The axe forgets what the tree remembers
تبر فراموش می کنه و درخت در ذهنش می ماند.
#پیمان_شکنی در رابطه زناشویی از یاد پیمان شکن زود می رود ولی #قربانی در یادش ماندگار خواهد بود در مشاوره ها پیمان شکن می گوید بابا من ی غلطی کردم چرا زندگی به روال بر نمی گردد با این که عذرخواهی کردم!
✍️معرفی کتاب: مجازی علیه همسران
سال نشر: تابستان 1403 (داغه تازه از تنور نشر درآمده) 😂😁
داستان: تسبيح هدف
محمدحسین قدیری
زندگي ماشيني کاري کرده که از صبح تا شب دنبال يه لقمه نون حلال بدووم و شب به شب خسته و کوفته به خونه برگردم. اون شب وقتي به خانه برگشتم براساس برنامه اي که داشتم قسمتي از وقتم را به دخترم #مليکا و پسرم #ايليا اختصاص داده بودم.
هنوز گرد هم ننشسته بوديم که #برق، بدون سابقه قبلي، رفت. حلقه وار دور هم نشستم و ايليا، چراغ گوشي همراهش را روشن کرد. نور گوشي حلقة نشست ما را تنگ تر و صميمي تر کرده بود. اگر چه از برق رفتن ناراحت شده بودم، ولي بچه ها چون مي ديدند احتمالا زمان بيشتر دور هم خواهيم بود، شادتر بودند. مليکا که حسابي بابايي بود با خواهش و اصرار گفت: باباجون دلم مي خواد تو اين تاريکي ما رو مهمون يکي از خاطرات ايام کودکي تون کنين.
راستش براي من انتخاب ناب ترين خاطره زندگي ام زياد سخت نبود چون اون خاطره را هر روز مرور مي کردم و شده بود جزي از زندگي ام. رو کردم به فرزندانم و گفتم: خب يه شرطي داره و اون اين که اين خاطره را به عنوان هديه اي معنوي از من قبول کنن و تو زندگي به کار ببرن؟ با تأييد اونا شروع کردم به تعريف ماندگارترين خاطره زندگيم خاطره اي که بي اختيار گاهي آسمون چهره ام را با نم نم اشکم باروني مي کرد:
وقتي کوچيک بودم کمي شيطون بودم يه چيزي تو مايه هاي داداشت ايليا، البته کمي رقيق تر. مادرم -خدا رحمتش کنه-يه صندوقچه قديمي داشت که طلاها، چيزهاي قيمتي و عتيقه اش را توش نگه مي داشت. دلم لک مي زد خودم را به اون صندوقچه که يادگاري مادربزرگم بود، برسونم و داخل اون را ببينم. مادرم هميشه اون را از دسترسم دور مي کرد و من بيشتر حساس مي شدم که سر در بياورم که داخل اون چيه؟گاهي هم مادرم وقتي مي ديد من خيلي اصرار دارم داخل اون را ببينم آن را مي آورد و يکي يکي وسايلش را بيرون مي آورد و نشان مي داد.
از بين همه اونا چشمم يک تسبيح سنگي و قيمتي را گرفته بود. هميشه از مامانم مي خواستم که اون را به من بدهد. مادرم نيز مي گفت: اين يه تسبيح عادي نيست؛ چون هم يادگار مادر بزرگ است که از کربلا آورده و ديگر اين که از سنگ هاي بسيار کم ياب و قيمتي است و مي ترسد که پاره شود و مهره هايش گم و گور شود. راستش وقتي مامانم باهام حرف مي زد که نبايد آن را براي خودم بردارم راضي مي شدم، ولي بعد از مدتي دوباره وسوسه مي شدم خودم را به اون برسونم و برش دارم.
بزرگ تر شده بودم و دبيرستاني. يک سال ايام عيد، موقع خونه تکوني، وقتي از مدرسه برگشتم، صندوقچه را کف اتاق ديدم. مادرم به شدت مشغول غبارروبي و گردگيري بود. کمي دور و بر صندوقچه پرسه زدم تا اين که وقتي مامانم براي شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت خودم را به اون رسوندم و سريع از بين همه اونا تسبيح را برداشتم داشتم به بقيه وسائل و چند چيز عتيقه نگاه مي کردم که متوجه صداي مامانم شدم: سعيد سعيدجان
صدا نزديک تر و نزديک تر مي شد من که نمي خواستم مادرم بفهمه که بدون اجازش سر صندوقچه رفته ام با عجله در صندوقچه را بستم. مامانم که وارد اتاق شد، براي رد گم کني، وانمود کردنم که دارم تو کيف مدرسه ام دنبال چيزي مي گردم. اي داد بي داد. يادم رفته بود که تسبيح را داخل صندوقچه بگذارم وقتي مامانم رسيد به من گفت: معلومه حواست کجاس؟ يه ساعته دارم صدات مي زنم. تسبيح را داخل کيف انداختم و در کيف را بستم و با لکنت گفتم: ب با با من بودين؟ مامان خنديد و گفت پ نه پ. با ديوار بودم.
پسر حواست کجاس؟ پاشو، پاشو که نون نداريم و برا شام چيزي نپختم جنگي خودت را به نونوايي بروسون و...هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که بلند شدم و با لبخند گفتم: شما جون بخواه کي يه که بده. مامان با دستة جارويي که دستش بود با شوخي کمي دنبالم دويد و من در حالي که مي خنديدم با او خداحافظي کردم و از منزل خارج شدم.
چند روز از آن ماجرا گذشت. يک روز ساعت ورزش دوستم، مهدي، از من اجازه گرفت که قبل از بازي ساعتش را داخل کيفم بگذارد. وقتي سر کيفم رفت، صداي او توجه همکلاسي ها را به خود جلب کرد: اُه اُه اُه
بچه ها اينجا رو نگاه کنين. چه تسبيح مشتيِ باحالي. با ناراحتي خودم را به مهدي رسوندم: کي به تو گفت که اون را برش داري؟ بدش به من ياالله زودباش. مهدي با شيطنت گفت: خب باشه بابا نميخوام که بخورمش نگاهش مي کنم بعدشم اگه نخواستي بهم هديه بدي مجبوري به زور بهم يادگاري بدي.
ادامه داره..
يالله بدش به من اين امانته از من نيست. مهدي که ديد من مي خوام با زور ازش بگيريم آن را براي دوستش جواد پرت کرد. بين مهدي و جواد مي دويم تا تسبيح را بگيرم بالاخره وقتي مهدي پرت کرد من و جواد آن را گرفتيم. جواد بکش و من بکش. جواد دلش نسوخته بود تنها فکرش اين بود که يه جوري از دستم بيرون بکشه و من نگران که نکنه پاره بشه تا اين که اتفاقي که نبايست مي افتاد، افتاد. بند تسبيح پاره شد و مهره ها پخش و پراکنده شدند. با بغض و صداي بلند و گرفته و در حالي که اشکم جاري شده داد زدم همين رو مي خواستيد؟ جواد و مهدي سرجاشون ميخکوب شدند. بچه ها کمک دادن يکي يکي مهره ها را جمع کردند ولي چندتا از آن مهر ه ها پيدا نشدند.
اشک از ناودن چشمام سرازير شد. رو کردم به اون دو تا و گفتم: جواب مامانم رو چي بدم. بي اختيار از شدت نارحتي به سمت سعيد رفتم. يقيه او را محکم گرفتم و او را به ديوار چسباندم. بچه ها با خواهش خواستند من را از او جدا کردند که نشد. با سر و صدايي که به پا شده بود مسئول پرورشي و دبير ورزش خودشان را به رختکن رساندند.
تو اتاق دبير پرورشي داستان را با بغض و ناراحتي براي آنها تعريف کردم. او با صبر و حوصله سخنانم را شنيد و با من همدلي کرد. اون روز، تا آخرين ساعت درسي، ذهنم درگير اين ماجرا بود و اين که چگونه به مادرم اون حقيقت تلخ را بگم. زنگ که خورد به سمت منزل حرکت کردم به منزل که رسيدم نمي تونستم تو چشمان مامان نگاه کنم خودم را ازش پنهون مي کردم. به اتاقم رفتم و روي تختم دراز کشيدم و ملافه را روي سرم کشيدم نه مي تونستم بخوابم و نه بلند شوم. درگير افکار پريشانم بودم که صدايي شنيدم: کاريه که شده. پاشو، پاشو يه چايي با هم بخوريم... دبير پرورشي که من رو ناراحت ديده بود به منزل تماس گرفته بود و با مادرم صحبت کرده بود.
فرداي آن روز وقتي به مدرسه رفتم به اتاق حاج آقاي مسعودي رفتم تا هم ازش تشکر کنم و هم تسبيح رو بگيرم. حاج آقا با گرمي ازم استقبال کرد. يه ساعتي با حاج آقا بودم. خيلي با هم صحبت کرديم. الان حضور ذهن ندارم که درباره چه مسائلي صحبت کرديم اما يه چيزي تو ذهنم حک شده و اون مثالي بود که حاج آقا زد:
سعيد جان به کشاورزي گفتن به نظر تو اين دنيا خالقي هم داره؟ گفت: «شکي توش نيست. يه هندونه بزرگي که من مي کارم بيش از يه پارچ آب داره نشت هم نداره کي اين هندونه رو تو بيابون. اين طوري آب بندي کرده که تا به دست مشتري مي رسد و وقت مصرف مي شود، آب هندوانه، بيرون نمي رود و نشت نمي کند؟ در حالي که آب بندي کردن در سقف و حوض و..خيلي کار سختيه».
حاج آقا تسبيح را از کشوي ميزش بيرون آورد و گفت: سعيد جان اين تسبيح شما، بگير و سالم به دست مادرتان برسون. ما در دنيا مسافريم، وقت مان گران قيمت تر از طلا و سنگ هاي قيمتي اين تسبيح است. بايد نخ محکم قرآن و اهل بيت را براي زندگي مان انتخاب کنيم. تک تک کارهاي ما وقتي با نيت خدايي لعاب بخورد مانند مهره هاي قيمتي تسبيح تان ارزش و بها پيدا مي کند. مجموعه اين مهره ها در کنار هم با آن بند محکم، ما را لحظه به لحظه به بهشت آرامش و جنّت قرب خدا نزديک مي کند. همين طور که بند تسبيح از يک جا شروع و به همان جا ختم مي شود. ما هم از خداييم و به سوي او باز مي گرديم. تک تک فعاليت هاي روزمرة ما وقتي جا خود قرار مي گيرد که به سمت و سوي مقصد نهايي باشد، جايي که بخواهيم يا نخواهيم مسيرمان همان است.
وقتي ما بنده نافرماني هستيم در واقع خودمان را از مسير اصلي دور مي کنيم يعني براي تسبيح هدف مان بند، بندگي را انتخاب نمي کنيم و هر بندي را که انتخاب کنيم، پوسيده و پاره شدني است. ما چون از خداييم، فقط با ياد و ذکر او آرام مي شويم. هر کاري که در مسير رضايت خدا نباشد ارزشش به اندازه خر مهره است نه مهره هاي قيمتي. کسي که همه کارهايش به سمت خداست آرامشش بيشتر است او براي مردم هم جذابيت دارد چون آنها رفتارش را راحت مي توانند تفسير کنند و رفتار مبهم و چند پهلو ندارد. بايد مراقب باشيم برخي چيزها بندِ بندگي را پاره مي کند مانند: بي نماز يا کاهل نمازي، ناسپاسي، ريا، همنشيني با افراد منفي، و..برخي از چيزها اين بند را محکم مي کنند مانند: توسل، راز و نياز، نماز اول وقت، شکر نعمت، همنشيني با افراد مثبت و...
ادامه داره..
افرادي که بي دين هستند يا آنهايي که باورهاي ديني محکمي ندارند ممکن است با خوش گذراني، مواد روان گردان و... براي خود شادي هاي آني فراهم کنند ولي خيلي زود ابر غم بر آسما دلشان سايه سياهش را مي گستراند. آنها در واقع تسبيح هدف شان بند سستي دارد زود پاره مي شود و مهره هاي قيمتي وقت شان گم مي شود. اين افراد هميشه ذهنشان پريشان است از زندگي لذت نمي برند و رفتارشان براي ديگران قابل تفسير نيست به همين دليل اعتبار و محبوبيت اجتماعي ندارند.
فردا وقتي از کار برگشتم و ديدم که ايليا و مليکا اين خاطره را با عنوان «تسبيح هدف» به شکل پاورپوينت درآورده و صداي ضبط شده من را در حال خاطره گويي به آن ضميمه کرده اند غافل گير شدم و تو پوست خودم نمي گنجيدم.
یادشان همیشه گرامی،روحشان شاد و قرین رحمت واسعه الهی باد
✍️ ماهنامه فرهنگي اجتماعي و آموزشي قدر، محمدحسين قديري، ش61، اسفند سال92.
هدف و معنای زندگی
فواید هدفگذاری
شغل و نشاط
برنامه و طرح هدفمند
هر قدر اضطرابتون را با روش های سازنده مثل ورزش و حضور در جمع و فعالیت های بدنی مفید و .... کم کنید
هر قدر به باز شدن خُلق خودتان کمک کنید
اینها سبب میشه مهندسی فکر و خیالتون راحت تر بشه اگر وسواس هم داشته باشید درجه وسواس کمتر میشه
تحمّل سختى از سوى انبيایی مثل ایوب و یوسف و... بركاتى دارد، از جمله:
الف) مردم درباره آنان گرفتار غلوّ نمىشوند.
ب) آنان مقام ويژهاى در اثر صبر، دريافت مىنمايند.
ج) اگر الگوها و بزرگان نيز سختى ببينند، فقرا و ضعفا و بيماران تحقير نمىشوند.
د) مردم، راه برخورد با مشكلات را از آنان مىآموزند.
تفسیر نور، سوره ص، آیه 41