زندگی از غسالخونه تا برزخ
#باز_نشر 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه هجدهم
4_5870958072993680016.mp3
37.37M
#باز_نشر
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه نوزدهم
* شباهت و تفاوت مرگ و خواب
* انسان در زمان مرگ چه تمثّلاتی میبیند؟
* حقیقت ولایت صورتهای فراوانی دارد
* همه انسانها هنگام مرگ امیرالمومنین را میبینند، اما حضرت را با کدام اسم دیدن مهم است؟
* رابطه سنخیت و شاکله
* انسان به کسی که با او هم سنخیت است، تعلق دارد
* علاقهها از جنس اعتباری نیست
* توضیحاتی پیرامون جنسیت ملائکه و شیاطین
* عُلقه و علاقه انسان با شیطان و ملائکه به چه صورت است؟
* با دروغگویی آدم آقا نمیشود
* به فکر "خود واقعی" مان باشیم
📅98/12/19
#مشهد
❗️برای دریافت مجموع جلسات سه دقیقه در قیامت، از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=508
🔔 @Aminikhaah_Media
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شهادت، آرزوی جوان تجربه گر مرگ موقت شد
▪️این قسمت: من، مادر؛ من، پدر
▫️تجربهگر : آقای مهدی حسن نژاد
#تجربه_مرگ_موقت
💢لینک فیلم کامل در تلوبیون:
https://www.telewebion.com/episode/2572336
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
@khandehpak
زندگی از غسالخونه تا برزخ
بچه هم دارید؟ نه، هنوز عقد هستیم. فکر ميکنید اگر در آینده فرزندی داشته باشید چه نظری نسبت به شغل
ساعت کاریتان چطور است؟
از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر ساعت کاری است. که البته روزهای تعطیل تا 2 بعداز ظهر است.
درآمد ماهانه شما چه قدر است؟ آیا از درآمدتان راضی هستید؟
یک تا یک و نیم میلیون در ماه حقوقی است که بابت کار در غسالخانه ميگیرم، از درآمدم راضی هستم و خدا را شکر توجهات مالی و معنوی مدیریت سازمان بهشت زهرا به کارکنان بسیار خوب است. برای من همین درآمد کافی است و مشکلی برای معاش ندارم.
این که در فضایی کار ميکنید که مدام کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند ميآیند و گریه ميکنند در روحیه شما اثر نميگذارد؟ ناراحت نميشوید؟
خب طبیعی است که در انسان تاثیر ميگذارد، شما همین که وارد فضای بهشت زهرا ميشوید غم به دلتان چنگ ميزند. اما ما دیگر عادت کردهايم. اگر بخواهداين گریه و زاری روی روحیه ما تاثیر بگذارد دیگر نميتوانیم زندگی کنیم. اگر بخواهیم برای هر جنازهاي که ميآورند غصه بخوریم چیزی از ما نميماند. به یک سال هم نميکشیم. اما کم کم مثل هر چیز دیگری عادت ميکنیم.
مصاحبه با غسال جوان
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
ساعت کاریتان چطور است؟ از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر ساعت کاری است. که البته روزهای تعطیل تا 2 بعد
.
اگر قرار بود شغلی دیگری داشته باشید، چه شغل را انتخاب ميکردید؟ یا اصلا شغل مورد علاقه شما چیست؟
نميدانم، تا به حال بهاين مسئله فکر نکردهام. شغلهای خوب زیاد است ولی مدرک تحصیلی نیاز دارد که من به تحصیل علاقه نداشتم. بنا براين اصلا به آن فکر هم نکرده ام و از آن گذشته مناين کار را دوست دارم.البتهاين طور نیست که غسالها تحصیل کرده نباشند و در بین غسالهای زن و مرد بهشتزهرا فارغ التحصیلان کاردانی و کارشناسی هم داریم.
