💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت90 از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم
#هرچی_توبخوای
#قسمت91
منم صورتم از اشک خیس بود... 😭
گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.😔ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم.😞رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.😊گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....☺️😍
وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی😍🙈
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.
وحید لبخند عمیقی زد.☺️خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.😍✨✨☺️
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.😐😠
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.😉☺️
وحید خنده ش گرفت.😁
تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.😃😁
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍛بعد برای مامان،🍛بعد برای من،🍛بعد هم برای خودش.🍛👌
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.☺️😄وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.☺️
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋
مامان گفت:
_نوش جونت.😊
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.👀❤️از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.😋😜
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😬🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.😬😁
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.😌😎
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.😁😆
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😃😜
وحید بلند خندید😂 و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.😇☝️
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت92
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.😅
مامان و بابا به من نگاه میکردن...
به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم:
_حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟😉😃
وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت:
_نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.😍😃
همه مون خندیدیم.😀😁😃😄
وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت:
_زهرا😊
-جانم مامانم.☺️
-وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه.
نفس غمگینی کشید و گفت:
_سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.😒
مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.😊
شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم.
وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.😍
وارد حیاط شدم... ☺️حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک🌺🌸 و چند تا درخت داشت.🌳🌳درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.🤗🤗🤗وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم.
خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود.
روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم.
پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.😊فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.☺️
مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی.
وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی🇮🇷 بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.📚🎓
بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.📖☺️
منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.😅🙈
وحید بالبخند به خانواده ش گفت:
_بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.😁😍
همه خندیدیم.😬😁😃😄
مادروحید گفت...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_416ازقرآن🌺
#جز21🌺
#سوره_سجده 🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_علی_صیاد_شیرازی😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌷کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
صلےاللّٰہ علیک یا صاحبالزمان♥
🌷بهش گفتم :
چرا الان بہ امامزمان سلام دادے...؟
🌷گفت:شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو بہ امامزمانم برساند...
#شهید_ابومهدی_المهندس
#یاد_امام
#معرفت_امام
#اللّهمعجّللولیکالفرجبدماءالشهدا🕊🌿
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
تنها💛خداست که می داند
بـــــهترين🌺🍃
در زندگی تو
چگونه معنا می شود❣
من آن
" بهترین " را 🌸🍃
برایت آرزو می کنم ..
سلام روز زیباتون بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
🔺اگر همسرم کاری کرد که موردعلاقه ام نبود چیکار کنم؟
➖ بعضی وقتها پیش میاد که شوهرتون یه کاری انجام میده که ناقص انجام داده یا خوب انجام نداده
مثلا قراره مهمون بیاد به شوهرتون میگین که بره میوه بخره. میره میوه هایی می خردکه خیلی ریز است یا مناسب مهمون نیست
اگر شما دفعه بعد بری خودت میوه بخری تا خیالت راحت باشه. باید گفت که شما اشتباه ترین کار رو انجام دادین و از این به بعد ناخودآگاه با انجام این کار میوه خریدن که از وظایف مردانه است میشه جزو وظایف شما
دفعه بعد هم بذارین همسرتون بره خرید ولی بهش بگین " عزیزم پرتقال فلان اندازه ای بخر واسه مهمون مناسب باشه."
➖این اشتباه یه آسیب بدی هم داره و اون اینه که اگر به همسرتون که کاری رو خوب انجام نداده سرکوفت بزنید . دفعه بعد دیگه همون کارو هم حتی انجام نمیدهد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ویژه_مجردها
#مهارتهای_انتخاب_همسر
•♦️•♦️•♦️•♦️•♦️•♦️•
🔴"انتخاب، بعد از تصمیم" یا "تصمیم، بعد از انتخاب"⁉️
❌ با تأسّف باید گفت: هماکنون بسیاری از خواستگاریها غیر رسمی انجام میگیرد؛ یعنی در دانشگاه، محلّه، پارک یا هر محیط دیگری، دختر و پسر یکدیگر را میبینند و آشنا میشوند.
‼️بعد هم به بهانۀ دستیابی به شناخت، این ارتباط را ادامه میدهند تا با چشم باز! یکدیگر را برای زندگی انتخاب کنند.
⛔️ وقتی این دو، با هم ارتباط برقرار میکنند، قبل از اینکه «شناخت» حاصل شود، پای عنصری به نام «عشق و محبّت» ــ آن هم با پایهای کاملاً احساسی ــ به فضای این رابطه باز میشود.
✔️ کسی که وابسته شده و حالا میخواهد تصمیم بگیرد، معیارهای خود را از یاد میبرد و معیارهای جدیدی را برای خود انتخاب میکند که منطبق بر همین کسی باشد که به او وابسته شده است.
❌ در اصل، دیگر گزینش بر اساس معیار نخواهد بود؛ بلکه معیارها، ویژگیهای همان کسی است که قبل از گزینش، انتخاب شده است.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۶۱
•♦️•♦️•♦️•♦️•♦️•♦️•
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهارت_های_زندگی_مشترک
#همسرداری
🎙 سخنران: استاد #قرائتی
🔻 موضوع : بخشش
#کلیپ
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پیام_جدید
متن پیام:سلام خسته نباشین ممنونم از کانال عالیتون خیلی استفاده میکنیم از مطالب خوبتون
اینم میخواستم بدونم تبلیغ حمایتی دارین از کانال های کوچیک و تازه تاسیس ؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:03:22:55 ب.ظ
⏰تاریخ:پنجشنبه 1400 تیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
💕زندگی عاشقانه💕
#پیام_جدید متن پیام:سلام خسته نباشین ممنونم از کانال عالیتون خیلی استفاده میکنیم از مطالب خوبتون ا
سلام ممنون از همراهی شما
برخی از کانالهای مذهبی و قرآنی رو مدیر تبادلات بصورت حمایتی میزارن🌸
#پیام_جدید
متن پیام:سلام بابت داستان های زیبا ممنون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:04:42:20 ب.ظ
⏰تاریخ:پنجشنبه 1400 تیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
#پیام_جدید
متن پیام:خیلی کانال عالیی دارید خیلی عالیه
کاش میشد از رمان ها پارت بیشتری بزارید....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:03:48:19 ب.ظ
⏰تاریخ:پنجشنبه 1400 تیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
💕زندگی عاشقانه💕
#پیام_جدید متن پیام:خیلی کانال عالیی دارید خیلی عالیه کاش میشد از رمان ها پارت بیشتری بزارید.... ➖
امشب به خاطر شما سه قسمت میزاریم😊
#هرچی_توبخوای
رمان محتوایی .....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══