✍️#داستان
🔸نجات با پرداخت هفده ریال
دوستی داشتم دارای کمالات ایمانی و فوق العاده عاشق حضرت سیدالشهداء علیه السلام، نزدیک عید غدیر از دنیا رفت، خودم متکفل کفن و دفن و غسل او بودم.
با وصیت جالبی که داشت تصور می کردم در عالم برزخ از هر جهت آزاد است،
ولی چند روز پس از مرگش، به خواب یکی از عاشقان حق که وصی او نیز بود آمد و به او گفت: گوشه یکی از دفاتر مغازه ام هفده ریال مربوط به حساب فلان شخص است که از قلم افتاده، آن را بپردازید،
دفاتر را بررسی کردند همان طور بود که گفته بود؛ هفده ریال را به صاحبش برگرداندند و او را از رنج آن راحت کردند.
🔸منبع : انصاریان، حسین؛ عرفان اسلامی: 7/ 24
کانال #حال_خوش🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
✍️#داستان
🔵شاید سگ از من شریفتر باشد
🔹روایت شده که در وادی طور به موسی علیه السلام (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور
حضرت موسی علیه السلام رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد .
در بین راه با خود گفت نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد.
ندا رسید که: موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.
بنابراین، برای رشد و بالندگی و در هم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پست تر و پایین تر تلقی کرد.
🔴روایت مذکور هشداری است به ما که مبادا به مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم. و در برابر آنان که به ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم.
فراموش نکنیم که تواضع از مهم ترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس است. 📚یکصد موضوع، پانصد داستان، جلد 1، ص 168
✍️#داستان
🔸حکمت الهی در آفرینش عقرب
در تاریخ نوشته اند در زمان «خوارزم شاه» شهر «نیشابور» پایتخت بود.
در آن زمان، نیشابور بسیار آباد بود و حدود یک و نیم میلیون نفر جمعیت داشت.
متخصصین هر فن و استادان هر رشته از علوم در آن جا به سر می بردند. «یحیی بن زکریای رازی» که استاد در علم طب بود، در این شهر زندگی می کرد.
و در همین اوقات، یکی از امرای فارس به فلج مبتلا شد و با گرفتن پادرد زمینگیر گردید.
او هر چه مداوا کرد، سودی نبخشید و بیماری اش علاج نشد.
وقتی از معالجه در فارس مأیوس گردید، تصمیم گرفت به نیشابور برود، شاید «رازی» بتواند او را معالجه کند.
حاکم را با وسائل آن روز که اسب و قاطر و کجاوه بود، به نیشابور بردند.
وقتی او وارد نیشابور شد، عصرگاهان بود و مغازه ها تعطیل گشته بود. به ناچار او را به کاروانسرایی بردند تا شب را در آنجا به سر برند.
آن شب هوا بسیار گرم بود، در نتیجه همراهان حاکم تصمیم گرفتند برای خواب به پشت بام بروند. آنها این کار را کردند و حاکم را در کف کاروانسرا رها نمودند.
صبح که آن ها پائین آمدند تا به سراغ حاکم افلیج بروند، با کمال تعجب حاکم را مشاهده کردند که از بستر برخاسته و قدم می زند.
از او پرسیدند: «چگونه بهبود یافتی ؟»
حاکم پاسخ داد: «خودم هم نمی دانم. »
همراهان تصمیم گرفتند سراغ رازی بروند و علت بهبودی را از او بپرسند.
بیمار را نزد رازی بردند. رازی دستور داد او را برهنه نمایند.
وقتی حاکم را برهنه کردند، دو عقرب را در لباس حاکم پیدا نمودند. رازی گفت: «بیماری حاکم فقط با زهر عقرب معالجه می شد.»
همراهان حاکم وقتی به حکم خلقت عقرب پی بردند، سپاس خدای را به جای آوردند.
📚عدل (شهید دستغیب رحمه الله ) ص 83
حال خوش 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
—---≈•≈• #داستان کوتاه 🌸•≈•≈•---—
🔸#مکافات_عمل
آیت الله مجتهدی تهرانی :
مال تاجری در تیمچه آتش گرفت و همه اش سوخت.
شخصی به من گفت: روز قبل از آتش سوزی من آنجا بودم، سیدی از اولاد پیغمبر حاجتی داشت.
پول می خواست و آنها این سید را مسخره کردند ، پول که او را ندادند، هیچ، مسخره اش هم کردند.
فردا دکان همان مغازه آتش گرفت.⚠️
💚 آنقدر گرم است بازار مکافات عمل
💚 دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
✍️#داستان
👈وعده گاه
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم با شخصی قرار گذاشتند که یکدیگر را در مکانی معینی، کنار سنگی ملاقات نمایند.
رسول اکرم، زودتر از موعد مقرر در محل حاضر شده و کنار سنگ توقف کردند و منتظر آمدن آن فرد شدند.
زمان مقرر فرا رسید، اما آن مرد نیامد.
چند ساعت گذشت. خورشید به وسط آسمان رسید و گرمای سوزان آن به بدن مبارک رسول خدا آزار رسانید.
عده ای از اصحاب، پیامبر را در آن حالت دیده و عرض کردند که از اینجا حرکت بفرمائید زیرا آفتاب بسیار سوزان است.
پیامبر در جواب ایشان فرمود: نمی توانم به جای دیگری بروم. چون در اینجا با کسی قرار گذاشته ام.»
چند ساعت دیگر گذشت تا بالاخره آن مرد رسید. حضرت به او فرمود: «اگر نیامده بودی از اینجا حرکت نمی کردم تا مرگم فرا می رسید.
📕گناهان کبیره - جلد اول - صفحه 434
@hal_khosh
🟢 #داستان
🔴 برخورد خشن راننده اتوبوس با #شهید_مطهری به خاطر لباس روحانیت
👤 #شهید_مطهری:⤵️
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم. بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت. در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم!
🔸 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است. آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه اش با من همان بود که بود.
✅ شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند. آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد. شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
🔹 اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.
🔸 من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟! ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
✅ معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، می گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
💢 این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه اش را میگیرد، به زیارت امام رضا علیه السلام میرود.
📙 حماسه حسینی، ج۱، ص۸-۲۳۶(با اندک تلخیص)
@hal_khosh
🟢#داستان
♦️مرگهای ناگهانی
در کنار مصائب جمعی و گروهی بلایای شخصی و فردی وجود دارد که نه قابل پیش بینی است و نه قابل پیش گیری
بی خبر و به طور ناگهانی میآید و برق آسا به زندگی خاتمه میدهد
در روزگار گذشته این قبیل وقایع بسیار روی داده که بعضی از آنها در تاریخ ثبت گردیده و برخی به دست فراموشی سپرده شده است
در اینجا یک مورد از حوادث فردی ذکر میشود.
یعقوب بن داود وزیر مقتدر و نافذ الکلمه مهدی عباسی بود برادری داشت به نام عمر بن داود که او نیز به اعتبار برادرش مورد توجه مردم بود.
روزی عمر تصمیم گرفت با جمعی از دوستان و بستگان خود به گردش بروند
وسایل آسایش فراهم آمد و مقدار لازم، خوراک و میوه های گوناگون آماده شد.
اما در آن روز به طور ناگهانی عمر در گذشت و همه بستگان به شگفت آمدند.
علت مرگ این بود که سبدی از انگور نزد وی بروند، او دو حبه از خوشه ای برگرفت و به دهان افکند بدون اینکه بر حبهها دندان بزند و پوستشان را بشکافد، به پایین فرستاد، اما حبهها در گلو ماندند نه فرو رفتند و نه بیرون آمدند تا نفس عمر قطع شد و از دنیا رفت.
فاعتبروا یا اولی الابصار
📚شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق 132:3 به نقل از کتاب الوزرا، ترجمه طباطبایی 202
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
#داستان
🔥شیطان؟! روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده ، كنارى ايستاده است ، فرمود:اى ملعون !
چرا اینچنين ضعيف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟ گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است ، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگريم نمى توانم . فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟
1 هنگامیکه به هم می رسند سلام می کنند.
2 با هم مصافحه می کنند.
3 برای هر کاری که می خواهند انجام دهند ان شا الله می گویند.
4 از گناه استغفار می کنند.
5 تا نام حضرت محمد (ص) را می شنوند صلوات می فرستند.
6 ابتدای هرکاری بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.
📚(منبع: انورالمجالس، ص40).
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
#داستان
قومی که عمر جاوید خواستند (مرگ)✨
💠در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد
📚 بحارالانوار، ج 6، ص 116
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
🌺💚﷽ 💚🌺
#داستان واقعی
📣 وقتی پدر شهید آدرس منزلش را
برای ازدواج با دخترش را میدهد.
💚 #ایــن_اتفــــاق_واقعیستـــــــ 💚
◀️ ۲۳ مهر ماه ۹۶
در برنامه سمت خدا شبکه سوم صدا و سیما
حاج آقای قرائتی :
من اصلا خواب را تعریف نمیکنم و چون این قضیه را تحقیق کردم و همین امروز صبح منزل آن شهید بودم و چون دیگر خواب صادقه هست و مثل بیداری است و چون خودم تحقیق کردم برای شما تعریف میکنم ...
قضیه از این قرار است که پسر شهیدی برایم تعریف کرد که چند جا خواستگاری رفتم و جور نشد ...
