eitaa logo
⛅️ کانال ضیافت ظهور⛅
200 دنبال‌کننده
18هزار عکس
25.8هزار ویدیو
57 فایل
‍ 🌴بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا 🇮🇷 ما آمده ايم.... اینجا.... در فضایی که مجازی می نامندش ..قدمی برای ظهور برداریم..
مشاهده در ایتا
دانلود
بدقت بخوانید👆👆
🌷اگر از راه غير مى‌خواهيد ثروت بدست آوريد، فقير خواهيد شد. آیت الله حق شناس(ره)
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️داستانی تکان دهنده درزمان اکرم (ص) هرچه قدر کردی از رحمت خدا❤️ناامیدنباش. پیشنهاددانلود👌
💐 نبی رحمت(ص) 🍃از نفرين مظلوم بترسيد اگر چه باشد، زيرا در برابر نفرين مظلوم پرده و مانعى نيست. ✊ ✨نهج_الفصاحه،ح 48
🙂-| غیرت‌دینی،عامل‌پیروزی.
❕-| باید بہ خودمان بقبولانیم کہ در این زمان به دنیا امده ایم و شیعہ هم به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهور،مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات،مصائب،سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی شود .. ـــــــــــــــــ ـــ🚖
🙂-| 💭شھیدهـادۍذولفقارۍ: من‌مُطمئن‌هسٺم‌چشمۍکہ‌بہ نگاه‌حرام‌عادٺ‌کُند،خیلۍچیزها راازدسٺ‌میدهد.. چشم‌گُنھکارلایق‌شھادٺ‌نیسٺ.✋🏻
🎙-| دست‌بنّارامی‌بوسید که‌داردحسینیه‌می‌سازد.
❕-| فرق‌یه‌منتظر‌واقعۍ! با‌آدم‌عادۍ‌اینہ‌کہ‌‌ ۍِ‌منتظر‌همیشہ‌بہ‌فکر‌امام‌زمانشِ ولۍ‌اون‌ادم‌عادیِ‌بہ‌فڪر‌‌ ڪاراۍ‌دنیوۍ‌و‌دل‌بستن‌بہ‌اون! فرق‌میڪنہ‌کدوم‌باشۍ . .
ادامه داستان بدونه تو هرگز از چهل و ششم تا پنجاه
قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: گمانی فوق هر گماناصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت … از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود … مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد … ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: سومین پیشنهاد . علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم… و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه … پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت … – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم … زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم … برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره … اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو … بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد … – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد