#رمان✨🩷
#دلدادگان
#پارت_41
رو به حامد گفتم :
+حامد جان
-جان حامد
+فردا عقد فاطمه هست. دعوتیم باید بریم با بچه ها.
-عهههه به سلامتی. انشاءالله خوشبخت بشن. چشم حتما.
___
خودم و حامد آماده شدیم و بچه هارو هم آماده کردم.
وقتی رسیدیم محضر، فاطمه بهم اشاره کرد که برم تور رو بگیرم.
بعد از اینکه فاطمه بله رو داد. بهش تبریک گفتیم و بوسش کردم و رفتیم ویلا.
واقعا خوشحال بودم برای فاطمه. اونم بلاخره رفت سر خونه زندگیش. امیدوارم خوشبخت بشن.
تو افکار خودم بودم که حامد جلویه یه شهر بازی پارک کرد.
-چرا وایسادیم؟
+چیه خب بچه هارو ببریم یکم بهشون خوش بگذره.
-آره خوبه چندوقته نرفتن.
بچه ها با ذوق و شوق رفتن بازی و من و حامد هم نشستیم رو صندلی و نگاه میکردیم به بچه ها.
حامد رو به من گفت :
+چیه تو فکری؟؟
-یاد بچگی های خودم افتادم. زمان ما اصلا شهر بازی نبود. فوق فوقش یه پارک کوچیک بود با یه تاب و سرسره. ولی چقدر بهمون خوش میگذشت. هميشه سر نوبتمون دعوا میکردیم.
خنده ام گرفت...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان✨🩷
#دلدادگان
#پارت_42
خنده ام گرفت.
حامد حرفی نزد، اما غرق در فکر بود.
بعد از چند دقیقه رو کرد به من و گفت :
+آیناز
-جانم
+میدونی که عاشقتم؟ آره؟
-من بیشتر
+دوست دارم.
چیزی نگفتم. عاشقش بودم. عاشق عشقم. ولی جایی برای توصیف نبود.
بعد از بازی بچه ها حامد گفت تو و بچه ها برید تو ماشین تا من حساب کنم بیام.
داشتیم از خیابون رد میشدیم.
ماشینی به سرعت داشت میومد سمت ما.
تنها یک چیز فهمیدم.
اینکه حامد من و بچه هارو هل داد به کنار خیابون و خودش جلوی چشم من و بچه هاش پر پر شد...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
هدایت شده از "کُمِیل|𝒌𝒐𝒎𝒆𝒚𝒍"
یا رضا گفتمو وا شد به نگاهت گره ها
💚✨
#روزمرگی
هدایت شده از - | قُــدْرَتِ قـَلَم | -
یک چای به طعم لب تو عیش جهان است
شیرین تر از آنی که دلم قند بخواهد
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🙂"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 🙂🌱
💫یه سلام بدیم به ارباب:
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن