eitaa logo
زندگی نامه شهیدان
799 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
178 فایل
بِســـمِ الله الرّحمــنِ الرّحیــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌هاکسانی‌اندکه خدا قلب‌هاشان را برای تقـوا امتحان کرده @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 @Abofazll2025 🌷حمایت شمادلگرمی ماست🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید «سیدرضی موسوی» به روایت همسرش؛ وقتی خواست خدا و خواست بنده یکی می‌شود مهناز سادات عمادی نه تنها مانعی نبود؛ بلکه بعضاً موانعی هم که سر راه شهید موسوی قرار می‌گرفت را با سیاست و محبت یک زن ایرانی، چنان برطرف می‌کرد که گاهی سید هم متوجه آن‌ها نمی شد. به قول سید رضی، سادات خانم! وقتی شروع به صحبت کرد آن چهره مصممی که مقابلمان بود حالا محوریتش را به مهربانی می‌داد و خیلی خودمانی تر از آنچه فکرش را بکنید با ما سخن می‌گفت. سادات خانم هنوز که هنوز است همان عشقی که دوم دبیرستان در دلش نشست را مراقبت کرده و هزاران سخن از مردش دارد که نمی‌داند کدام را روایت کند. گاهی وسط سخن آهی می‌کشد و می‌گوید وقتی یادم می آید سید نیست قلبم می‌خواهد منفجر شود. شرطی که پدر سید رضی برای جبهه رفتن تنها پسرش گذاشت! آقا سید رضی از همان دوران نوجوانی سری پر شور داشت و دوست نداشت یکجا بنشیند. با اینکه تک پسر خانواده بود و طبیعتاً یک جورهای عزیز کرده پدرو مادرش هم بود اما از سن 15-16 سالگی تصمیم گرفت علاوه بر درس، کار هم بکند و به همین خاطر در اداره راه مشغول می شود. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
یادم هست همیشه تابستان‌ها خاله با دخترخاله‌هایم و سید رضی به روستایمان «چاشم» جایی میان استان مازندران و استان سمنان می آمدند و یک ماهی با هم بودیم. آن سال‌ها او 10، 12 سالش بود. بچه بودیم و با هم تفنگ‌‌بازی می‌کردیم،‌ از چوب تفنگ درست می‌کرد و می‌گفت باید کشته شویم، از همان بچگی هم به فکر جبهه و جنگ بود انگار. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد سید هم علی رغم سن نوجوانی مصمم می شود که برود جبهه اما پدرش اجازه نمی دهد و به او می گوید: «تو تنها پسر من هستی!» اما گوش پسر بدهکار شنیدن این حرف ها نبوده و دائم اصرار به رفتن می کرده. تا اینکه پدرش تعریف می کرد: «یک روز وارد اتاق سید رضی شدم و دیدم اینقدر گریه کرده که تمام روبالشتی خیس شده! با تعجب پرسیدم چرا اینقدر گریه کردی؟! گفت: چون نمی‌گذاری بروم جبهه!» پدرش هم چون بسیار او را دوست داشت می گوید: «باشه، من تحمل گریه تو را ندارم و رضایت می‌دهم بروی ولی تو را قسم می‌دهم که طوری نشود تو شهید شوی و من زنده باشم! برای من سخت است و نمی توانم شهادتت را ببینم.» که بالاخره همینطور هم شد و پدرشوهرم 5 سال پیش به رحمت خدا رفت. دوست داشتم به او بگویم پسرخاله دوستت دارم! راستش را بخواهیداز یکسری حرف‌هایش ترسیده بودم، اینکه گفته بودند خیلی جدی است، باید با پدر و مادرش زندگی کنم و سرکار نروم و رانندگی هم نکنم! در کنار همهاین باید و نباید ها، در نظر بگیرید من یک دختر جوانی هستم که چند ماه از سید کوچکتر است و تازه دیپلم گرفته. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
خاله من به واسطه شغل همسرش چند سالی ساکن زنجان و قزوین بودند. ما هم که اصالتا شمالی هستیم در یکی از شهرهای شمال زندگی می‌کردیم. آقا سید سه خواهر داشت و ما با هم ارتباط قلبی خوبی داشتیم. جدای از آن، خاله نیز بسیار برایمان عزیز بود. به همین خاطر یکبار زمانی که مدارس تعطیل بود با برادرم تصمیم گرفتیم چند روزی به خانه آنها برویم. آقا سید آن زمان کلاس دوم دبیرستان بود. در چند برخوردی که با پسر خاله داشتم فهمیدم بسیار جدی است و کاملاً رسمی برخورد می کرد. سید رضی با اینکه سن بالایی نداشت اما شخصیتی مومن و متدین بود و در همان سن دنبال خودسازی خودش بود. تازه هنوز پایش هم به سپاه باز نشده بود. خلاصه با این وصف از شخصیت او، مهرش به دل من نشست و در دلم گفتم: «خدایا می‌شود یک روز او را قسمت من کنی؟ البته اگر لیاقت زندگی با او را داشته باشم؟» حتی چند باری وسوسه شده بودم که به سید بگویم دوستش دارم. اما بعد می گفتم خدایا چه بگویم؟ بگویم پسرخاله من تو را دوست دارم؟! اما نمی‌توانستم؛ گذشت و ما برگشتیم خانه خودمان. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
