eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلبه استیکر
⭕️انواع استیکر مناسبتی عمومی وسفارشی طبق درخواست شما رایگان 💯 وارد شو همین الان استیکر به روز وشیک بردار😍😇❤️ 👇👇👇👇👇 @kolbesticker @kolbesticker @kolbesticker .
💎مردی با دو چرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد: در کیسه ها چه داری؟ پاسخ میدهد: شن. مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، او را بازداشت می کند. ولی پس از بازرسی فراوان واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن، مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی لبخند زنان میگوید: دوچرخه! ‍حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
ذکر صالحین ⚜ 🌼به یاد خدا باشید یا با تسبیح یا با دل. یاد خدا با دل خیلی اهمیت دارد. گاهی اوقات انسان با زبان در حال گفتن ذکر استغفار است، اما گناه هم می کند. ✍در حدیث آمده که : « کسی که در حال گناه کردن استغفار میکند، خود را مسخره کرده است. یکی از علما می گفت: سی سال پیش سوار اتوبوس بودم، یک حاجی هم با ریش و عبا و قبا جلوی من نشسته بود. هر زن بی حجابی که وارد اتوبوس می شد، حاجی نگاه می کرد و یک « استغفر الله » می گفت. پشت سر هم هر زنی که وارد می شد، حاجی این کار را می کرد. یک وقت در یکی از ایستگاه ها یک خانم بی حجاب سوار ماشین شد، حاجی متوجه او نشد، من با دست به شانه اش زدم و گفتم : « حاج آقا، یک استغفر الله دیگر هم سوار اتوبوس شد! شخص حاجی با شنیدن حرف من ناگهان برگشت و متوجه شد یک عالم پشت سرش نشسته و مراقب اوست و فهمیده که شیطان او را بازی داده است. جیک نزد. شیطان این قدر عجیب است که در حالی که مشغول استغفار هستی، شما را به گناه می اندازد. این ذکر به درد نمی خورد. چون دل به یاد خدا نیست. 👈 حاجی پشت سر هم می گفت:« خدا لعنت کند کسانی را که اینها را بی حجاب کرده اند» اما با این حال، خودش، محو تماشایشان بود. اگر دل انسان به یاد خدا باشد که چشم، به زن نامحرم نگاه نمی کند! تسبیح در دست و ذکر استغفار هم بر لب، اما دل به یاد خدا نیست! از خدا بخواهید که دل هایتان به یاد او باشد. این مطلب را یادگاری از من داشته باشید: ذکر خالی، چنگی به دل نمی زند! 📚 در محضر مجتهدی ج 2، ص 165
فقط یک نگاه خداوند کافی ست برای گشوده شدن یک یک درهای بسته ی زندگی مون... آن نگاه و نظر بلند را برای شما آرزو می کنم. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 ‌‌‌‎‌‌‌‌
📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 *ماجرای حکایت داستان ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد! را می دانید؟* *اگر نمی دانید مطا لعه کنید* در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 *ماجرای حکایت داستان ضرب المثل «کار امروز را به فردا مینداز»؟* *اگر نمی دانید مطا لعه کنید* در زمان‌های قدیم مرد جوانی زندگی می‌کرد که بسیار تنبل بود. کنار خانه او، بوته‌ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته درست سر راه رهگذرانی که از آن‌جا می‌گذشتند قرار داشت و روزی نبود که لباس کسی به این بوته‌ها گیر نکند و پاره نشود. روزی پیرمردی به مرد جوان گفت: «پسرم! داشتم از این کوچه عبور می‌کردم که پایین لباسم به خارهای بوته کنار خانه شما گیر کرد. به سختی توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز خلاص کنم. کمی که بگذرد این بوته کوچک به درختچه‌ای تبدیل خواهد شد و خارهایش تیز تر و محکم تر. بهتر است هرچه زودتر برای کندن این بوته اقدام کنی. چون من این جور بوته‌ها را خوب می‌شناسم و اگر دیر بجنبی کار دستت می‌دهد جوان در پاسخ به پیرمرد گفت: «فردا صبح ریشه این بوته را در می‌آورم و می‌اندازم دور» یک روز جوان زنی را دید که دامن لباسش به بوته خار گیر کرده و در تلاش است تا خود را از شر خارهای بوته خلاص کند. جوان با شرمندگی از کنار زن عبور کرد و در دل با خودش گفت: باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه درآورم. شبی دیگر که این جوان تنبل داشت از سرکار به خانه برمی‌گشت، خودش نیز گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست‌هایش را زخمی کردند. با خودش گفت: «باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه درآورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می‌شود.» چند روز گذشت و جوان بازهم تنبلی کرد، تا اینکه بوته کوچک، تبدیل به درختچه‌ای بزرگ و پر خار شد. در این مدت افراد زیادی درِ خانه جوان را می‌زدند و از دست آن درختچه خاردار، شکایت می‌کردند. جوان در جواب آن‌ها می‌گفت: «قول می‌دهم در اولین فرصت آن را از ریشه درآورم.» روزها گذشت و او همچنان تنبلی کرد، تا اینکه مردم از دست او شکایت کردند. حاکم شهر دستور داد مأمورها جوان را به حضورش بیاورند. حاکم گفت: «می‌دانی مردم بخاطر تنبلی ات، از تو شکایت کردند؟» جوان با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد: «چرا به اعتراض‌های مردم توجه نکردی و آن بوته را از ریشه در نیاوردی، تا هم خودت آسوده شوی و هم دیگران. مگر نمی‌بینی هر روز، خارهای این بوته دست و پای رهگذران را زخمی می‌کند و لباس هایشان را پاره؟!» جوان پاسخ داد: «من به همه گفته بودم که در اولین فرصت، آن را از ریشه در می‌آورم و می‌سوزانم.» حاکم گفت: «معلوم نیست اولین فرصت کی می‌رسد؟ اگر با اولین اعتراض دست به کار می‌شدی، این اتفاق ها نمی‌افتاد و کسی هم آسیب نمی‌دید.» جوان گفت: «چشم، قول می‌دهم فردا صبح درختچه را از ریشه درآورم!» حاکم گفت: «بازهم می‌خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز انجام ندهی؟» جوان با شرمندگی گفت: «باشد، همین امروز انجام می‌دهم.» حاکم گفت: «همه کارها مثل همین بوته خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دوبرابر، روز بعد سه برابر، پس سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی!» جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی برمی‌دارد و وقتی به خانه برگشت به جان درخت افتاد. درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بود و بریدنش کار بسیار سختی بود. سخت تر از بریدن تنه درختچه، بیرون آوردن ریشه آن بود. همسایه‌ها زمانی که تلاش او را دیدند به کمکش رفتند و ریشه را از خاک درآوردند و سوزاندند تا همگی آسوده خاطر شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های (تلنگر آمیز) داستان جالب شفای بیمار اعصاب و روان در حرم حضرت عباس علیه السلام 🎙استاد مومنی 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
❗️ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ ... تـاوان دل ســوزاندن👇🏻 👤 آیت الله فاطمی نیا: 🔹ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید. 🔹ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! 🔹 پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ. ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ.... 🔹پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ. 🔹ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
باختی که باعث بشه آدمها را بشناسی خودش برگ برنده است...
آیت الله مجتهدی تهرانے(ره): 💟همین محبتی که داری ، بار تورا می بندد ! 💫شخصی از اهل بادیه ( دهات یا روستا) خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و سئوال کرد: ای رسول خدا! مَتیَ قیامُ الساعه؟ قیامت چه وقت بر پا می شود؟ پیامبر خدا به نماز ایستادند و پس از اقامه نماز فرمود: اَینَ السائلُ عن الساعه؟ کجاست مردی که از قیامت پرسید؟ مرد گفت: منم ای رسول خدا! حضرت فرمود: تو که می پرسی قیامت چه زمانی است ، برای قیامت خود چه تهیه کرده ای؟! چه کار کرده ای ؟ بارت را بسته ای ؟ او گفت : ای رسول خدا ! قسم به خدا که من عمل زیادی از نماز و روزه فراهم نیاورده ام مگر این که که خدا و رسول خدا را دوست می دارم. حضرت فرمود: المرء مع من احب ؛ انسان با کسی است که دوستش می دارد. تو رسول خدا را دوست می داری ، بنابراین در روز قیامت ،تو با خدا و رسول خدا هستی. دیگر ناراحت نباش که عمل زیادی نداری ، همین محبتی که داری ، بار تورا می بندد. 📚 در محضر مجتهدی ، ج 1 ، ص 67 ، چاپ پنجم ، 1393 / بحار، ج17، ص13.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓بر شاه کرم رضا(ع)ی عالم صلوات 🌷بر او که مراست درد و مرهم صلوات 💓هم بر حسن (ع) و علی (ع) 🌷و زهرا (س) و حسین (ع) و مهدی (ع) فاطمه 💓هم بر شه دین رسول اکرم (ص) صلوات 💓🌷الّلهُمَّ 💓🌷صَلِّ عَلَی 💓🌷مُحَمَّدٍ 💓🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ 💓🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🔘 حکایت کوتاه در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