هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای انگور
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
✅یک #داستان یک پند
✍️شیخ رجبعلی خیاط در خانهاش یک اتاق داشت که به یک راننده تاکسی کرایهاش داده بود. ماهانه 20 تومان میگرفت.
روزی مستأجر را خدا دختری داد. شیخ رفت تا اسم او را در گوش او بعد از اذان و اقامه بگوید. وقتی تمام شد اسمش را معصومه گذاشت و یک دو تومانی به قنداق او قرار داد. به مستأجرش گفت: «آقا یداله! از این ماه یک تازه وارد به خانواده اضافه شده است دو تومان از کرایهات را کمتر کن.»
یاد دارم مرحوم پدر حقیر (نویسنده) میگفت: «در زمان قدیم وقتی کسی مستأجر به خانه میآورد همیشه به خانهاش سر میزد که مطمئن شود مستأجرش نان شب و خورد و خوراک دارد؛ بعد از او کرایه بگیرد. کسی خانهای برای کرایه و کسب درآمد اضافی نمیساخت. برای خودش میساخت اگر اضافی بود کرایهاش میداد و طمعی بر کرایه نداشت.
حالا بگذریم برخی که راست میگردند و فقط کرایه خانه میخورند. چه صاحب خانههایی که اصلاً از حال مستأجر خود بیخبرند و مستأجر یارانه میگیرد و کرایه را میدهد و چیزی برای خوردن هم برایش باقی نمیماند!!!
🍁🍂🍁🍂
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 22) 🔵مژدگاه شفاعت! 🔶گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل
🛑سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت 23)
🔵آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید.
🌹در همان لحظه نیک صدایم کرد و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم.
در راه از نیک پرسیدم:
تکلیف اینها چیست؟
🔷گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند.
🍂اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند.
⚡️حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند.
🍃هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم:
کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.
نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او 💚هستند،گروهی برای وارد شدن به بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر...
از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.
❄️پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب🔥 بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود...
✨سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم.
🔵دروازه ی ولایت
احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم..
رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم.
🌸گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است؟
نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است.
اینجا دروازه ولایت💚 است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.
گفتم دروازه ی ولایت چیست؟
گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله💞 سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند..
✴️با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم!
نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد.
💥گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند.
🌺سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست.
❄️آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد .
⚡️ از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز 💚به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.
🔵دروازه های وادی السلام
💠نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و 🌱با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.
💫از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد..
نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی 💐که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد...
✍🏻ادامه دارد...
♡••࿐
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از 💗زندگی بانوی بهشتی
▫️سعۍکنید با نامحرم، رابطه نداشتهباشید!
+🎙علامهحسنزادهیآملـے
✦✧✦✧✦✧
🔴#هوس_آنلاین
✦✧
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772 .
هدایت شده از زندگی از غسالخونه تا برزخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عطر پرچم
پرچم سرخی که روی صورت تجربه گر قرار گرفت
قسمت نوزدهم؛ دختر بابا
تجربهگر: آقای محمد زینلی
کانال پرطرفدار زندگی پس از زندگی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد عراقی که دو دست خودش رو از دست داده باز هم با تمام وجود به زائران اربعین خدمت میکنه 😭😭
❇️ ما که شکر خدا سالمیم عهد میبندیم با تمام توان کمک کنیم تا نوجوانان زیارت اولی که چندین ساله آرزوی کربلا رو دارن راهی کربلا بشن🙏
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح اعزام نوجوانان زیارت اولی مناطق کم برخوردار کشور به کربلا🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
زندگی از غسالخونه تا برزخ
این مرد عراقی که دو دست خودش رو از دست داده باز هم با تمام وجود به زائران اربعین خدمت میکنه 😭😭 ❇️
💳 کمک هزینه برای زوار اربعین
🚨امام صادق(ع): به ازای هر درهمى كه کسی برای روانه کردن زائر حسین(ع) خرج کند، خدا مانند كوه اُحد برایش حسنه مینویسد و چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند و ... (کامل الزیارت)
🔴 مبالغ واریزی صرف اعزام نوجوانان زیارت اولی مناطق کم برخوردار کشور به کربلا خواهد شد.
🔸لطفاً پس از مشارکت حتما رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@mahdisadgi4
✍️#داستان
▪️عابد ریا کار
🔸عابدی گفت : سی سال نمازم را در صف اول جماعت بجا آوردم ، ولی ناگزیر همه را اعاده کردم . زیرا روزی دیر به جماعت رسیدم و در صف اول جائی نیافتم . چون در صف دوم به نماز ایستادم ، احساس کردم از اینکه در صف اول نیستم ناراحت و شرمسارم . در نتیجه هر طوری بود خود را در صف اول جای دادم و نمازم را با آرامش خاطر خواندم .
آن روز دانستم همه نمازهای سی ساله ام به ریا آلوده بوده ، چون می خواستم خود رابه مردم بنمایانم که پیوسته از نماز گزاران صف اول جماعت بوده ام و در این امر از دیگران پیشی گرفته ام .
✍️#داستان
🔹فقیر وراز ونیاز باخدا
🔸پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
- بعبارتی انسان در هر حالتی ،محتاج پروردگار خویش است و بدون اراده او هیچ امری محقق نخواهد شد ، واگر چنین ایمانی داشته باشیم باور خواهیم داشت که برای خداوند فرقی نمی کند که مشکل انسان کوچک است یا بزرگ زیرا اگر ارده اش تعلق گیرد هر محالی، ممکن خواهد گردید .
📚حکایت ازمثنوی معنوی
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جهان برزخ زمینهای برای تكامل عملی نیست، تا انسان با انجام كاری واجب یا مستحب به كمال برتر عملی برسد، ولی راه تكامل علمی باز است؛ نظیر آنچه در خواب برای روح معلوم میشود و برای آگاهی به آنْ حركت فراگیری از قبیل كوششهای بدنی در زمان بیداری راه ندارد و بسیاری از علوم و معارف دین در آن جا برای انسانها روشن و مشهود خواهد شد و چون عدد درجات بهشت به عدد آیات نورانی قرآن كریم است، برای امضاء و نشانهگذاری درجات شیعیان، ابتدا از تعلیم قرآن بهرهمند خواهند شد و سپس با فرمان «اقرأ وارق» میخوانند و در درجات بهشت صعود میكنند.اگر از شیعیان ما، كسی قرآن را به خوبی فرا نگرفته باشد (چون به حقیقت آن ایمان دارد) در جهان برزخ، قرآن به او تعلیم داده میشود تا خدای سبحان با معرفت قرآن بر درجات او بیفزاید؛ زیرا درجات بهشت به اندازه آیات قرآن است؛ به قاری گفته میشود: بخوان و بالا برو. او نیز میخواند و بالا میرود.درواقع پرتو عنایتها و لطفهای خدای متعال بر مؤمنان میتابد و هر کسی در این دنیا توشه پربارتری داشته باشد، در آن عالم هم رشد بیشتر دارد و با سرعتی متناسب با رشد در این عالم، به ساحت و بارگاه قدس الهی نزدیکتر میشود. به نسبت همین تقرب به درگاه الهی هم از نعمتهای بیشتر و بهتری بهرهمند میشود.
🍀 تا هستیم توشه جمع کنیم که در آخرت حسرت نخوریم که چرا اعمال خوبمان کم است .بفکر توبه ی واقعی باشیم اعمالمان را برای خدا خالص کنیم ساعتها به سرعت میگدرد وحسابرسی ما نزدیک است وما از ان غافلیم .روزی چندصفحه از قران را با معنی بخوانیم وعمل کنیم . تمام سعادت دنیا وآخرت در قرآن است
د.📚(بحار، ج 89، ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه سلام فرماندهای، ماشالله...
