🕊
✅️روایتی ازصادقی رفیق شهید: عباس همیشه با زیردستان، رفتاری پدرانه داشت🌿
«قاسم صادقی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس که مدتی با شهید عباس کریمی در ارتباط بود، در باره شهید میگوید: آشنایی من با عباس به سال ۱۳۶۲ برمیگردد.
زمانی که حاج همت، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) و کریمی، فرمانده تیپ سلمان این لشکر بود، من در جلساتی که عباس کریمی برگزار میکرد، با او آشنا شدم.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#عباس_کریمی_قهرودی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
🕊 ✅️روایتی ازصادقی رفیق شهید: عباس همیشه با زیردستان، رفتاری پدرانه داشت🌿 «قاسم صادقی» از رزمندگان
🕊
✅️خاکی و صمیمی بودن
✔️از خصوصیات بارز او، میتوانم به خاکی و صمیمی بودن او با همه اشاره کنم.
عباس همیشه با زیردستان، پدرانه رفتار میکرد و میگفت من فرمانده لشکر هستم و باید خواستههای نیروهایم را تأمین کنم؛ لذا در جمع رزمندگان با گوش جان به حرفهایشان گوش میداد و سعی میکرد مشکلات و کمبودهای بسیجیان را رفع کند و اگر نمیتوانست، از آنها دلجویی میکرد.
سلام
بهخاطر این نوع رفتارهایش بود که در بین فرماندهان از محبوبیتهای بیشتری برخوردار بود
و همیشه انتقادهای سازندهای را با بالادستیهای خود مطرح میکرد.‼️
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدعباس_کریمی_قهرودی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
🕊 ✅️خاکی و صمیمی بودن ✔️از خصوصیات بارز او، میتوانم به خاکی و صمیمی بودن او با همه اشاره کنم. عبا
ماندَند به رنگ سبز و رفتَنت به رنگ خون♥️
ما مانده ایم و دلتنگی و غم و جنون💔
یاشهیدکاری کن...🌱
🕊🌷
19.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بغض سنگین کریم منصوری در برنامه محفل
خدا نکند ما از طریق همین تلاوت ها بریم جهنم ، نکات و بغض سنگین کریم منصوری
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
«قهرود» یک روستاست از توابع کاشان. در این روستا کشاورزی بود به نام «احمد» که او هم یک زن و یک دختر شیرخواره توی خانهاش داشت. زن احمد بدزا بود، یعنی هر چه بچه دنیا میآورد سقط میشدند، این دختر کوچولو هم خدایی سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر میخواست از طرفی هم نمیخواست عیالش این همه اذیت شود. نیت کرد و رفت « کربلا». سال 1336 کربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون میخواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدی سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم دیگر هم به خانواده کربلایی احمد اضافه شد. اما پسر اول چیز دیگری است؛ آن هم اگر چنین حکایتی داشته باشد:
کربلایی احمد میگفت به حرم حضرت ابوالفضل دخیل بستم و زار زده بودم که یا قمر بنی هاشم من سلامت بچههایم را از تو می خواهم. خلاصه اینکه کربلایی احمد این پسر اول را تحفه حضرت عباس میدانست، برای همین هم اسمش را گذاشت«عباس». کودکی عباس مثل همه بچههای روستایی در خانه و مدرسه و سر زمین کشاورزی گذشت. عباس یک پسر بچه ساده و سبکبار و پا برهنه بود که در کوچههای خاکی قهرود، پشتک و وارو میزد و شلنگ تخته میانداخت. البته زیاد شیطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلومیتش بر شلوغبازیهایش میچربید. اما زبل بود. مدرسه هم که رفت درسش بد نبود، حداقلش آن قدری درسخوان بود که پای آقاجان وعزیزش را به مدرسه یا پای معلم را به خانه باز نکند. برای دوران دبیرستان هم راهی تهران شد.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدعباس_کریمی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
ترک خدمت
فرمان حضرت امام خمینی درباره ترک خدمت سربازی ارتش شاهنشاهی که پخش شد، عباس که سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جیم شد و رفت قاطی تظاهرات و تجمعات مردم. به کاشان که نمیتوانست برگردد چون در یک شهر کوچک سریع شناسایی و دستگیر میشد. چند ماه باقی مانده را در تهران سر کرد. خواهرش ساکن پایتخت بود و او زیاد غریبی نمیکرد. انقلاب که پیروز شد برگشت سر خانه و زندگی پدرشاش . اما عباس دیگر خیلی فرق کرده بود، حتی ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ریش تازهف سیاه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روی جذاب، مردانه و تحسینبرانگیز را هم به صفات همیشگیاش اضافه کرده بود و در اعمال و رفتارش هم دیگر آن آرامش قبلی به چشم نمیخورد و مادر حیران مانده بود که چطور عباسش در عرض چند ماه این طور عوض شده است. همه میگفتند:ماشاء الله پسر کربلایی احمد یلی شده …
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدعباس_کریمی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
#ما_هیچ_مذاکره_ای_نداریم
یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده میشوند معلوم میشد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره میشود که عباس! به خدا توطئه است. اینها میخواهند بگیرند ما را. عباس میگوید: نترس برادر! با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم میگفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا. راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسیدیم به خانهای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا…
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخسوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات میزد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.»
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدعباس_کریمی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
قم کردستان
مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم همین توبه کردنهای کلهگندههای ضدانقلاب با نفس گرم بچههای سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول میکرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب میداد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت. وقتی میپرسیدند تو از کجا میدانی، میگفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احمد میگفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامهریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امنترین نقطه کردستان بود و هر آدمسادهای هم میداند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدعباس_کریمی
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