تا به حال پیش آمده که جنازهاي را بیاورند که وضعیتش شما را متاثر کرده باشد؟ مثلا جنازه تصادفی؟
اکثر فوت شدهها تصادفی هستند. آن قدر گفته ميشود جنازه تصادفی و تصور وحشتناک از آن وجود دارد که همه فکر ميکنند جنازه تصادفی چه چیز وحشتناکی است. اما نه، جنازه تصادفی اول پزشک قانونی ميرود.
اين طور نیست که دل و روده جنازه بیرون باشد یا مغزش بیرون پاشیده باشد. پزشک قانونی جنازه را ميدوزد بعد به بهشتزهرا تحویل ميدهد. اما جنازههایی ميآورند که مدتها از مرگشان ميگذرد، حتی بو گرفته يا بدنشان را کرم زده است. آنها جنازههایی هستند که ناراحت کننده اند.
مصاحبه با غسال جوان
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
. اگر قرار بود شغلی دیگری داشته باشید، چه شغل را انتخاب ميکردید؟ یا اصلا شغل مورد علاقه شما چیست؟
فکر ميکنی تا چه زمانی به غسالی ادامه بدهی؟ اگر شرایط پیش بیاید شغلت را عوض ميکنی؟
دوست دارم دراين شغل بازنشسته شوم،اين شغل باعث ميشود که زندگی تو با زندگی خیلی افراد دیگر فرق داشته و آنطور که دیگران برای زندگی چنگ ميزنند، نباشی. فکر هم نميکنم شرایطی پیش بیاید که شغلم را عوض کنم. مگراينکه اخراج شود.(ميخندد)
و حرف آخر...
حرف آخراينکه مردم نگاه واقعی به غسالی داشته باشند، واقعااين شغل شریف است و باید مردم نظر دیگری راجع به آن پیدا کنند. از مسئولان هم ميخواهم که توجه شان نسبت به شاغلان در آرامستانهای کشور بیشتر شود. البته ما در تهران شرایط خوبی داریم و رسیدگی و توجه مدیریت بهشت زهرا بسیار خوب است اما هنوز برخی مسائل مانند بازنشستگی پیش از موعد حل نشده است که باید فکری برایش شود.
اخباراجتماعی - قانون
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
علامه محمدباقر مجلسی رحمه الله علیه :
🌷 مشغول مطالعه بودم به اين دعا رسيدم و آن را خواندم :
" بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها. اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ "
🌷 بعد از يك هفته مجدد خواستم آن را بخوانم كه در حالت مكاشفه ندايی شنيدم از ملائك، كه ما هنوز از نوشتن #ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ايم.
خواندن این دعای با فضیلت در شب جمعه سفارش شده است از دست ندید!..
📚نهج الفصاحه،صفحه ٣٢٢
📚قصص العلماء،صفحه ٨٠٢
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 مرگ آنلاین یک زن 40 ساله تایلندی هنگامی که به عنوان معلم آشپزی در حال تدریس بود‼️
🔞 علت مرگ: سکته قلبی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
#باز_نشر 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه نوزده
4_5875461672621051816.mp3
42.32M
#باز_نشر
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه بیستم
* ملائکه قبض روح در قرآن
* قرآن در مورد میزان چه میفرماید؟
* آیا حسابرسی بد است؟
* شاخص میزان چیست؟
* کلیاتی در مورد بلوغ
* سیر تکاملی نفس در نگاه ملاصدرا
* بلوغ، قدرت بر تزکیه
* نماز ولایت بر اعمال است
📅98/12/20
#مشهد
❗️برای دریافت مجموع جلسات سه دقیقه در قیامت، از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=508
🔔 @Aminikhaah_Media
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
سلام و عرض ادب
خاطرم نیست چطوری با این کانال آشنا شدم و واردش شدم اما مدت زمان ورودم ب این کانال زیاد نیست شاید باورش برا خوانندگان سخت و عجیب باشه اما صادقانه و قاطعانه میگم ک من هر بار ک بابت قضیه ای ب مشکل میخورم ک کم کم میخواد منو اصلی سمت افسردگی و سراشیبی بندازه همون موقع هاست ک خدا خودش رو بهم نشون میده حالا این نشون دادن خدا بمن یا ب واسطه قرار دادن شخص مومنی از بنده های خودش ب من در سر راهمه یا از طریق بردن من ب کانال های مختلف معنوی و هشدار دهنده و هدایت کننده . ک اتفاقا یکی از همین کانال ها، کانال غسالخانه و عالم مرگ هست البته خودم علاقه عجیبی ب مطالعه در زمینه مرگو عوالم بعد مرگ و چگونگی و کیفیت برخورد با اعمال بعد پایان زندگی دارم و هر چ ک در این زمينه بیشتر مطالعه میکنم تشنه تر میشم .
اما جا داره از بانی این کانال بسیار متحول کننده ،کمال تشکر و قدردانی رو داشته باشم انشالله ک عاقبت بخیر بشن و با اهل بیت محشور
#پاسخ_مخاطب
سلام علیکم
محتوای این کانال چنان منو درگیر کرده که هر نفس بفکر مرگم.
و خوشحالم بابت این محتوای کابردی و مفید
بفکر جبران گناهانم افتادم
بفکر پرداخت رد مظالم افتادم
بفکر ترک گناهان زبانی افتادم
بفکر عبادت بیشتر افتادم
خلاصه بهانه ای شدید که بفکر خودسازی و پر کردن توشه اخرتم بیفتم
خدا براتون جبران کنه
#پاسخ_مخاطب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
⚠️دیدن و شنیدن چنین سخنرانی هایی برای بیداری و تلنگر ما بسیار موثر است.
🔥ایستگاه های #گناه که
۱۰۰۰سال طول میکشد...
🎙حجت الاسلام هاشمی نژاد
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
🌹چله ی شهدایی🌹
💞بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا
با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید
من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم.
حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳
با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔
یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد.
کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد.
شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔
چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت.
این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود.
از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن.
بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانمحضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد.
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم.......
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف ک
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🌹چله ی شهدایی🌹 💞بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان ک
کردند که وارد سنگر
شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پروندهها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفتزده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علیاصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت میخواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ای
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
#پوستت که خوب باشه حالت خوبه👌😍
برای اینکه تا #عید یک پوست خوب داشته باشی...👇🤩
باید از الان شروع کنی💪😍
یک چهره متفاوت😌
پوستی سالم و شاداب 🤩
و مهم تراز همه یک حال خوب💃
#نوع پوستت رو بگو مشاوره رایگان بگیر👇
@sana_mask
#نوع پوستت رو بگو مشاوره رایگان بگیر👇
برای حمایت از کانال ما ، ما را به دوستان خود معرفی کنید🙏😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3502702906C8031fa163f
زندگی از غسالخونه تا برزخ
کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جال
ان شهید شده؟؟؟؟
علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم🌷
جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود😭 باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و....... .
خدایاااا مگه میشه😮 خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمیدانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم🤫 باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟؟؟ نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود😩 شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم .......... را بیاورید. علیاصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد. شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشتهایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.🌷
من به قدری خوشحال شدم 😍که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر 🙏 چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیهالسلام برسیم👍
با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان میگویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟🤔
این فکرها ذهنم را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم............. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها............... بدید.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) .
پاسخ دادم چشم حتما.
همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن.
یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟🤔 دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.😶 بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام.
هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم.
دهانم خوش بو و معطر شده بود.🥰 کمی مزه مزه کردم.
حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم😳 خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد.
بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.
خدایااااااا چه اتفاقی افتاده.
شهدا؟؟؟؟ 🤔 شربتی که خوردم🤔 شربت شفا!!!!!!!
کمی روی تخت جا به جا شدم .
هنوز خوابم رو باور نکرده بودم.😳
احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.😕
به خودم آمدم من گرسنه شدهام اشتها به غذا دارم😊 ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود.
مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.🧐
شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد.
تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه. استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم.
ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد .
از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده. ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشت
ا