توی عراق برگزار شده،
توسط نیروهای نظامی
به کوری چشم آمریکا و اسرائیل و انگلیس و عربستان
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🛑سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت 23) 🔵آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیای
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت 24)
🌹نیک گفت:بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد شامل هشت دروازه هست، یکی مربوط به پیامبران و صدیقین،
یکی برای شهدا و صلحا،
دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت نداشتد
و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت میباشد.
🌼وادی السلام آیین ی ضعیف و قطعه ی کوچکی از بهشت است...
🌱آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است،عجله کن برویم.
چیزی نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت و هوای معطر و نسیم لطیفی را استشمام کردم.
🌷صورت زیبای نیک را که شاد و خندان بود جلوی صورتم دیدم و با تعجب گفتم: چه شده که اینگونه مرا نگاه میکنی؟
🌼 نیک با شادی گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته
💥 و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم.
♨️ناگهان خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم کجا بروی؟مگر قرار نیست من و تو با هم باشیم؟؟
🔆نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از هم جدا شویم بلکه من باید زودتر از تو بروم و دار السلام را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم.
✅با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟
نیک گفت: هر مومنی در دار السلام جایگاهی دارد که خانه ی امن و اسایشگاه اوست و آن منزل همان دارالسلام است.
✨از شادی وجودم لبریز شد. لبخند زنان گفتم: من چه کنم؟ صبر کنم تا برگردی؟ نیک همان طور که به راه افتاده بود گفت:
تو آهسته به راهت ادمه بده وقتی نزدیک دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من آرام به راهم ادامه دادم تا اینکه کم کم دروازه های وادی السلام مشخص شد.
💥سرعتم را بیشتر کردم.صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. ناگهان گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان به پیشوازم آمدند.
❄️به احترام آنها ایستادم.
🍀همگی بالای سرم قرار گرفتند و گفتند: سلام بر تو ای بنده ی خوب خدا،بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.
🌻من در جواب گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.فرشتگان خداحافظی کردند و رفتند .
🌳من هم با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم تا سر انجام به دروازه ی دار السلام رسیدم...
🔵مراسم استقبال
🔶وقتی چشمم به درون وادی السلام افتاد؛ ناخوداگاه از حرکت ایستادم و غرق دیدن آن منظره ی باورنکردنی شدم...
♻️نمیدانم چه مدتی در آن حال بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. رویم را برگرداندم نیک را دیدم که لبخند زنان به من نگاه میکرد.
💟 از اینکه او را دوباره کنار خودم میدیدم خوشحال و ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم.
🔅نیک گفت: گروهی از مومنین به استقبالت آمده اند.
🌟از نیک جدا شدم و گروهی از مومنین را دیدم با صورتهای خندان کناری ایستاده بودند.وقتی به انها رسیدم همگی سلام کردند و خوش آمد گفتند. من هم تک تکشان را در آغوش کشیدم و تشکر کردم.
❄️بعد از آن ،یکی از مومنین حال برادرش را پرسید، گفتم : هنوز در مزرعه ی دنیا مشغول کشت اعمالش است.
⚡️دیگری از فلان شخص سوال کرد،گفتم :
او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ،دنیارا ترک گفته بود.
شخص سوال کننده سرش را بزیر انداخت و گفت:خدا به فریادش برسد.
گفتم چرا چی شده؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است.
☄فهمیدم که آن شخص یا در راه گرفتار شده یا در وادی العذاب است...
🍃پس از ان مومنی جلو آمد و از احوال یکی از ستمکاران🔥 پرسید،گفتم او هنوز زنده است و مشغول ظلم و ستم به مردم...
مومن گفت : نگران نباش. خداوند از روی خیر و مصلحت به کافران و ظالمان طول عمر نمیدهد بلکه با این کار زمینه ی گناه بیشتر را برایشان فراهم میکند تا بعد از مرگ عذاب دردناکش را به انها بچشاند...
🌸در این هنگام مراسم استقبال تمام شد و آنها آماده ی رفتن شدند. من که به آنها انس گرفته بودم دوست نداشتم از ایشان جدا شوم ولی نیک گفت: نگران نباش،باز آنها را و حتی سایر مومنان را ملاقات خواهی کرد.
🍀 چون اینجا مومنین با هم دیدار میکنند اما مدت و زمان این دیدار بستگی به مقام و درجه ی هریک از آنها دارد.
🌸سپس دستم را گرفت و گفت: بیا برویم که خانه ات را برایت آماده کرده ام...
✍ادامه دارد...
♡••࿐
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
✨﷽✨
🌼داستان زیبای شیخ علی
✍️در کربلا واعظی بود به نام سید جواد که ساکن کربلا بود ولی در ایام محرم و عزا برای تبلیغ به نواحی و روستاهای دوردست میرفت نماز جماعت میخواند و مسائل شرعی میگفت و سپس به کربلا برمیگشت. (او میگفت): یکبار گذرم افتاد به روستایی که همه اهالی آن سنی مذهب بودند و در آنجا برخورد کردم با پیرمردی محاسن سفید و نورانی و چون دیدم سنی است با او از در صحبت و مذاکره وارد شدم ولی دیدم الآن نمیتوانم تشیع را به او بفهمانم چون این مرد سادهلوح و پاکدل چنان قلبش از محبت غاصبین خلافت سرشار است که آمادگی ندارد و شاید گفتن حقیقت مطلب به او نتیجه برعکس بدهد. تا اینکه یک روز برای اینکه راه مذاکره با او را باز کنم و به تدریج ایمان در دل او پیدا شده و شیعه گردد از او پرسیدم: شیخ شما کیست؟ (عربها به بزرگ و رئیس قبیله شیخ میگویند) پیرمرد در پاسخ گفت: شیخ ما یک مرد قدرتمندی است که چندین خان ضیافت دارد. چقدر گوسفند دارد. چقدر شتر دارد. چهار هزار نفر تیرانداز دارد. چقدر عشیره و قبیله دارد. من گفتم: به به از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندی است! پیرمرد رو کرد به من و پرسید: شیخ شما کیست؟ گفتم: شیخ ما یک آقایی است که هرکس هر حاجتی داشته باشد برآورده میکند. اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم و گرفتاری و پریشانی پیش آید و او را صدا بزنی فورا به فریادت میرسد و رفع مشکل از تو میکند. پیرمرد گفت: به به عجب شیخی است شیخ خوب است اینگونه باشد. اسمش چیست؟ گفتم: "شیخ علی".
دیگر در اینباره صحبتی نشد ولی احساس کردم پیرمرد از شیخ علی خیلی خوشش آمده و دائم در فکر سخن من است. دهه محرم تمام شد و به کربلا برگشتم و بعد از مدتی دوباره به آن روستا عزیمت کردم و این دفعه با شور و علاقه فراوانی. با خود میگفتم: آن روز سنگ بنا را گذاشتم و نامی از "شیخ علی" بردم، این دفعه بنا را تمام نموده و "شیخ علی" را به طور کامل معرفی میکنم و پیرمرد روشندل را با مقام مقدس ولایت، امیرالمومنین (ع)آشنا میسازم. تا وارد روستا شدم سراغ او را گرفتم. گفتند: از دنیا رفته است! خیلی متاثر شدم و با خود گفتم: عجب پیرمردی به او دل بسته بودم که او را با ولایت آشنا کنم. حیف که بدون ولایت از دنیا رفت. چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست بلکه القائات و تبلیغات سوء او را از گرایش به ولایت محروم نموده است. به دیدن فرزندانش رفتم و پس از تسلیت تقاضا کردم که مرا سر قبر او ببرند. بالای قبر او گفتم: خدایا من به این پیرمرد امید داشتم. چرا او را از این دنیا بردی؟ خیلی به آستانه تشیع نزدیک بود. افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت. از قبرستان که برگشتیم شب را در منزل همان پیرمرد استراحت کردم. وقتی خوابیدم در عالم رویا از دری وارد شدم دیدم یک دالان درازی است و در یک طرف آن نیمکتی است بلند که روی آن دو نفر نشستهاند و آن پیرمرد سنی نیز در مقابل آنهاست. پس از سلام و احوالپرسی دیدم در انتهای دالان دری است شیشهای که از پشت آن باغی بزرگ دیده میشود. از پیرمرد پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا عالم قبر و برزخ من است و باغ در انتهای دالان متعلق به من و قیامت من است. گفتم: چرا به باغت نمیروی؟ گفت: هنوز موقعش نرسیده. اول باید این دالان را طی کنم. گفتم: چرا طی نمیکنی؟ گفت: این دو نفر معلم من هستند. آمدهاند تا مرا تعلیم ولایت کنند، وقتی ولایتم کامل شد میروم.
سپس به من گفت: آقا سید جواد گفتی و نگفتی! گفتی: شیخ ما چنین و چنان است ولی نگفتی که "شیخ علی" همون "حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام" است. به خداوند متعال قسم همین که صدایش زدم به فریادم رسید. پرسیدم: قضیه چیست؟ گفت:وقتی از دنیا رفتم و مرا دفن کردند نکیر و منکر به سراغم آمدند و از من سوال کردند که: (من ربک؟ و من نبیک؟ و من امامک؟) من دچار وحشت و اضطرابی شدید شدم و هر چه میخواستم پاسخ دهم زبانم نمیچرخید. با آنکه مسلمان بودم ولی نمیتوانستم نام خدا و پیغمبرم را بر زبان جاری کنم. دور مرا احاطه کردند و میخواستند مرا عذاب کنند. من که به تمام معنا بیچاره شده بودم و می دیدم که هیچ راه گریز و فراری نیست ناگهان به یاد حرف تو افتادم که میگفتی (ما یک شیخی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا زند هر جا باشد فورا حاضر میشود و از او رفع گرفتاری میکند) من هم فریاد زدم: ای علی به فریادم برس. فورا آقای بزرگواری حاضر شدند و به آن دو مامور فرمودند: دست از این مرد بردارید. معاند نیست. او از دشمنان ما نیست. این طور تربیت شده. حضرت علیه السلام آن دو را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقائد مرا کامل کنند. این دو نفری که روی نیمکت نشستهاند همان دو هستند که به امر حضرت مرا تعلیم عقائد میکنند.
📚کتاب راهنمای سفر آخرت، ناصرکاوه و کتاب معادشناسی، علامه طهرانی
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
#داستان خواندنی
✴️تفکر و مکاشفه در وادی السلام نجف
🔶🔸
مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته بود در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام میرفت و ساعتهای طولانی به تفکر و مکاشفه میپرداخت تا هر چه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده دوست نائل شود.
مرحوم آیت الله محمد تقی آملی ـ از شاگردان آن بزرگوار ـ میفرماید:
من مدتها میدیدم که مرحوم قاضی دو سه ساعت در وادی السلام مینشینند،
با خود میگفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحهای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت!»
این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمیترین رفیق خود از شاگردان استاد.
مدتها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش میرفتم،
تا آن که از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم ولیکن در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم.
این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن مطلع نبود.
شبی بود میخواستم بخوابم؛ در آن اتاقی که بودم، در تاقچه پائین پای من کتاب بود؛ کتابهای علمی و دینی. در وقت خواب، طبعا پای من به سوی کتابها کشیده میشد،
با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا لزومی ندارد، چون کتابها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته، و این، هتک حرمت کتاب نیست.
بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک حرمت نیست و خوابیدم.
صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم: فرمود:
«علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید.
و پا دراز کردن به سوی کتاب ها هم هتک احترام است.»
بی اختیار هول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیدهاید؟»
فرمود: «از وادیالسلام فهمیدهام.»
💕🧡💕
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
🔻یک طایفه بیشتر نداریم
🔹نقل است که وقتی متوسلیان و نیروهایش در مریوان مستقر شدند، در بحبوحه زد و خوردها با ضدانقلاب، احمد کنار یکی از خیابانها با عضو بلند پایهای از کومله، جدل میکند.
