eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم ‌نم ‌عشق💗 قسمت23 یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد
به ساعت نگاه کردم... چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.... امان از این خانمها ... ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود... _مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟ صداش از پشت سرم اومد +چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم... دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم _خدایا خودت به خیربگذرون...بریم سوارماشین شدیم و به راه افتادیم. تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم _سلام مهسو +سلام _آماده این؟ +آره من آمادم.مامانمم الان میاد. _باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم. +باشه.رسیدی یه پیام بده. _باشه فعلا یاعلی +بای بای و... +چیشد داداش؟ از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم _چی چیشد فضول خانم؟ +فضول خودتی.من کنجکاوم. _بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟ +ممنون سرباز.آزادی _من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم.. +سلام.بفرماییدداخل. _نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین. +اومدیم. بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود. وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود.. شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅 مهسو تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز. تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود. یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت... به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم. خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد. بیرونش که خوب بود. ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم. همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم +مهسوچرانمیای؟ _چیزه....میشه باپله بیام؟ +پللله؟نوزده طبقه رو؟😳 حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم _من ازآسانسوروحشت دارم... یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت +شما برید مام الان میایم و کلید رو به یاسمن داد وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت... +مگه نمیترسی؟پس بریم. به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم... بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر... وارد اون یکی آسانسور شدیم... دکمه ی طبقه روزد پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد ودستاش رو روی چشمام گذاشت آروم دم گوشم گفت +وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره... لبخند ملیحی روی لبم نشست... 🍁محیاموسوی🍁
🔆تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى كرد، خشكسالى و گرانى ، اهل مدينه را به ستوه آورده بود، فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى خواستند از ميوه هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملاً فراهم شد. ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان ، هيچكدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود. راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى باريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام ((كعب بن مالك )) برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول خدا گفتند: يا رسول اللّه ! كعب بن مالك برگشت . فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده .)) طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! مرارة بن ربيع نيز برگشت . رسول اكرم فرمود:((ولش كنيد اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى گرداند و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است )). مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! هلال بن اميه هم برگشت . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد. در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند: يا رسول اللّه ابوذر هم برگشت . باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شرّ او آسوده كرده است )). ابوذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مى تابيد. از تشنگى له له مى زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى شناخت . همان طور كه مى رفت ، در گوشه اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى نمود كه در آن سمت بارانى آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد، با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زيرپا مى گذاشت . تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى طپيد و به سرعت خود افزود. از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى آمد. به رسول اكرم عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه مردى از دو به طرف ما مى آيد. رسول اكرم :((چه خوب است ابوذر باشد!)). سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: به خدا خودش است ، ابوذر است . رسول اكرم :((خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى كند، تنها مى ميرد و تنها محشور مى شود)). رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت . ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد. رسول اكرم :((آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است )). ابوذر:((آب همراه من هست )). ((آب همراه داشتى و نياشاميدى ؟!)) ((آرى پدر و مادرم به قربانت ! به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است . اندكى چشيدم ، با خود گفتم از آن نمى آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد)). 📚ابوذر غفارى ، تاءليف عبدالحميد جودة السحار، ترجمه (با اضافات ) على شريعتى . 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📌درگذشت ابوالقاسم عارف قزوینی، شاعر مبارز 🔹ابوالقاسم قزوینی مشهور به عارف، تصنیف ساز،موسیقیدان و شاعر مشهور انقلابی در حدود سال ۱۲۶۲ش در قزوین به دنیا آمد و تحصیلاتش را در زادگاه خود فرا گرفت. 🔹عارف قزوینی به دو هنر خط و موسیقی اهتمام ورزید و به شهرت رسید. همچنین به سرودن اشعار پرداخت. با آنکه اشعار عارف قزوینی از لحاظ ادبی و فنون شعری دارای نقایصی بود اما آنچه او را به شهرت و محبوبیت رساند به کار بردن زبان مردم در شعر خود و در خدمت صاحبان زر و زور نرفتن بود. 🔸عارف، شعر را وسیله‌ای برای بیان افکار و اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی و برانگیختن مردم می‌دانست و آن را برای انتقاد از مفاسد ملی، همچون حربه‌ای به کار می‌گرفت. 🔹اشعار او بیشتر برای آزادی‌خواهی، عدالت، وطن پرستی و مبارزه با حکومت‌های فاسد سروده می‌شد به همین خاطر در دوره قاجار تبعید شد و تا آخر عمر در تبعید ماند. از مهمترین و مشهورترین اثر عارف، غزلی به نام «پیام آزادی» است که عارف در آن پیروزی مبارزان آزادی را بر نیروی ارتجاع سروده است. 🔸کار بزرگ عارف تحول عظیمی بود که در ترانه سرایی پدید آورد. از امتیازهای بزرگ تصنیف‌های وی این بود که خودش، هم شاعر و موسیقی‌دان و هم آوازه خوان بود و تصنیف را با مهارت استادی فوق العاده‌ای برای بیان مقاصد و مضامین ملی به کار می‌برد. دیوان عارف اولین بار در فروردین ۱۳۰۳ در برلین چاپ شد. 🔹زندگی عارف قزوینی همواره با فقر و تنگدستی سپری گردید تا آنکه در ۲ بهمن ۱۳۱۲ دار فانی را وداع گفت و در همدان، در کنار مقبره ابن سینا به خاک سپرده شد.     @zibastory👈
یه داستان واقعی از یه کارآفرین: سال‌ها پیش، یه مرد جوان که تازه کسب‌وکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکست‌های پی‌درپی مواجه می‌شد. او هر روز از شرایط شکایت می‌کرد؛ از مشتری‌هایی که نمی‌خریدن، از بازار که به‌هم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمی‌دادن. فکر می‌کرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن. 🌟یه روز پیرمردی که دوست خانوادگی‌شون بود بهش گفت: "مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی می‌خوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!" این حرف تو ذهنش جرقه‌ای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش: - چرا مشتری‌ها از من خرید نمی‌کنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم. - چرا تبلیغاتم جواب نمی‌ده؟ شاید روش اشتباهیه. شروع کرد به خوندن کتاب‌های موفقیت، شرکت کردن تو دوره‌های آموزشی، یاد گرفتن روش‌های جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده می‌کرد. کم‌کم رفتار مشتری‌ها هم عوض شد. کسب‌وکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمی‌کرد. ✨ این داستان، مصداق همون آیه‌ست: «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ» تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمی‌کنه. ⁉️ حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت می‌تونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 بعضی وقت‌ها انسان نیاز به درد و دل دارد. ✅ به عنوان یک درمان باید در مراسم‌ها و عزاداری‌ها شرکت کنیم.
04 Be Vaghte Shaam (1403-05-18) Mashhad Moghadas.mp3
39.7M
🔈 🔰فصل اول: شام، از پگاه تا شامگاه ؛ جلسه چهارم * زمان‌‌ها و مکان‌ها هرکدام روح دارند [1:56] * اثر دو انشعاب نژادی در تمام طول تاریخ؛ بنی‌اسماعیل و بنی‌اسرائیل [4:55] * حضرت آدم و نوح (علیهماالسلام)؛ پدران بشریت [8:16] * حضرت ابراهیم (علیه‌السلام)؛ پدر انبیاء پس از خود [13:00] * ماجرای احتجاج حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) و سرکشی قوم ایشان [15:25] * استجابت دعای حضرت ابراهیم (علیه‌السلام)؛ بشارت فرزندی حلیم [23:40] * خواب حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) و ذبح حضرت اسماعیل (علیه‌السلام) [31:08] * سلام بر ابراهیم (علیه‌السلام)؛ بشارت پیامبری از صالحین [36:41] * کمالات جناب هاجر و رسیدن نسل مسلمانان به ایشان [46:23] * استجابت دعای حضرت ابراهیم (علیه‌السلام)؛ محبوبیت بنی‌اسماعیل در دل مردم [50:05] * روضه خواندن و بیان واقعه کربلا توسط خداوند بر حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) [52:39] * مکالمه حضرت اسماعیل (علیه‌السلام) با پدرش به هنگام ذبح [56:59] * خواب حضرت سکینه (سلام‌الله‌علیها) و درد دل ایشان با حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) [1:02:17] ⏰ مدت زمان: ۱:۱۵:۱۲ 📆 ۱۴۰۳/۰۵/۱۸ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
05 Be Vaghte Shaam (1403-05-19) Mashhad Moghadas.mp3
31.77M
