زندگی از غسالخونه تا برزخ
جنازه علیاصغر برای آخرین شب وارد خانه شد، رختخواب دامادی برایش پهن کرد، حنابندان گرفت و فردا صبح ه
احمد مهردادی پدر شهید علیاصغر (فرزاد) میگوید: علیاصغر کوچکترین پسرم بود که موقع شهادت 15 سال داشت، یک روز به من گفت: «پدر اجازه بده بروم جبهه.» من مخالفتی با حضور پسرانم در جبههها نداشتم اما به او گفتم: «تو با این سن کمی که داری نمیتوانی برای جبهه مفید باشی، صبر کن کمی که بزرگتر شدی آنوقت برو.» گفت: «نه! شاید از نظر شما رفتن من به جبهه فایدهای نداشته باشد اما شاید بتوانم یک لیوان آب دست رزمندهها بدم، این کار را که دیگر میتوانم انجام دهم، بگذار بروم.»
گفتم: «باشد حالا که اصرار میکنی من حرفی ندارم، اگر مادرت اجازه داد، برو خدا پشت و پناهت.» پسر بزرگم از زمان آغاز جنگ حضور مستمری در جبههها داشت و از روزی که علیاصغر پایش را در یک کفش کرد که من هم باید بروم جبهه، این دو برادر مدت کوتاهی را با هم گذراندند.
یک روز علیاصغر زنگ زد که میخواهم فردا بیایم مرخصی، همسرم بهدلیل همنامی علیاصغر با پدرش، علاقه زیادی به این پسرش داشت، همین که شنید او فردا میخواهد بیاید مرخصی، دست به کار شد و منزل را برای ورود پسر کوچکش تمیز کرد.
علیاصغر میدانست همسرم سواد خواندن و نوشتن ندارد، برای همین، هنگامی که به رسم آنروزهای جبههها، قبل از آغاز عملیات وصیتنامهاش را مینوشت، متن وصیتنامه را روی نوار کاست پیاده کرد تا بهخوبی بتواند وصیتش را به گوش همسرم برساند.
وسایل مرخصیاش آماده شد، ماشین کمین چپ کرد، بیسیمچی دستش شکست، او چون بیسیمچی بود، برگشت و به همراه گروه کمین عازم منطقه مورد نظر شد، کمین زدند اما موقع برگشت گرفتار کمین دشمن شدند و از آن گروه کمین، علیاصغر گرفتار عراقیها شد.
باوجود شکنجههای فراوانی که از دشمنان دید، حاضر به افشای اطلاعات کشفشده توسط گروه کمین نشد و به همین دلیل به ناجوانمردانهترین شکل ممکن به شهادت رسید.
همسرم منتظر علیاصغر بود و خانه هم برای پای گذاشتن او لحظهشماری میکرد، حوالی ظهر بود که از سپاه بهشهر تماس گرفتند و خواستند هرچه سریعتر خودمان را به آنجا برسانیم، پسر بزرگم که در مرخصی بهسر میبرد، به سپاه بهشهر رفت، آنجا به او گفتند یک جنازه شهید منتقل شده و در سردخانه است، ببینید اگر متعلق به شما نیست، به مراجع بالاتر اطلاع دهیم تا برای شناسایی هویت این شهید اقدامات بعدی را انجام دهند.
جنازه بر اثر شکنجههای زیاد قابل شناسایی نبود اما پسر بزرگم، برادرش را شناخت و با دادن نشانیهای بیشتر آنها را قانع کرد که هویت این شهید بر خلاف آنچه که به همراه جنازه ارسال شده، علیاصغر مهردادی و اعزامی از بهشهر است.
پسرم که به منزل آمد، همسرم روی سکوی خانه نشسته بود، پسرم همین که چشمش به مادرش افتاد، گفت: «مادر اگر منتظر علیاصغر هستی او آمده و الان در سردخانه سپاه بهشهر است
ادامه دارد...
زندگی از غسالخونه تا برزخ
احمد مهردادی پدر شهید علیاصغر (فرزاد) میگوید: علیاصغر کوچکترین پسرم بود که موقع شهادت 15 سال داش
همسرم خودش را به سپاه رساند و پس از آن که از شهادت پسرش مطمئن شد، به منزل حضرت آیتالله جباری امام جمعه رفت و از ایشان خواست اجازه دهند برای آخرینبار در منزل میزبان پسرمان باشیم، ایشان هم موافقت کردند و جنازه علیاصغر برای آخرین شب وارد خانه شد، رختخواب دامادی برایش پهن کرد، حنابندان گرفت و فردا صبح هم او را به غسالخانه برد.
گفته بودند چون در جنگ تن به تن شهید نشده است، باید با کفن به خاک سپرده شود، همسرم که آرزویی جز خوشبختی فرزندانش در دنیا و آخرت نداشت، دست به کار شد و پسرش را که برایش آرزوهای بزرگی تدارک دیده بود، غسل داد و کفن کرد و با دستان خودش به خاک سپرد.
پسرم همیشه به مادرش میگفت: «مادر من خواب دیدهام هر زمان که به شهادت میرسم شما لباسهای سفید و روشن به تن دارید، نمیخواهم اگر روزی به توفیق شهادت رسیدم، عزادار من باشید.»
همسرم با پیروی از این وصیت پسرم، روز شهادتش لباس سفید پوشید تا علاوه بر عمل کردن به این وصیت، نشان دهد خانوادههای شهدا از این که فرزندانشان جانشان را برای سربلندی کشور و میهن فدا کردهاند، نادم و پشیمان نیستند و خریدن بهشت توسط جگرگوشههایشان را با هیچ متاعی در دنیا عوض نمیکنند.
یک روز سوار پشت یک وانت از کنار مزار شهدای بهشهر رد میشدم، طبق عادت دیرینهام برای شادی ارواح شهدا فاتحه خواندم و از ته دلم برای شادی روح پسرم دعا کردم، همین که خواندن فاتحهام تمام شد، وارد عالم رویا شدم، احساس کردم پسرم با لباسی زیبا روبهرویم نشسته است، دهانم قفل شده بود، دلم میخواست فریاد بزنم و به همسرم که جلوی این ماشین وانت نشسته بود، بگویم و خبر بدهم اما نتوانستم.
پیش از این بارها علیاصغر را دیده بودم اما اینبار دیدنش برایم خیلی دلچسبتر و رویاییتر بود، به همین دلیل پس از آن که رسیدیم خانه تمام ماجرا را برای همسرم تعریف کردم اما پس از آن دیگر شهیدم را در خواب ندیدم و گمان میکنم تعریف کردن آن ماجرا دلیل اصلی خواب ندیدنش بود.
هیچ وقت خودم را بهدلیل بازگو کردن آن ماجرا نبخشیدم چرا که باید برای دیدن دوباره پسرم در انتظار فرا رسیدن روز قیامت باشم.
منبع:فارس
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
اولوا الالباب_127.mp3
2.07M
❌ در محاسبهی اعمالمون نباید بنی اسرائیلی عمل کنیم. نباید مادی حساب کنیم. محاسبات مادی در امور معنوی یکی از خطرناکترین نوع محاسباته.
👌 نظام محاسباتی کل زندگی آدم رو تحت الشعاع قرار میده و خیلی مسأله ی مهمیه. براساس نظام محاسباتی هست که ما برای انجام کاری یا ترک فعلی تصمیم میگیریم و کارهای خودمون و دیگران رو قضاوت میکنیم.
⛔️ وقتی در امور معنوی، نظام محاسباتی با دنیای مادی یکی شد؛ زندگی معنوی تعطیل میشه.
#قطعه_صوتی
#تربیت_عقلانی
#تفسیر_تربیتی
#اولواالألباب ۱۲۷
#محسن_عباسی_ولدی
‼️کسایی که میخوان به همۀ فایلای تفسیر تربیتی یه جا دسترسی پیدا کنن، میتونن به این آدرس مراجعه کنن:
https://ketabefetrat.com/%d8%aa%d9%81%d8%b3%db%8c%d8%b1/
@abbasivaladi
🍃شفیع دنیا و آخرتم
لحظهای که بی تو از عمر ما میگذرد، نعمتی است که به گناه بزرگ ناسپاسی از میان میرود. این لحظه که باز نمیگردد؛ اما خدا کند که تاوانش را بشود با غرق شدن در یاد تو از میان برد!
تو اگر پادرمیانی کنی، خدا ما را به خاطر این همه ناسپاسی میبخشد و اگر کمک کنی، لحظههامان همه غرق در یاد تو میشود. به بیچارگیمان رحم کن؛ هم پادرمیانی کن و هم کمک.
شبت بخیر شفیع دنیا و آخرتم!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
زندگی از غسالخونه تا برزخ
#باز_نشر 🔉شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📣 جلسه یازدهم
12_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
36.94M
#باز_نشر
🔉شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📣 جلسه دوازدهم
* چگونگی سوال از شب اول قبر
* همه حقایق بعد خارج شدن از ماده
* لحظه شب اول قبر
* ماجرای شب و برزخ و تنهایی
* اصل عذاب، عذاب عقلی است.
* میوه نفس ومیوه معرفت
* کمک علم کامپیوتر به بحث فلسفه
* داشتن روح و تن عالم برزخ
* تفاوت شهید و مرده.
* مراتب انسان به میزان بالا بودن محبت وعلم
* علم یعنی یافتههای حقیقی و وجدانی
⏰ مدت زمان: ۸۹:۲۳
📆1398/11/11
#علم
#شهید
❗️برای دریافت مجموع جلسات سه دقیقه در قیامت، از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=508
🔔@Aminikhaah_Media
مصابحه با غسال باسابقه بهشت زهرا
شهربانو/ یک روز در مرکز تطهیر اموات در بهشت رضا(ع) همراه باقدیمیترین بانوی غسال که مشغول به کار است
چند روزی طول میکشد که متن مصاحبه با بانوی غسال را آماده کنم. قطعا برایم کار دشواری بوده است بهویژه به این علت که هنگام مصاحبه، مدام گوشم به صدای ضجههای یکی از بازماندگان اموات در پشت در مرکز تطهیر پرت میشد. وقتی هم که با هماهنگی مسئولان مربوط وارد محل اصلی شستوشو و غسل شدم، اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که کدامیک از این میتها میتواند از بستگان همان فردی باشد که مدام صدایش را میشنیدم. طی این چند روز هم به چند نفری از دوستان و همکاران و آشنایان که میدانستند برای تهیه گزارش به غسالخانه رفتهایم از حال و هوایم توضیحاتی دادم. بیش از آنکه فضا یا شرایط دلم را بلرزاند مدام صحنه آخرین وداع با زندگی را مرور کردم و اینکه زندگی قرار است کجا برایم تمام شود. یکی از دوستانم پرسید: بعد از اینکه برای تهیه گزارش داخل رفتی، شب چطور خوابیدی؟ اگر بخواهم واقعیت را بگویم، دو روز اول بعد از مصاحبه پیش خودم چندین مرتبه سراسر زندگی سیوهشتسالهام را مرور کردم. با اینکه ابتدا اشتیاق گرفتن یک مصاحبه جنجالی در حین شستن میت را داشتم، خیلی زود همکلامی با عذرا دولتی، بانوی غسال، ذهنم را درگیر چیزهای دیگر کرد. بعد هم اولین حضور در غسالخانه باعث شد به خودم نهیب بزنم که باید چه کنم. میشود کلی شعار و حرف تکراری زد که دنیا ارزش ندارد و چه و چه، اما شاید این گفتوگو برای خودم اولین آورده را داشت تا بدانم کجای زندگی ایستادهام و به چه کسانی مدیونم. باعث شد بروم یک دور عمرم را حساب و کتاب کنم و تا دیر نشده است اقدامی کنم. شاید بهزودی مرگ به سراغم آمد
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
مصابحه با غسال باسابقه بهشت زهرا شهربانو/ یک روز در مرکز تطهیر اموات در بهشت رضا(ع) همراه باقدیم
جایی میان سکوت و هیاهو
صبح یک روز خنک پاییزی در اوایل آبان که برگهای رنگارنگ پاییزی به بهشت رضا(ع) رنگ و رویی ویژه دادهاند، به غسالخانه پا میگذارم، جایی که نمیتوان بیدلیل غلو کرد حال خوشی دارد. آدمها با لباسهای مشکی و چشمهای ورمکرده از اشک ایستادهاند و منتظرند آخرین ملاقات با عزیزشان صورت بگیرد. برخیها در آغوش دیگری بلندبلند گریه میکنند. چیزی به نام پنهان کردن و رودربایستی در احساس وجود ندارد. مگر آدمیزاد چند عزیز دارد که بخواهد از او دل بکند؟ اینجا همان مکان دل کندن است. فکر میکنم کار کردن در این مکان چقدر میتواند مهم باشد و تا چه اندازه نیاز دارد روح بزرگی داشته باشی تا صبوری کنی که کار مردم غمدیده را راه بیندازی
مصاحبه با غسال
زندگی از غسالخونه تا برزخ
جایی میان سکوت و هیاهو صبح یک روز خنک پاییزی در اوایل آبان که برگهای رنگارنگ پاییزی به بهشت رضا(ع)
فکر میکنم هیچ شغلی ثواب این کار را ندارد
در مرکز تطهیر بخش بانوان که باز میشود، با تعدادی از بانوان غسال جوان روبهرو میشوم که لبخند از لبشان محو نمیشود. مهرباناند و خوشاخلاق. نه اینکه درد و فضای حزنانگیز کاریشان آنها را از بهتر انجام دادن کار دور کرده باشد، بلکه انگار آدمهایی در این بخش زندگی، عجیب با خودشان بیحساباند. این را میشود از بین صحبتهای عذرا دولتی با هجده سال سابقه کار در غسالخانه بهشت رضا(ع) هم فهمید، بانویی که هماکنون عنوان قدیمیترین غسال فعال را دارد اما او در پاسخ به پرسشم میگوید: فکر نمیکنم هیچ شغلی ثواب این کار را داشته باشد. من با نان این کار بزرگ شدهام. پدرم هم غسال بود و خودش کار در این مرکز را پیشنهاد داد.
مصاحبه با غسال
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مردی که 5 سال از ترس به آسمان نگاه نکرد!
▪️این قسمت: به خدا میسپارمت
▫️تجربهگر : آقای بهروز عظیمی
📆 پخش: سه شنبه ۱۴ اردیبهشت حوالی ساعت ۱۸:۲۵
📍ویژه برنامه افطار شبکه ۴
#تجربه_مرگ_موقت
💢لینک فیلم کامل در تلوبیون:
https://www.telewebion.com/episode/2566840
┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
@khandehpak
زندگی از غسالخونه تا برزخ
فکر میکنم هیچ شغلی ثواب این کار را ندارد در مرکز تطهیر بخش بانوان که باز میشود، با تعدادی از بانوا
یک ماه اول میترسیدم بعد عادت کردم
بانو دولتی کمحرف است و بریدهبریده جواب میدهد.کلمات را مزمزه میکند. اهل طول و تفصیل یک موضوع نیست. وقتی میخواهم از حال و هوای آن روزها بگوید میخندد. «اولش تا یک ماه میترسیدم. خیلی هم می ترسیدم اما بعدش با خودم فکر کردم: چه اشکالی دارد شغل به این بابرکتی؟ این همه ثواب هم دارد. همین که نگاهم عوض شد، مدل کار کردنم هم تغییر کرد. با داشتن سه فرزند، هر صبح راهی بهشت رضا(ع) میشوم و تا عصر همینجا هستم. بچهها بزرگ شدند. زندگیمان چرخید. شوهرم هم گلهای نداشت.»
دلش نمیخواهد وارد جزئیات زندگیاش شوم. به همین که شغل شوهرش آزاد است و فرزندانش با کارش مشکلی ندارند بسنده میکند. یک جور رضایت در چهرهاش هست که نمیتوان بهزور و با کلمات او را به چالش کشاند .
مصاحبه با غسال بهشت رضا
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
یک ماه اول میترسیدم بعد عادت کردم بانو دولتی کمحرف است و بریدهبریده جواب میدهد.کلمات را مزمزه می
ناراحتکنندهترین مردهای که شستم یک تازهعروس بود
قطعا نمیتوانم از شادی و هلهله پرسش کنم و سؤالاتم پیرامون مرگ و ماتم میچرخد که خانم دولتی میگوید: من به خاطر خیلی از مردهها بغض کرده و حتی اشک ریختهام، بهویژه دختران جوان. همین دیروز دختری در یک تصادف سرش آسیب دیده بود. واقعا زیبا بود و موقع شستن، یکباره غصه همه دنیا روی دلم ریخت. از جنین چهارماهه تا پیرزن صدساله را شستهام. با این حال، یک بار دختری را آوردند که شب عروسیاش فوت کرده بود. تصادفی نبود. علتش را یادم نیست اما یک جور به خواب رفته بود که دلم ترکید. خودم پنسهای توی سرش را باز کردم و صورتش را شستم. این شاید ناراحتکنندهترین مردهای بود که شستم. کسانی نیز که دچار سوختگیهای شدید شدهاند دلش را به لرز آوردهاند. او خیلی تلاش میکند هنگام غسل این افراد برایشان دعا کند.
مصاحبه با غسال بهشت زهرا
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
سلام وقت شما به خیر
خواستم بابت موضوع بسیار خوبی که انتخاب کردید ازتون تشکر کنم
تو این هیاهو که درگیر اینهمه روزمرگی شدیم و گاهی یادمون میره که مرگی هم هست کانال شما و مبحث شما باعث میشه که به فکر فرو بریم و بدونیم اینهمه تقلا ودویدن اگر مسیرش درست نباشه به جز رسیدن به نقطه صفر و درماندگی چیز دیگه ای برامون نداره
از شما ممنونم
از غسال های عزیزمون در سرتا سر ایران هم تشکر میکنم و براشون ارزوی سلامتی و عمر باعزت دارم شغل شما عزیزان یکی از مشاغل سخت و طاقت فرسا و بسیار با ارزش هست خدا به همگی شما عزیزان خیر دنیا و آخرت عطا کنه
برای ادمین کانال هم دعا میکنم که عاقبت بخیر باشید
التماس دعای فراوان از شما عزیزان
یا علی✋🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پاسخ_مخاطب
سلام علیکم
واقعا کانال مرگ برام جالبه حس عجیبی دارم
متن نوشته های شما و غساله های عزیز رو میخونم بفکر فرو میرم ساعتها فکر میکنم
ممنون از اینکه منو به فکر اخرت و قیامتم انداختید
خدا خیر کثیر به شما عنایت کنه🙏
#پاسخ_مخاطب
سلام
وای من اون متنی که تازه عروس رو غسل داده خوندم دلم ترکید😭
گفت پنسای سرشو باز کرده دلم خون شد😭
اینها همه عبرته
اینکه ما از یه ثانیه بعدمون خبر نداریم و باید اماده باشیم
مرگ مثل سفری هست که میگن شما همیشه لباس پوشیده حاضر اماده باشید هر لحظه ممکنه ماشین برسه باید سوار شید دقیقا همین حالتیه امادگی مرگ😔😭
خدایا خودت کمکمان کن🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
#پاسخ_مخاطب
سلام
من دو روزه نماز صبحم قضا شده با خوندن متنهای مخاطبین و مصاحبه غساله ها خجالت کشیدم از خودم که چقدر تو خواب غفلتم 😭😭😭😭😭😭😭
#پاسخ_مخاطب
بعد چندروز خوندن مطالب کانال تنهایی رفتم قبرستونی که هیچ کسو توش نداشتم
قبرستون قدیمی شهرمون
با دیدن این قبرها خیلی گریه کردم
ادمایی که معلوم بود سالهاست کسی سراغی ازشون نگرفته
کلی ارزو داشتن
خودشونو کسی میدونستن
اما حالا حتی سنگ قبرشون داره مدفون میشه واز بین میره
بعد مرگ همه چیزی که از ادم میمونه یه اسمه روی یه سنگ
که همونم بعد چندسال.....
اگه ادم همیشه این جلوی چشمش باشه دیگه واسه خیلی از حرفها ورفتارها غصه نمیخوره
خودشو عذاب نمیده واسه هزار تا چیز بیخود و گذرا تو این دنیای واهی
دلم گرفت ازاینهمه غربت...
دلم به حال خودم سوخت...
واسه خونه ای که قراره هزاران سال توش باشم هیچی اماده نکردم😔😔
#پاسخ_مخاطب
کانال اخلاقی داری بیا تبلیغ با قیمت مناسب👇
http://eitaa.com/joinchat/4161601553C24a9ad89ab