🕊♦️روز خواستگاری سید به من گفت تو زن سومم هستی! وقتی آمدند خواستگاری 22 ساله بودیم. قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است! انگار که در همان روز اول داشت می گفت شما همسر شهید هستی! سپس ادامه داد: اولاً سرکار نباید بروید، ثانیاً باید با پدر و مادرم زندگی کنیم و ثالثاً من پاسدارم و زندگی تجملی نمی‌توانم داشته باشم. اینها همه را به شما می‌گویم، فکرهایت را بکن و بعد به ما جواب بده! سید رضی را همه فامیل دوست داشتند، همینطور خواهرم که در اتاق پیش ما بود. برای همین تا سید صحبتش تمام شد او بلافاصله همانجا سریع شیرینی را به ما تعارف کرد و گفت مبارک باشد! آن نیتی که در دوم دبیرستان داشتم و از خدا او را خواسته بودم، هنوز در دل و ذهنم بود اما راستش را بخواهید از یکسری حرف‌هایش ترسیده بودم، اینکه گفته بودند خیلی جدی است، باید با پدر و مادرش زندگی کنم و سرکار نروم و رانندگی هم نکنم! در کنار همه این باید و نباید ها، در نظر بگیرید من یک دختر جوانی هستم که چند ماه از سید کوچکتر است و تازه دیپلم گرفته. اما تصمیم خودم را گرفته بودم و گفتم هر چه باشد می‌پذیرم، خدا جواب من را داده و من همه این شرایط را قبول می کنم. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
خب همانطور که گفتم خاله و شوهرخاله‌ام را خیلی دوست داشتم و با دخترخاله‌هایم یک ارادت قلبی بین ما بود. جواب مثبت دادم در حالی که با همه سختی ها آینده‌ام را روشن می‌ دیدم. هرچند از آینده آقا سید ترس داشتم، اینکه آینده او با این وضعیت و طرز فکر چه می‌شود؟ سید رضی آن زمان خیلی تلاش می‌کرد به جبهه برود و شهید شود، یکی دو سالی هم در جبهه بود. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
♦️خرید عروسی بدون لباس عروس موقع خرید عروسی، آقا سید تمام کارها را به خواهرشوهرم که هم سن و سال و رفیق هم بودیم، واگذار کرد که بروید خرید کنید. خودش هم تازه وارد سپاه شده بود و لباس نظامی به تن کرده بود و نمی‌آمد. همانطور که گفتم چون خاله همین یک پسر را داشت برای همه ما بی‌نهایت عزیز بود و نمی‌خواستند برایش چیزی کم گذاشته شود. اما خودش پافشاری کرده بود همه چیز ساده برگزار شود. حتی لباس عروس نخریدیم. مراسم عروسی فروردین سال 64 در حیات بزرگ منزل پدرم در شمال با حضور هزار مهمان برگزار شد. پدر شوهرم از بزرگان فامیل بود و برای همین همه فامیل و دوستان را به رسم شمالی ها، ناهار به صرف چلو گوشت دعوت کرد. پدرشوهرم و خاله هر دو به مادرم گفتند: ما جهیزیه هم چیزی نمی‌خواهیم، یک پسر داریم که می‌خواهد با ما زندگی کند، هر چه داریم با هم استفاده می‌کنیم. من هیچ جهیزیه‌ای از شمال نیاوردم. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
♦️زندگی مشترک آغاز شد اما بدون حضور مردخانه زندگی مشترک را در شهر زنجان شروع کردیم. آقا سید دو ماه بعد از عروسی به لبنان رفت و تا 6 ماه برنگشت! پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی خیلی به ما خدمت کردند. آن سال‌ها اوایل جنگ بود و مهاجران عرب از دزفول و شهرهای دیگر جنوب به زنجان آمده بودند و خود زنجانی‌ها هم ترک زبان بودند. من هم که فارس بودم. شوهر خاله برای اینکه به من سخت نگذرد و به نوعی مشغول باشم کمک کرد تا در نهضت سوادآموزی تدریس کنم. اتفاقا مدتی بعد گواهینامه رانندگی ام را هم گرفتم و سید که به خانه آمد، نشانش دادم. تا دید با تعجب گفت: به! کِی رفتی گرفتی؟ گفتم نیاز بود! با اینکه قبلاً مخالف بود اما نه مانع سرکار رفتنم شد و نه رانندگی کردنم. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
📸به یاد شهید در محل کار او ⬅️دفتر شهید مدافع حرم سردار سرتیپ سید رضی موسوی در سفارت ایران در دمشق سوریه
🦋زنی که دو رهبر بزرگ دنیا تحسینش کردند 💌 مقام معظم رهبری به او گفتند: خانم سادات، ۷۵ درصد اجر سید رضی برای شماست. هم برایش پیام فرستاد: ما را حلال کنید. شما سیدرضی را وقف مقاومت کرده‌اید. ▪️فقط سه روز از شهادت سیدحسن نصرالله گذشته بود که ایران انتقامش را گرفت. شب وعده صادق ۲. مهناز سادات آن‌شب از ذوق خوابش نبرد. به دخترش می‌گفت: «ای کاش پدرت هم بود واین شب را می‌دید.» لیلاسادات با این جمله مادر به یاد خواب دو هفته پیشش افتاد. 🌸 یک شب که لیلاسادات خیلی دلتنگ پدرش شده بود، به‌قدری گریه کرده بود که خوابش برد. پدرش را در خواب دید. با لباس بسیار زیبا و آراسته با عجله می‌رود. لیلا سادات بلند پدر را صدا کرد. بابا من لیلا هستم. پدرش گفت: بابا جان من کار دارم. لیلا سادات پرسید: چیکار دارید بابا؟ سیدرضی جواب داد: یک انگشتر به من داده‌اند و فرمودند این را ببر بده به حضرت آقا و بگو یک دانه مشابه همین را هم قبلاً به شما داده‌ام. مراقب مادرتان باشید. جای من خوبه. من خیلی کار دارم. لیلاسادات خوابش تعبیر شد. ❤️ آن شب دل همه مسلمانان غزه، لبنان، عراق و ایران و دیگر کشورها شاد شد و اقتدار خودشان را به‌رخ دنیا کشیدند. ولی همه می‌دانستند که دست شهدا هم در کار است. حاج قاسم، سید رضی، تهرانی‌مقدم، سیدحسن و بقیه شهدایی که زندگی‌شان را برای مقاومت گذاشتند، هنوز هم پشتیبان حزب‌الله هستند و می‌مانند. حتی اگر جسم‌شان در این دنیا نباشد ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
♦️خودم را سرباز همسرم می دانستم به واقع اگر بخواهم از زوایای شخصیتی همسرم بگویم، بهترین جمله این است که او ظاهر و باطنش یکی بود. هرچند در جایگاه همسر هم، من کوچکتر از آن هستم که بخواهم او را معرفی کنم و کارهایش را توصیف کنم. با این اوصاف سید رضی هم مثل همه انسان های دیگر در برهه هایی از زندگی پیش می آمد که از موضوعی ناراحت و عصبانی شود. در این شرایط ما در خانه مزاحم حالش نمی شدیم و می گذاشتیم آرام شود. من اصلاً سوال نمی‌کردم چرا عصبانی هستی؟ به جرأت می توانم بگویم در زندگی‌ تحت هر شرایطی، آقا سید جز بله، چشم از من چیزی نشنید! او را می شناختم و می‌دانستیم چطور باید باشیم و چطور باید رفتار کنم. می دانستم او می خواهد هر کاری قرار است انجام شود درست و دقیق باشد. کار نادرست بسیار ناراحتش می‌کرد. برای همین ما تلاش می‌کردیم کاری نکنیم که ایشان ناراحت شود. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯
👇👇👇 گاهی برای محک زدن خودم می‌گفتم حاج‌آقا اگر کسی در مورد من از شما سوال کند، چه جوابی می‌دهید؟ می‌گفت: می‌گویم این حاج‌خانم جز بله و چشم، نشده چیز دیگری به من بگوید و من را ناراحت بکند! تمام تلاش ما این بود ایشان در خانه اذیت نشود و از ایشان نافرمانی نکنیم. این رعایت ها از سر ترس نبود بلکه این عشق و علاقه بود که امورات زندگی ما را هماهنگ می کرد. شاید بد است بگویم من در خانه سرباز او بودم، چون اغلب فکر می کنند سرباز یعنی اطاعت امر کردن از سر اجبار. اما من خودم را سرباز او می دانستم از این جهت که می خواستم در راهی که قدم گذاشته همراهی اش کنم تا در اموراتش موفق تر باشد و با ذهنی آسوده سختی ها را مدیریت کند. اگر ناراحت یا عصبانی می‌شد همگی در خانه به او احترام می‌گذاشتیم و احترام خاصی برای او قائل بودیم. نه اینکه بترسیم، ولی خودش بعد می‌گفت خدایا شکر که خدا زن عاقلی به من داده. من وظیفه خودم می‌دانستم همراهش باشم. به عنوان یک زن می‌توانستم بگویم من خسته شدم، بچه بیمار دارم، تو هیچ وقت خانه نیستی! البته بگویم که همه چیز را برای ما مهیا می‌کرد،‌ اگر خودش نبود من منتظر یک کیلو میوه نمی‌‌ماندم، مثلاً اگر مهمان داریم من دغدغه مایحتاج نداشتم و می دانستم خودش فراهم می کند. 🌷 ╭═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰ 🍃🕊🌷🍃 ⊱━═╯