🔈 🔰فصل اول: شام، از پگاه تا شامگاه ؛ جلسه پنجم ⚜️ دو قبله‌گاه دینداران تحت حکومت دو فرزند حضرت ابراهیم (علیه‌السلام): [4:07] * مکه؛ پایگاه اسماعیلی حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) * بیت‌المَقْدِس؛ پایگاه اسحاقی حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) 🔸 اسباط؛ شعب نژادی بنی‌اسرائیل [11:33] 🔸 قبائل؛ شعب نژادی بنی‌اسماعیل * به چاه انداختن حضرت یوسف (علیه‌السلام) توسط بنی‎اسرائیل و کوچ ایشان به مصر و بردگی فرعونیان [15:17] * آزادی بنی‌اسرائیل برای برگشت به ارض مقدسه؛ اولین خواست حضرت موسی (علیه‌السلام) از فرعون [20:19] * عدم‌همراهی بنی‌اسرائیل با حضرت موسی (علیه‌السلام) پشت درب‌های ارض مقدسه [22:32] * درخواست مجدد بنی‌اسرائیل از پیامبر زمان برای جهاد و بازگشت به ارض مقدسه [24:07] * قتل جالوت توسط حضرت داوود (علیه‌السلام) و حکومت بنی‌اسرائیل بر شام [31:10] * حکومت حضرت داوود و سلیمان (علیهماالسلام)؛ حکومت موعود و مورد انتظار یهودیان [32:32] * تحویل حکومت به موعود حقیقی از بنی‌اسماعیل؛ مأموریت اعلام‌شده توسط انبیاء بنی‌اسرائیل (علیهم‌السلام) [36:23] * یهودیان امت؛ تعبیر پیامبر اکرم (صل‌الله‌علیه‌وآله) از بنی‌امیه [45:30] * خواب سیدابراهیم‌دمشقی و تعمیر قبر حضرت رقیه (سلام‎الله‌علیها) [52:40] ⏰ مدت زمان: ۱:۰۱:۲۷ 📆 ۱۴۰۳/۰۵/۱۹ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
06 Be Vaghte Shaam (1403-05-20) Mashhad Moghadas.mp3
41.71M
🔈 🔰فصل اول: شام، از پگاه تا شامگاه ؛ جلسه ششم * خروج حضرت موسی (علیه‌السلام) به همراه 6 هزار نفر از مصر [5:29] * پیامبر اکرم (صل‌الله‌علیه‌وآله): هر آنچه برای بنی‌اسرائیل پیش آمد برای امت من نیز رقم خواهد خورد [7:37] * مطالعه بنی‌اسرائیل در قرآن؛ راه پی‌بردن به آینده بشریت و تاریخ [11:16] * جانشینی 12 نقیب به عنوان رهبر معنوی بعد از حضرت موسی (علیه‌السلام) [12:24] * تأکید قرآن بر مورد لعن و غضب الهی واقع شدن قوم یهود [17:47] * عجایب غیرقابل باور تاریخ؛ بت‌پرست شدن بنی‌اسرائیل بعد از تحمل سختی‌های فراوان و رسیدن به ارض مقدسه [19:40] * محتویات تابوت عهد: 10 فرمان حضرت موسی (علیه‌السلام)، عطای هارون و تورات اصلی [21:38] * تابوت عهد نشانه پیروزی بنی‌اسرائیل؛ مخفی شدن تابوت بعد از حضرت سلیمان (علیه‌السلام) [22:34] * رسیدن نژاد حضرت دواود و سلیمان (علیه‌السلام) به یهودا [33:41] * انسجام و وحدت بنی‌اسرائیل و ساخت معبد در زمان حضرت سلیمان (علیه‌السلام) [39:05] * ساخت 12 قلعه و مسجدالاقصی توسط حضرت سلیمان (علیه‌السلام) در شهر بیت المقدس [44:36] * حمله بخت‌النصر به بیت‌المقدس؛ از بین بردن تورات و کشتن تمام حافظان آن [53:47] * کمک کورش‌کبیر به بنی‌اسرائیل در از بین بردن بخت‌النصر و بازپس‌گیری بیت‌المقدس [55:42] * شباهت‌های حضرت یحیی (علیه‌السلام) و امام حسین (علیه‌ ⏰ مدت زمان: ۱:۱۹:۵۸ 📆 ۱۴۰۳/۰۵/۲۰ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌱🌱🌱 📗داســـتــان عــبـــرت‌انــگیــز ▫️جوانے تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگارے کند، اما قبـل از اقدام به این‌کار، از مردم در مورد آن دخـتر جـویاے معلومات شــد. مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بیےادب، بدخـوے و خـشـن اسـت. ▪️آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـده بـه خـانـه‌ی خـود برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی رو به رو شد؛ شـیخ پرسید: فرزندم چی‌شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. ▫️شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ی دخترانم پرس و جو کـن. شخـص رفت و از مردم محـل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. ▪️شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چی‌گفتـند؟ - مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. شیخ: با من به خـانه بیا! ▫️وقتی‌که آن شخص به خانه‌ی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. ▪️زمانی‌که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. ▫️به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت سر مردم، عادت کرده‌اند. 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗حقیقت گناه! با جوانان شهر، پای کوهی بازی می‌کردیم. در بین بازی که به استراحت نشسته بودیم، یک‌مرتبه دوستم مرا صدا زد و گفت بهرام بیا! جلو رفتم و دیدم تعدادی تخم کبوتر را در داخل قوطی حلبی جمع می‌کند. این تخم‌های پرنده مرا به هوس انداخت و از حسین خواستم که از آن‌ها به من هم بدهد که گفت نه! حتی یک عدد هم نمی‌دهم و این تنگ‌نظری او موجب به‌هم‌خوردن دوستی ما شد. پس از چندی باخبر شدیم که خانهٔ حسین در خطر هجوم مارها واقع شده‌است. مأموران شهرداری بررسی کردند و متوجه شدند منشأ این مارها همان قوطی حلبی بود و معلوم شد که آن‌ها تخم مار بودند، نه تخم کبوتر! گناهانی که امروز برای انسان جاذبه و شیرینی دارند، صورت برزخی آن‌ها مار و افعی است و انسان در قیامت با شدت تمام آرزو خواهد کرد ای کاش این گناه در اختیار من قرار نمی‌گرفت و گرفتار این بدبختی نمی‌شدم! آری، جاذبه‌های گناه، مطلوب و خوشایند است ولی صورت برزخی آن بسی کریه و بدمنظر است. استاد_ابوالفضل_بهرام‌پور از کتاب زندگی_با_قرآن | ج5 ص 93 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
    @zibastory👈 🟣خانما حتما ببینید...😅 ✅رازهای تکنیک تسخیر همسر در 90 ثانیه👌😊 نشر دهید☺️✅