🔸وقتی متوسلیان از طرف مقابل میپرسد کیست و چه کاره است، پاسخ میشنود که «مگر غیر از کومله حزب دیگری هم داریم؟» متوسلیان تا این جمله را میشنود، سیلی محکمی به عضو کومله که اتفاقاً هیکل تنومندی هم داشت، میزند و نقش زمینش میکند و خطاب به او میگوید «در این شهر فقط یک طایفه داریم؛ جمهوری اسلامی و دیگر هیچ»
🔹تقریباً چهل سالی از آن روزها میگذرد. متوسلیانها طی هشت سال با دشمن-چه رژیم بعث و چه گروهکهای ضد انقلاب- جنگیدند و شهید شدند؛ امثال بهروز بابایی خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، خانه به خانه با منافقین تن به تن جنگیدند و شهید شدند؛ نسل سومیها و نسل چهارمیها کیلومترها دور تر از مرز کشور با تکفیریها جنگیدند و شهید شدند.
🔸حالا نه اثری از کومله و رژیم بعث و سازمان مجاهدین خلق مانده و نه خبری از تکفیریها؛ صدام هم حسرت سرنگونی انقلاب اسلامی را با خودش به گور برد.
🔹طی همه این سالها از متوسلیان گرفته تا شهدای مدافع حرمِ دهه هفتادی جنگیدند و شهید شدند تا یک چیز را به دنیا مخابره کنند: در این نقطه از عالم، با همه سختیها، با همه مشکلات، با همه نامردیها و خیانتهای بعضیها، فقط یک طایفه داریم؛ جمهوری اسلامی و دیگر هیچ....
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
✍️#داستان
🍃تجسم اعمال در قبر
روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود.
شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد:
روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند،
پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند، بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟
به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد.
طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود،
باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد. همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود.
به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن .
گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است .
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
📚#داستان بهلول دانا
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد، گاهی پر از
خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید:
بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران
و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم
لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
💕💛💕💛
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
✍️#داستان
🍃رحمت واسعه پروردگار
🔸در کتاب الانوار نعمانیه آمده است، جوان بزهکاری در سن جوانی در بستر بیماری افتاد. همسایگان چنان از او آزار دیده و در رنج بودند که هیچ کس ملاقات او به خانهاش نیامد. هر چه پیام پشیمانی و حلالیت فرستاد کسی حلالاش نکرد.
شب مرگش رو به سمت خدا کرد و گفت: خدایا بندگانت مرا به خاطر جرم و معصیت و خطاهایم رها کردند یقین دارم که تو مانند بندگانت با من رفتار نخواهی کرد چون در جهان هستی فقط تو بر بندگان رحمت داری و بخشایندهای. از تو میخواهم مانند بندگانت با من رفتار نکنی و در واپسین لحظات عمرم مرا ببخشی و پناه من بیپناه باشی که کسی پناهام نداد.
وصیت کرد او را در گوشه حیاط خانهاش به خاک بسپارند تا مزارش باعث رنجش زائرین قبرستان نگشته و از دیدن او ناراحت نشوند.
شبی که از دنیا رفت به خواب مادرش آمد. مادرش پرسید خدا با تو چه کرد؟ گفت: خدای به من فرمود: عمری مرا فراموش کردی ولی در لحظات آخر که همه تو را رها کردند و به من پناه آوردی همان لحظه تو را در آغوش خود گرفتم و بعد از مرگات نیز از رحمت من دور است تو را رها کنم.
🍂🍁🍂🍁
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
💠پیرمرد قفل ساز و امام زمان عج
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان عج بود و از اینکه توفیق پیدا نمیکرد امام را ببیند رنج میبرد
مدتها ریاضت کشید، شبها بیدار میماند و دعا و راز و نیاز میکرد
معروف است هر کس بدون وقفه چهل شبِ چهارشنبه بہ مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند
سعادت تشرف بہ محضر امام زمان عج را خواهد یافت.