و در آخرخواستگاری دختری رفتم و خوشم آمد ، ولی دختر در صحبت خواستگاری به من گفت :
"چون پدرت شهید شده من جواب رد میدهم
من دوست دارم پدر شوهر داشته باشم."
پسر شهید گفت:
من با ناراحتی به خانه برگشتم و قاب عکس پدرم را برداشتم و با ناراحتی گفتم :
"آخه چرا جنگ رفتی که من و ۵ - ۶ بچه یتیم شویم و اینقدر اذیت شویم و الان این حرفها را بشنویم !!! "
پسر شهید گفت :
بعد مدت کمی یهویی خوابم گرفت
در حالی که من هیچوقت در آن زمان نمیخوابیدم ...!!!
در خواب پدرم آمد و به حالت توبیخ گفت :
"من که از خودم جنگ نرفتم ، من با فتوی امام خمینی برای دفاع از مملکت به جنگ رفتم ، چرا می گویی چرا جنگ رفتی !!؟"
ناگهان دیدم تمام شهدا وارد شدند ، و بعد امام خمینی اعلی الله مقامه وارد شد و همه شهدا به احترام امام خمینی ایستادند و راه باز کردند ، امام خمینی جلو آمد و با حالت توبیخ و تشر زدن به من گفت :
"من دستور دادم پدرت به جنگ برود ، اگر حرفی داری باید به من بزنی ، برای چه پدرت را ناراحت کردی؟ این حرفها چه بود که زدی !؟ "
امام خمینی رویش را از من برگرداند و رو به شهیدی در جمعیت کرد و گفت بیا جلو !!!؟
شهدا همه به احترام ایستادند و آن شهید جلو آمد و امام خمینی گفت :
◀️ " شما دخترت را به پسر ایشان بده "
شهید نیز بدون درنگ گفت :
" چشم ، این هم آدرس منزل ماست ".
و آدرس را در خواب به پسر شهید گفت.
پسر شهید گفت از خواب بلند شدم و قضیه را به مادرم گفتم.
مادرم گفت آدرس را بده می رویم ...
بود بود... نبودم ضرر نکردیم.
◀️ پسر شهید گفت:
همراه مادرم به آن آدرسی که آن شهید در خواب داده بود رفتیم و دیدیم درست است ! در زدیم و وقتی خانمی (همسر شهید ) در را باز کرد گفت فلانی هستید !!! و انگار ما را چندین وقت می شناسد !!! و کلی ما را تحویل گرفت و گفت همسرم اخیرا به خوابم آمد و گفت فلانی برای خواستگاری دخترمان می آید ... ما الان منتظر شما بودیم .
آقای قرائتی ادامه داد :
الان عکسهای دو شهید را دارم . در ضمن من سالی شاید ۲ تا خواب تعریف کنم ولی این را خودم تحقیق کردم و دیگر خواب نبود انگار بیداری بود. حالا چی دختر دکترا دارد و پسر فوق دیپلم !
🔹حاج آقا قرائتی افزود :
"حالا من این را تعریف کردم از فردا دختر پسرها راه نیفتند از امام خمینی همسر بخواهند وظیفه امام خمینی کارهای ازدواج نیست ولی گاهی اوقات یک چشمه ای می آیند که برای ما حجتی شود ."
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
التماس دعا
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
✍️#داستان
🔸نجات با پرداخت هفده ریال
دوستی داشتم دارای کمالات ایمانی و فوق العاده عاشق حضرت سیدالشهداء علیه السلام، نزدیک عید غدیر از دنیا رفت، خودم متکفل کفن و دفن و غسل او بودم.
با وصیت جالبی که داشت تصور می کردم در عالم برزخ از هر جهت آزاد است،
ولی چند روز پس از مرگش، به خواب یکی از عاشقان حق که وصی او نیز بود آمد و به او گفت: گوشه یکی از دفاتر مغازه ام هفده ریال مربوط به حساب فلان شخص است که از قلم افتاده، آن را بپردازید،
دفاتر را بررسی کردند همان طور بود که گفته بود؛ هفده ریال را به صاحبش برگرداندند و او را از رنج آن راحت کردند.
🔸منبع : انصاریان، حسین؛ عرفان اسلامی: 7/ 24
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
#داستان واقعی عَذاب های تکان دهنده شب اوّل قبر یک گناهکار در قبرستان😨😨
🎥 از زبان آیت اَلله گلپایگانی
نوع چهره و برخورد ملک سوال و جواب
خدا به حق امام حسین به ما رحم کنه
🔞داستان فوقالعاده شنیدنی و اثرگذار
https://eitaa.com/joinchat/4084007153Cff7fd0169e
❌ویدیو را اینجا ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/4084007153Cff7fd0169e