eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..»
مشاهده در ایتا
دانلود
[♥️🌎] بہ‌فداۍلب‌عطشان‌حسین(ع)🧡!. ╲\╭┓ ╭ 👑🌿¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے ┗╯\╲
*💚🌸 حیف از شمـٰا کہ همچو منۍ نوکࢪت شدھ💔—! ╲\╭┓ ╭ 👑🌿¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے ┗╯\╲
'🌸❤️' درحسرت‌ِتوخ‌‍ون‌شده‌چشم‌ِنگارها اۍانتظارِآخرِچشم‌انتظارها✨! ╲\╭┓ ╭ 👑🌿¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے ┗╯\╲
•🌱❤️• خانہ مادرۍِ ما حرم توست حُسین‌جانم♥️- ╲\╭┓ ╭ 👑🌿¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے ┗╯\╲
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاڪم نکنید💔 بزارید اربابم برسہ🙂🖤 اونی ڪه واسم همہ کسہ :))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه صلوات یهویی برای سلامتی اقامون صاحب الزمان بفرستیم؟ 🙂✨
📕 🔥 😈 🎬 از جهان ماورای ماده سخن می‌گفت,من با این‌که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم,اما همه‌ی گفته هاش را تأیید می‌کردم. بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را‌ تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرا بود.... سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟ چرا گردنبندت را دادی به من؟ و.... هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدم‌های مسخ شده به دقایقی قبل فکر می‌کردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس می‌کردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش! رسیدیم خانه. سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی. صدا زد ، همااااا بیا بگیر گردنبندت ... برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه. گفت :کجا بودی مادر؟ بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمی‌دادی. بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد. آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمی‌کردم و بنا را گذاشت برخستگیم واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رو لبام نشست. تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمی‌آوردم ، من که به هیچ مردی رو نمی‌دادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت... حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری می‌شد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره‌ی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم. تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانه‌ای بیارم برای این تلفن؟! ..... گوشی رابرداشت,الو بفرمایید, من:س س س سلام استاد سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن.... خوبی؟ چه خبرا؟ من:خوبم ,فقط فقط... بیژن:می‌دونم نمی‌خواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم:اگه بشه که خوب میشه بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟ من:چشم ,اومدم مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند. یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم. مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ... ... 🌸🍃 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ نویسنده:
نمی دونی چه خبره کربلا(1).mp3
10.43M
|💔🏴| ↯♥ سوگ‌نامہ"عزیزم‌حسین‌۵" |جدید ڪربلا‌رویامہ علت‌اشڪامہ آےدنیا‌،آےدنیا حسین‌آقامہ‌،حسین‌آقامہ
محرم۱۴۰۱
ڪربلایـےمحمدحسین‌پویانفر ↯♥