این مرد عابد مدتها این کار را هم کرد ولی باز هم اثری ندید
ولی بخاطر این عبادتها و شب زندهداریها و... صفا و نورانیت خاصی پیدا کرده بود
تا اینکه روزی بہ او الهام شد:
الان حضرت بقیة الله عج در بازار آهنگران در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است
اگر میخواهی او را ببینی بہ آنجا برو!
او حرکت کرد و وقتی بہ آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی عج آنجا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفتگو هستند
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
بہ امام عج سلام دادم، حضرت جواب سلامم را داد و بہ من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا بہ دست و با قد خمیده وارد مغازه شد و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا
این قفل را سه ریال از من بخرید؟
من بہ این سه ریال پول احتیاج دارم
پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد
و دید قفل، بیعیب و سالم است
گفت: مادر چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟
این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد من اگر بخواهم سود کنم به هفت ریال میخرم
زیرا در این معامله بیش از یک ریال سود بردن بی انصافی است
اگر میخواهی بفروشی من هفت ریال میخرم و باز تکرار میکنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم یک ریال ارزان تر خریداری میکنم
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت:
هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری؟!
بہ هرحال پیرمرد قفل ساز
هفت ریال بہ آن زن داد و قفل را خرید
وقتی پیرزن رفت
امام زمان عج خطاب بہ من فرمودند:
مشاهده کردی؟!
این گونه باشید تا من بہ سراغ شما بیایم، ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست
مسلمانی را در عمل نشان دهید
تا من شما را یاری کنم
از بین همه افراد این شهر من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را میشناسد
از اول بازار این پیرزن برای فروش قفلش تقاضای سه ریال کرد اما چون او را محتاج و نیازمند دیدند همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد
درحالیکه این پیرمرد بہ هفت ریال خرید
بخاطر همین انسانیت و انصاف این پیرمرد هر هفته بہ سراغش میآیم و با هم گفتگو میکنیم.
هدایت شده از زندگی از غسالخونه تا برزخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای امام رضا (ع)
امام رضا (ع) خیلی مهربونه دید بهم ریختم
گفت میثم میخوای بریم حرم؟😭
در کسری از ثانیه دیدم تو حرمیمم😭
تجربه گر:آقای میثم عباسیان
کانال پرطرفدار زندگی پس از زندگی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
#داستان ( کمی طنز )
🎈 همسر ملانصرالدین از او پرسید:«پس از مرگ چه بلایی به سرمان می آورند؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمرده ام و از آن دنیا بیخبر هستم ؛ ولی امشب برایت خبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میکرد؛ولی خبری از نکیر و منکر نبود.
🎈چند نفری با اسب و قاطر به سمت روستا میآمدند.
با صدای پای قاطرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیر و منکر دارند میآیند.
🎈وحشت زده از قبر بیرون پـرید.
🎈بیرون پریدن او همان و رم کردن اسب ها و قاطر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه برگشت...
🎈خانمش پرسید:
«از عالم قبر چه خبر؟!»
گفت:
🎈«خبری نبود ؛ ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کاری با تو ندارند!!
🎈ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🎈
🔴واقعیت همین است .
🎈اگر نان کسی را نبرده باشیـم ،
🎈اگر آب در شیر نکرده باشیم ،
🎈اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم ،
🎈اگر جنس نامرغوب را به جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم ،
🎈اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم ،
🎈و اگر بندگی خدا را کرده باشیم،
🎈هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
✍️#داستان
🍃دین چیست
مردی حضور پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله شرفیاب شد و پرسید: دین چیست؟
حضرت فرمود: اخلاق نیکو.
دوباره از سمت راست آمد و گفت: دین چیست؟
فرمود: اخلاق نیکو.
باز از طرف چپ آمد و سؤال کرد: دین چیست؟
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله پاسخ داد: حسن خلق