فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ بی غیرتی مرداڹ و برهنگی زناڹ در آخر الزمان....
🌱 استاد دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ استوری خدایی ☘☘
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🍃🌸
✍پيامبر اکرم (ص) فرمودند:
✅هرگاه خدا بر امتي غضب كند و عذاب بر آنها نفرستد، آنها را به چند بلا مبتلا مي كند:
⇦ «ارزاني را از آنها گرفته»
⇦ «و عمرهايشان را كوتاه»
⇦ «و بازارگانانشان را بي سود»
⇦ «درختهايشان را بۍثمر»
⇦ «نهرها را بي آب»
⇦ «بارانها را بي موقع»
⇦ «و انساني بداخلاق را بر آنها
حاکم مي كند.»
📚خصال صدوق، ج ۲، ص ۴۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حتماتاآخرببینید...
👀نگاه ناپاک تیری🏹 مسموم ازسوی شیطان است😈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📚داستان های زیبا 📚
دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی ع
😈دام شیطانی😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📚داستان های زیبا 📚
😈دام شیطانی😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز ب
دام شیطانی
#قسمت نهم 🎬
دوباره من وبیژن تنها شدیم,پاشد در رابست ونشست کنارم
وگفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جورآرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای مانداره وسریع بحث راعوض کردوگفت,هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟
سرم رابه علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,وقتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم..
مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود,بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن....
بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما درکنارهم درجه های عرفان را طی میکنیم....
دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه ,اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد.....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت وخودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد ,تا دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت:اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد وانگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید.....
بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد.
همش حرف بیژن راتکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
ازکی تاحالا استادها به اسم کوچک وبااینهمه نازوادا ,شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش اتیش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد ابلیس میافتادی
روکرد به طرف من,ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟
مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم...
این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت :هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی رانداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تواتاق ودر رابستم
زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم.
بیژن گفت :بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت:یک سری کارهایی میگم بکن وچندتا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تاکیدمیکرد تواتاقم قران وایه ی قران نباشه,مفاتیح نباشه(اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفوروجادوکننده هست) کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...
#ادامه_دارد ..
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
کودک کفاش 🌹
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت : واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله ... به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ، آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ، کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ، حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ، در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد .
گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود .
در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند !!!
کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم.
او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد ... گفتم : چقدر تقدیم کنم؟
گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت
گفتم : بگو چقدر
گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم
گفتم : هر چه بدهم قبول است؟
گفت : یاعلی╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم ... با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ، با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم ... شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول .
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت ، تشکر کرد ، کیفش را برداشت که برود .
سریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم ... قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ، نگاهی به من انداخت و گفت : من گفتم هر چه دادی قبول
گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم !
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم
تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست ... رویش را برگرداند و رفت ، هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ، بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه .
رفت
وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گامهایی استوار و اراده ای مستحکم
، مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت .
جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم ، جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ، جلوی خدا
شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم!!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حکایت جالب پادشاه و ماهیگیر
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود ، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود.
پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید:
ای مردک در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
به دستور پادشاه
آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد ودر مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی
از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد
خاری از فلسهای. ماهی به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد
ولیبیماری دیگری به جانش افتاد...
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
- میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که
وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
🍃🌸🍃
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم
قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...
الدعا سلاح المومن...التماس دعا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی کسی تصمیم میگیرد که به زیارت اباعبدالله علیه السلام برود
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا شهدا می توانند حاجت های ما را بدهند؟👇👇👇👇👇👇👇
🌺 خدا اینقدر به شهدا قدرت و آبرو داده که شفاعت ما برایشان کاری ندارد ...
شهدای کوچه و خیابان خود را بشناسید ، ارتباط قلبی برقرار کنید و از خاصیت آن بهره مند شوید ...
#استاد_شجاعی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 نمازی از جنس نماز شهدا
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
خاطره شهید #صدرزاده از نماز عجیبی که شهید بادپا خواند!
شهید #صدرزاده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
18.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیش بینی اوضاع و احوال منطقه و ایران ، توسط یک فرد ناشناس ، ۴۰ سال قبل ، یعنی سال ۱۳۶۳
#پیشگویی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#فاطمیه
#ایران_همدل
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