#آی_پارا
#پارت_صدوشانزده
از طرفی دایی هم که ایشالله همین روزا می یاد و احتمالا سرم گرم گرفتن حق و حقوق مادریم از عموم بشه
زیر لب اوهومی گفت و مشغول غذا خوردن شد . ولی من لبخند رضایت رو برای چند ثانیه رو لبش دیدم . نائب السلطنه با وجود اینکه به خاطر کارش ، با آدمهای رده بالا و به اصطلاح متجدد و درباری خیلی نشست و برخواست داشت ، به آذری با غیرت و اصیل بود و خوش نداشت ناموسش در معرض دید نگاههای هرزه ی گرگهای اطرافش قرار بگیره . بنابراین بیرون رفتن خاله رو قدغن کرده بود . اما در مورد من ، نمی خواست حس کنم مجبورم وگرنه می شد فهمید که چقدر از تصمیم راضیه. بعد از شام ، به زور بابک شیطون رو از خاله جدا کردم و رفتم تو اتاقم واسه خواب . اما چه خوابی ؟ من از وقتی که از خونه ی تایماز دراومده بودم ، شبا تا دیر وقت خوابم نمی برد . اونقدر به چیزای مختلف فکر می کردم که بلاخره خواب به چشمم می اومد . بابک چند باری سراغ باباش رو ازم گرفته بود . جواب من و بقیه هم همیشه همین بود . رفته سفر!!! پسر قشنگم ، بابکم نمی دونست اونی که هجران کرده منم . نه باباش. با اینکه سه سالش بود ، هنوز هم از رویام خوابیدن خوشش می اومد . رو پام انداختمش و با تکون تکون دادن باهام ، اونا خوابوندم و خودم هم پر کشیدم به گذشته . فخرتاج بعد از ده روز بلاخره دل از اسکو کند و برگشت تبریز . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . بد خلقی ها و گریه های بابک هم بیشتر اذیتم می کرد . وقتی از در اومد تو ، مثل دیوونه ها پریدم طرفش . بغلم کرد و گفت : این همه اشتیاق واسه من که نیست ؟ شرمنده شدم از لفظش . اونقدر هول بودم که از ده فرسخی داد می زد واسه چی بی قرارم . برای اینکه بیشتر خجالت نکشم گفت : شوخی کردم دخترم . خوب واسه همین رفته بودم که برات خبر بیارم دیگه!!! غیر از اینه؟ بابک رو که تو قنداقش آروم خوابیده بود بوسید و گفت : حال بابای پسر دست گلم خوبه . البته ظاهرا نگرانی منو که دید گفت : بذار از اول برات بگم : آیناز برام همه ی ماجرا رو تعریف کرده. گفتم : مگه اینجاست ؟ اخم کرد و گفت : وسط حرفم نپر دختر . چشمی گفتم و اون ادامه داد : آیناز با خان داداشم اینا برگشته . این شیش ماهی که تهران بودن ، واسه دوا درمون آیناز مونده بودن. به دکتر فرانسوی کمرش رو عمل کرده . دخترم الان می تونه روزی نیم ساعت با کمک عصا راه بره . چون هنوز کامل خوب نشده ، به کسی بروز ندادن . واسه همینه موقع برگشتن هم اینجا نیومدن . از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