eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..»
مشاهده در ایتا
دانلود
@ThemeRangi_1091.attheme
37K
💭♥️ ڪاڪتوس‌طورۍ😌🌵! - بھ‌شدت‌پیشنهاد‌میشھ😻🌸
✋🏼 حـالِ‌مَن‌،حـالِ‌جوانـۍ‌ست‌ڪه‌یڪ‌مـاهِ‌تمام ، درپِۍ‌‌ڪسبِ‌جـوازِحَرَمَت،پیرشـده💔:)!
امـٰام صادق‹؏›فرمودند🌱: آنڪہ‌خـداخـیرش‌رابخواهد عشق‌حـسین‹؏›رابھ‌قلب‌اومۍاندازد♥️! . .
••🖤•• خیمه‌افتاد... حجاب‌ازسرزینب«س»هرگـز🥀
••🌼🌿•• جنگ‌برروی‌چــادرآغازش‌ڪربـلـابود دشمن‌مـیخواهدچـــادرازسر زنانِ‌حسینے‌بردارد اولین‌هستہ‌مقاومت‌تشڪیل‌میشود؛ بہ‌فـــرماندهےزینـب«س»:)🦋 .
بہ‌سِن‌و‌سٰاݪِ‌جَوانۍکہ‌نیست‌ناکامۍ هَࢪآنکہ‌مُرد‌و‌حَࢪَم‌را‌نَدید‌ناکام‌است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌سِن‌و‌سٰاݪِ‌جَوانۍکہ‌نیست‌ناکامۍ هَࢪآنکہ‌مُرد‌و‌حَࢪَم‌را‌نَدید‌ناکام‌است...
••🖤🥀•• محرم‌شدولۍ‌یادمون‌باشھ -ڪھ‌اول‌نمازِ‌حسين؛بعدعزاحسين اول‌شعو‌رحسينی؛بعدشور‌حسينی محرم‌زمان‌باليدن‌است بساطش‌آموزه‌است‌نھ‌موزه تمرين‌خوب‌نگريستن‌است -سیدالشھدامیگن↯ -اگھ‌دین‌ندارید؛لااقل‌آزاده‌بآشید
📕 رمان مذهبی 🔥 😈 قسمت_چهل_و_ششم 🎬 یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست, بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد. شروع کردم به زمزمه: باز باران بی بهانه.... میشود ازدیده ی زینب روانه بازهم هق هق مخفیانه.... کزستم های نامردان زمانه یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو وپهلوی مادر... یک لگد آمدبه شانه باب من بردندزخانه مادرم ناباورانه درپی شویش روانه آخ مادر تازیانه,تازیانه بازباران با بهانه غسل وتدفین شبانه دید پهلو ,سینه وبازو و شانه وای مادر گریه های حیدرانه اشکهای کودکانه... روی قبری مخفیانه.... بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه... کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه😭😭 میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم. دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند. همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود... یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام.... یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟ باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند. باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام... امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست.. نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:آه خدای من... .. ‎‌‌‎‌‎‌ 🌸¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے