تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده شان کم است!
راه بازه و جاده دراز،بفرمایید...
تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را!
جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!
از قدیم گفتن:عقل زن کمتر از مردِ!
دست پخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه!
چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟
تو اگر خرج خانه را می دادی چی میشد؟
همه زن دارن ما هم زن داریم!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧔🏻🧕
گفتن جمله ی "معذرت ميخوام"هم درست مثل جمله ی "دوستت دارم" اندازه و جايی دارد!
_ از به زبان آوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده ايم
_ اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده ايم عذر خواهی نكنيم قطعا آدم های زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست می دهيم!
اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يك عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود
با همين يك جمله ی ساده و استفاده ی به موقع از آن می شود هزاران رابطه را زنده كرد پس
از گفتن هراس نداشته باشيد!
چراكه نگفتنش می تواند ضررهای بيشتری را بار آورد💗
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃مهارت گوش دادن و کاهش تنش های زناشویی:
🍃گوش دادن از مهارت های اساسی در بهبود ارتباطات بین فردی است. این مهارت جزء مهم ترین مهارت ارتباطی است که می تواند باعث ایجاد و تداوم احساس صمیمیت شود. گوش دادن باعث درک بهتر همسر، لذت بیشتر از زندگی زناشویی و هماهنگی بیشتر با همسرتان می شود.
گوش دادن نوعی تعهد و تحسین است؛ تعهدی برای درک و همدلی، کنار گذاشتن علایق، نیازها و پیش داوری های خود، به منظور دیدن مسائل از نگاه همسرتان است. همچنین گوش دادن، نوعی تحسین کردن همسرتان نیز است، چون بیانگر این پیام است: "من به تو توجه دارم و می خواهم بدانم که فکر، احساس و خواسته تو چیست؟".
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت6 با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه ت
#ناحله
#قسمت7
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نـاحله
#قسمت8
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
__
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه307ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_مریم🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدجواد_عربی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
*⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم
ای منتقم خون شهيدان برگرد
از مشرق پر فروغ ايمان برگرد
با سيصد و سيزدہ مسيحائی دم
با همت و چمران و چمران برگرد
🔸یوسف رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شبتون پر نور یاعلی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
﷽❣ #امام_زمانم ❣﷽
🍃لحظه لحظه بوى ظهور مى آید
🍃عطر ناب گل حضور مى آید
🍃سبز مردى از قبیله عشق
🍃ساده و سبز و صبور مى آید
☀️تعجیل در ظهورو سلامتی مولاعج پنج #صلوات☀️
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
التماس دعای فرج🙏
#حدیث_عشق
پیامبر ( ص)
خوشا به حال زنی که شوهرش از او راضی باشد.
مستدرک الوسائل . ج 14 . ص 162
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💑 برای صمیمی شدن با همـسرتان به او بگوییـد «دوستت دارم»
❣درست است که میدانید همسرتان شما را دوست دارد و او هم از علاقــه شما نسبت به خودش مطمئن است، اما این دلیل نمیشــود که شما و یا همسرتان از ابراز علاقه نسبت به یکدیگر امتناع کنیــد.
❣همه افراد نیازمند شنیدن این جمله هستند، ولو آن که جملــه تکــراری باشد. تاکیــد به این حس هیچ گاه از ارزش شمــا نمی کاهد و یا همــسرتان را پرتوقع نمی کنــد.
❣به همسرتان بگویید: دوستش دارید و از این که او کنارتان هست، احساس آرامش و خوشبختی می کنیـــد.
❣«دوستت دارم»، جمله معجزه گری است که شنیدن به موقع آن، گـوش همــسرتان را مینوازد و به زندگی شما امید تزریق میکند.
#صمیمیت_با_همسر
#هردوبخوانیم
════༻❤༺════
@asheghanehalal
#هردوبخوانیم
#تذکر_کپسولی 💊💊
💠 #گَرد داخل کپسول، #تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط #بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، #کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان #تذکر جدی دهید، اولاً حتیالمقدور تذکر خود را #طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و زمینه #لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیاً تذکر خود را خیلی #نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا #تلخی آن، برای همسرتان #شیرین گردد.
💠 حتماً پس از تذکر خود به همسر، فضا را به فضای طبیعی و عادیِ قبل از تذکر برگردانید یعنی تذکر شما نباید باعث شود که رابطه گرم و صمیمی شما حتی در زمان کوتاه، قطع گردد. یعنی پساز تذکر خود، همه چیز را فراموش کنید و انگار نه انگار که گلایه داشتید و تذکر دادید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕
#یه_تکنیک
✍گاهی اوقات یه همچین پیام هایی به همسرتون بدید و دلشو ببرید؛
💌 پنج تا از اعضای بدنتو نام ببر؛
➕آقامون، معده، کلیه، چشم،
گوش😌
😳 آقاتون...؟!
➕بله؛ آقامون قلبمه😍
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت68 👇👇👇
❌ امروزه یک اشتباه بزرگ در میان جوانان، به صورت فرهنگ در آمده که سالها پس از ازدواج، از خداوند تقاضای فرزند میکنند. این را هم فرهنگ و به قول خودشان، کلاس میدانند.
📛 متأسّفانه برخی از بزرگترها هم به این مسئله دامن میزنند و به جوانترها توصیه میکنند چند سال اوّل زندگی را به دنبال خوشیهایتان باشید، بعد به سراغ فرزند بروید.
❌ این مسئله، هم از نظر پزشکی و هم از نظر تربیتی، اشتباه است.
⚠️ امروزه متخصّصان زنان و زایمان و نازایی میگویند: فرزند اوّل، باید در همان سالهای اوّل زندگی به دنیا بیاید تا باروری پدر و مادر، امتحان شود و اگر مشکلی وجود داشت، هر چه زودتر، قبل از بالا رفتن سن، مداوا انجام بگیرد. از نظر تربیتی هم اشکال دارد.
🔴 امروزه متوسّط سن ازدواج در پسرها، حدود ۲۸ سال است. وقتی پنج، شش سال از ازدواج میگذرد و پای بچّه به خانه باز میشود، دیگر حوصله و انرژی کافی برای تربیت فرزند، وجود ندارد.
⬅️ ادامه دارد .....
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص۲۶۲
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت69 👇👇👇
2⃣ خانهداری
♦️ما در بارۀ خانهداری هم اشتباه فکر کردهایم. در شیوۀ زندگی مدرن، خانهداری را یک بار بر دوش زن میدانند؛ در حالی که زن اگر نگاه صحیحی به خود و خانه و خانواده داشته باشد، با خانهداری، احساس بزرگی و رشد میکند.
📛با تأسّف باید گفت که در نوع نگاه بسیاری از زنان امروزی، خانهداری یک کار مقدّس محسوب نمیشود. به همین دلیل هم وقتی خانهداری میکنند، احساس پیشرفت و نزدیک شدن به هدف آفرینش نمیکنند.
⚠️خانهداری هم، تنها در خانه ماندن و انجام دادن کارهای خانه نیست. زن خانهدار، زنی است که عاطفه و آرامش اهل خانه را تأمین میکند. اگر کسی به عظمت عاطفه و آرامش پی برده باشد، بزرگی خانهداری برایش روشن خواهد بود.
✨امام صادق علیه السلام فرمود:
اُمّ سَلَمه از رسول خدا صلی الله علیه السلام در بارۀ فضیلت خدمتی که زنان به همسرانشان میکنند، پرسید. فرمود: «هر زنی اگر چیزی از خانۀ همسرش بردارد و به جای دیگری بگذارد، در حالی که در این جا به جایی به دنبال صلاح همسرش باشد، خداوند به او نگاه [رحمت] میکند و هر که خدا به او نگاه کند، عذاب نخواهد شد».
🔆اُمّ سَلَمه گفت: پدر و مادرم به فدایت! از پاداش زنان بیچاره، بیشتر برایم بگو. فرمود: «ای اُمّ سَلَمه! زن وقتی باردار میشود، اجرش مانند کسی است که با جان و مالش در راه خدا جهاد میکند و وقتی وضع حمل میکند، به او گفته میشود: ”تو بخشیده شدی و عمل، از نو آغاز کن“ و وقتی به فرزندش شیر میدهد، به ازای هر شیردادنی برای او پاداش آزاد کردن بردگانی از فرزندان اسماعیل را مینویسند.
⬅️ ادامه دارد ......
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص۲۶۴
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رهبر انقلاب: بنده مثل سال گذشته سفر نخواهم رفت
🔹سال گذشته در ایام عید مردم عزیز، به توصیهها کاملا عمل و بلای بزرگی را از سر کشور دور کردند. امسال خطر بیشتر و فراگیرتر است، امسال هم همگان توصیهها را رعایت کنند.
🔹بنده که قطعا سفر نخواهم رفت مثل سال گذشته و هر چه که ستاد ملی کرونا در این زمینه بگوید عمل خواهم کرد.
👌 ولایی های عزیز توصیه ولی و رهبرمون رو جدی میگیرند و عمل میکنند ان شاءالله
❌ نشر : واجب
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
رمان #ناحله نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼
#ناحله
#قسمت9
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══