eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
104 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. حرفی اگر بود👇 https://harfeto.timefriend.net/17283860346838 ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
راس ساعت هشت ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★ 🌺🍃ارادت رضوی اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯 ☆۞☆۞☆۞☆۞☆ 🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا 🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه 🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا 🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا 🌺🍃الْسَلٰامُ‌عَلیَڪَ‌یٰاعَلْےِ‌بْنِ‌مْوسَے‌الْرِضٰا ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
🔺٢٠ میلیون مجرد در کشور داریم! سپهر کرمی، کارشناس و پژوهشگر اندیشکده موج: 🔹در زمان حاضر حدود ۱۲ میلیون مجرد در کشور داریم که از این میان ۶ میلیون پسر ۲۰ تا ۴۵ ساله و ۵.۶ میلیون دختر ۱۵ تا ۴۰ ساله مجرد هستند که در واقع ازدواج و فرزندآوری آنها به معنای حداقل افزایش ۶ میلیونی جمعیت جوان و کودک خواهد بود. 🔹تحلیل آماری از آمار نفوس و مسکن در سال ۹۵ نشان می‌دهد ۲۰.۴ درصد مردان متأهل کشور بدون فرزند هستند. 🔹مدیرکل دفتر اطلاعات، آمار و مهاجرت سازمان ثبت احوال، میزان خانواده‌های بدون فرزند در کل کشور را ۱۴.۴ عنوان کرده است.
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲ روی تخت نیم‌خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرفهای زینب: _عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار. زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: _پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه‌ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: _منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟! زینب آهانی کرد و گفت: _وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود، گفت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش... اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران، کی میخواد بیاد؟! هعی روزگار... اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی‌های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد میداد، دلم میخواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم: _کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت... شانه ای بالا انداختم و گفتم: _حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران، یه ذره از کابوس‌هایی را که دیدم فراموش میکنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم... به خدا توانش را ندارم زینب خنده بلندی کرد و گفت: _اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج میکنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی میکنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمیرسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی... میخوام چشمات باز بشه میفهمی؟! سری تکون دادم و گفتم: _باشه زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمیکردم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتر به درد تغییر چهره میخورد وجود داشت. زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت: _با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن، تشخیص نمیدن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشمهای درشت سیاه هستم. زینب نگاهی بهم کرد و گفت: _دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم.. اشاره ای به گردنم کردم و گفتم: _این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم، نمیخوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم. زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: _خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره... آهسته گفتم: _برعکسش کن، خوش به حال سحر که همچی خدایی داره.. زینب بشکنی زد و گفت: _درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد. خنده بلندی کردم و گفتم: _خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده، اگر تابستون بود چکار میخواستی بکنی؟ زینب اشاره ای به در کرد و گفت: _اون موقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره... قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم. سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم. ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغ‌های اطراف خانه‌هایی را که به‌ نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، میدیدم و آرزو میکردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد، براستی که کشورهای غربی، بهترینها را برای خودشان میخواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ میکنند، اینجا سبک ساختمانهای ویلایی و آرامبخش به چشم میخورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت میدادند.. هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم.
از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد. از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم. از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم. پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت: _اونجا را میبینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا، بلکه زیرزمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن با تعجب گفتم: _یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟! زینب خنده ریزی کرد و گفت: _ما را که نه...گفتم مقصد منظورم، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا... حالا بریم تا دیر نشده.. قدم هایم را تندتر برمیداشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از دقایقی پیاده‌روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود، روبه‌روی کلیسا سالن بزرگی به چشم میخورد که ورودی‌اش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم.. زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش درآورد، یه آقا جلوی در ایستاده بود، اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت: _ایشون هم با من هستند. مرد لبخندی زد و گفت: _اگر مایل به همکاری هستند، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید. زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم. سالنی که شبیه یک سینما که صندلیهاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود. روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان میکردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند. غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم. زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت: _Hello باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم : _پس همه ایرانی نیستند. کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت: _من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم، البته روی کمک شما حساب کردم. زینب سری تکان داد و گفت: _اوه باشه، حتما... زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد، یک آهنگ مهییج درباره آزادی: 🎙_منم یک زن که آزادم... و آزادی را نخواهم داد از دست .. قیامم بی نظیر است .. و با موهای زیباییم.. زنم بر آسمان فریاد.. من آزادم آزادِ آزاد.. و متوجه شدم تعدادی از زنها با این آهنگ همخوانی میکنند. آه کوتاهی کشیدم و با خود می‌اندیشیدم ،چه کسی فکرش را میکرد که این اغتشاش و این شعار از رهبری میشه؟! زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت: _این جلسه آخر هست، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمیکنی.. بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده درحالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند. با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند. یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد: 🔥_سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی... با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه میگرفت ادامه داد: 🔥_از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید میزنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیرممکن نمیخواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست، آن زن با اشاره به زن همراش ادامه داد: 🔥_من، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند با این حرف مهربانو، صدای سوت و کف دوباره بلند شد. مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟ مگه اینا هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمیدانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمیتوانست باشد. که اون زن ادامه داد: 🔥_یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند... من و ما میخواهیم از تمامی باید و نبایدهایی که دولتهای ستمگر برای ما وضع میکنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها... پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.
جمعیت دوباره سوت و کف زدند، مهربانو یا بهتر بگویم بانوی ابلیس دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد: 🔥_فراموش نکنید هرکس در این راه جسارت بیشتری از خود نشان داد، پاداش بیشتری خواهد گرفت. شما با اعمالتان این قیام را پابرجا نگهدارید و ما هم قول میدهیم زندگی شاهانه برای هر کدامتان در هر کجای دنیا که خواستید، بسازیم. در این هنگام دخترکی از بین جمعیت برخاست و گفت: 🔥_ما تا رسیدن به آزادی مطلق با شما هستیم و جمعیت دوباره سوت زنان او را تشویق کردند. مهربانو ادامه داد: 🔥_همانطور که در جلسات قبل و جلسات خصوصی که با تک تک شما داشتیم متوجه شدید، فراموش نکنید باید هماهنگ با هم باشید، اول پیشگامان گروه در شهرهای مختلف با تنی کاملا برهنه در جامعه ظاهر میشوند و ما سعی میکنیم توسط فضاهای مجازی و خبری داخلی، این صحنه‌ها و خبرها را پوشش دهیم البته کار پیشگامان بسیار سخت هست اما شدنی‌ست و بعد گروه‌های دیگری که قبلا در دسته‌های چند نفره مشخص کردیم به دنبال ماموریتهایی که برعهده شان گذاشتیم خواهند رفت،باید فضای جامعه ایران را از فضای مذهبی و پوشیده، تغییر دهیم و آنچه را که قلبنا تمایل داریم اجرایی کنیم و جامعه را به همین شکل درآوریم.. هر چه بیشتر این زن بی حیا حرف میزد، بیشتر حالم بهم میخورد. نگاهی به زینب کردم. زینب حالت عادی خودش را حفظ کرده بود. میخواستم به بهانه ای از جلسه بیرون بروم که... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
4_527951411682476357.mp3
11.5M
🎤 واعظ: سماواتی ⤴️ ❣اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣ سلام علیکم شب همگی بخیر. دعای کمیل مخصوص شبهای جمعه جمعه شب آمده تا دل ز خدا یاد کند  بنده از کار بدش توبه و فریاد کند چون بفرموده حق دست دعــا بردارد  او اجابت کند و بنده خود شاد کند. 🌺🍃🌸🍃 🌻 مهدی جانم آقای من هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید برای همه اعضا دعا فرمایید😔
همسر شهید: حسین بہ خوابم اومد، تا دیدمش شروع ڪردم سؤال ڪردن گفتم: کجایی؟؟ در محضر سیدالشهدا یہ ڪم ساڪت شد و گفت: جز شهادت هیچے بہ دردم نخورد. پرسیدم: نماز شب؟ براے رضاے خدا نبود... میدونے فقط چیزے پذیرفتہ میشہ ڪہ فقط و فقط براے رضاے_خدا باشہ گفتم: هیئت رفتن هات؟ ڪامل براے رضاے خدا نبود. دیگہ نگذاشت چیزے بپرسم، خودش ادامہ داد ڪه، شهادت من رو برد بالا اگہ شهید نمیشدم، دست خالے بودم خیلے ڪار دارم، اگہ میمردم بدبخت میشدم، نفس ڪشیدن هم باید براے رضاے خدا باشہ بہ سختے صحبت میڪرد، انگار اجازہ صحبت ڪردن نداشت، دوبارہ تأڪید ڪرد: جز شهادتم هیچے بہ دردم نخورد، اعمال دیگم براے دل خودم بود، آخرش هم گفت: خیلے زود دیر میشہ. بهش گفتم حسین جان سفارش منم بڪن، خندید، هیچے نگفت و رفت .. 🌷 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣ ‎‎‌‌
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کلیپ جدید میثم تمار ✅حتما ببینید و منتشر کنید تا برسه دست دولت و قوه قضاییه و مجلس و وزارت اطلاعات و... آقای ظریف خیلی کردی رفتی پیش کسانی که قصد براندازی این نظام رو با کشف حجاب داشتند در مورد کشف حجاب ناموس من شیعه صحبت میکنی. آی قوه قضاییه آی مجلس، ای غیرتیها کجایید ؟ چرا جلوی این شخص بی قانون نمی ایستید ؟ ❀🦋به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
🪐هر طور شده بخوان👌 🔹شخصی از امام صادق(عليه‌ السلام) پرسيد كه چه وقتی بخواند⁉️ 🔸 امام صادق (عليه‌ السلام) در پاسخ فرمود كه در پايان شب نماز را اقامه كند: 🔹 آن شخص گفت كه بيدار نمی شود 🔸 و حضرت امام صادق (عليه‌ السلام) فرمود: وقتی كه بيدار می شود، نماز بگزارد و هرگاه بيدار نشد، قضای آن را به جا آورد كه وقتی برای به جا آوردن قضای آن اهتمام ورزد، بيدار خواهد شد. 📚 تهذیب الاحکام ج۲ ص۳۶۰/ تسنیم ج۱۳ ص۳۷۱ 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🍃🌸🍃به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا