❤️🍃 امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🍃از ارتکاب گناه در #شب جمعه بپرهیزید که کیفر گناهان در آن شب دو چندان است .
🍃 چنانچه #ثواب #حسنات چند برابر است
🍃 و کسى که در شب جمعه #معصیت خدا را ترک کند ، #خدا گناهان گذشته ى او را بیامرزد🌷
🍃 و هر که آشکارا در شب #جمعه مرتکب گناه شود ، حق تعالى او را به #گناهان همهى عمرش عذاب کند و عذاب گناه آشکار شب جمعه را «به کیفر شکستن حرمت شب جمعه» بر او دو چندان کند✨
بحار الانوار : 86 / 283 ، باب 2 ، حدیث 28
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
680.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلسرد نشوید…
کاری که برای #خدا است دلسردی ندارد
آنکسی دلسرد میشود که برای دنیا کاری کند و تامین نشود.
✍️ محسن منصوری
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کمی زیبایی😍🪷🌺☘
#خدا
#شگفتی_های_آفرینش
#تلنگرانه
می گویند:
#خداوند داستان ابلیس
را تعریف کرد،
تا بدانی که نمی شود به عبادتت،
به تقربت و به جایگاهت
اطمینان کنی!
#خدا هیچ تعهدی برای آنکه
تو همانی که هستی بمانی
نداده است.
شاید به همین دلیل است که
سفارش شده است وقتی
حال خوبی داری
و می خواهی دعا کنی،
یادت نرود#عافیت و
#عاقبت_بخیری بطلبی
پس به خودت مغرور نشو
که شیطان روزی مقرب
#درگاه_الهی بود
#تـݪنگࢪانہ
#استادقرائتۍمیگفتن :
یهروز #شیطان که از مسئله #توبه آگاه
میشه
میرهبهاصحابش میگه:ما اینهمه بندهرو
فریبمیدیم .
اما #خدا راهتوبه رو براش قرارداده،
پس ما چهکنیم؟!
يکي ازیاراش بهش میگه: بهشاِلقاکنیمكه
براى توبه هنوز زوده؛ جوونه؛ وحالاحالاها
وقتدارهتوبهكنه ..
اینجوريتوبه رو براش
عقب میندازیم تا مرگش فرابرسه ..
#دیرنشهرفیق!❌❌❌
#اَستَغفِرالله
⇠سَـــــرِمیـــــزِمُعــــــٰامِلہبـٰاخُـــــدا،↡↡
↶اَگہدِلِـــــتروبـٰـــــاختے،↷
⇇هَمہچےروبُـــــرد؎!(꧇
□دِلبــــــٰاختِگےبَـــــرا؎خُـــــدایَعنے:
بیمہشُـــــدنِهَمہ؎لَحـــــظـٰاتِزنـــــدِگے...𑁍!
خدایاشکرت به مو میرسه ولی پاره نمیشه
#تلنگر
#خدا
💐🌹💐
https://eitaa.com/zohornzdikhst
💐🌹💐
امیرالمؤمنین علیه السلام :💕
هر امیدی،جز امید به خدا، دیوانگی است🌸
#امام_علی
#خدا
https://eitaa.com/zohornzdikhst
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت:
_اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن..
ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دستهای کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم:
_مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟
زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت:
_اوهوم، من از آمپول نمیترسم، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم..
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی؟!چه وقت بهتون واکسن زدن؟!
زهرا شانه ای بالا انداخت وگفت:
_نمیدونم، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچهها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون..
آهی کشیدم و با خودم فکر میکردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچههای معصوم امتحان میکنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد..
_کریستا به اون آقا گفت: حیف شد، امشب میخواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: _خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: _این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلیمون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم..
لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم.. مطمئن بودم یک جا شنیدمش، اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم:
_نترس، من نمیگذارم بهت آسیبی بزنن
حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری میفهمیدم این مراسمی که کریستا میگه چی هست
با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس میخوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم :
_منم لاوووی
سعید هراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم:
_ببخش داداش، من بودم، بخدا نمیخواستم بترسونمت
و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست.خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت:
_مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخرهام میکنن، اگر تو هم این کتاب را میخوندی مطمئنا بدتر از من میشدی..
اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را... سعیدی که از هیچکس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم:
_ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی...
سعید اوفی کرد و گفت:
_نمیشه سحر، اصرار نکن...
از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت:
_این کتاب درباره #فراماسونها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی، یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسونها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه #خدا را قبول ندارن و به #شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست، جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزبالله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند...
حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسونها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسونها باشه... با این فکر تنم داغ شد، ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم:
"خدایا...نه...."
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
فاصلهای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم، اریک توقف کرد، نمیدانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دوباره وارد راهرویی که به پلههایی رو به بالا میرسید، شدیم. اریک از پلهها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پلهها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل میتابید نمایان شد.
اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که باز نشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت:
🔥_میدونی که اینجا کجاست؟!
جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت:
🔥_فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست.
اریک سری تکان داد و گفت:
🔥_درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمیگردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یا نه؟!
جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمیآمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟!
همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه میکردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم، یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما درحقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید.
بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
_چه زود دیر میشود.
جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت:
🔥_چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟!
در بین اینهمه بغض و دلتنگی، خنده ام گرفت و گفتم:
_با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم.
جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد،انگار میخواست من را خفه کند و گفت:
_تو کی هستی #لامذهب ؟!
دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهگاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خندهام را فرو خوردم و گفتم:
_آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟!
و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم.
با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد، مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچههایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت:
🔥_خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت درنیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم.
با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوار شدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در...در بسته شد.
جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمیدانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با #خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که #آزادی_واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم:
_آقا کجا میرین؟ مسیر ما، اینطرف نیست.
مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت:
_حرف نزن وگرنه میمیری....
جولیا با لرزشی در صدایش گفت:
🔥_تو..تو کی هستی؟
و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و درحالیکه دندان هایش را بهم میسایید گفت:
🔥_دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟!
آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت:
_نشنیدی که چی گفتم؟!
جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشار دستش دور مچمن کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت، بی صدا چیزی بردارد. احساس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و گفتم:
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت:
🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم:
_س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و گفت:
🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانههای الی محکمترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم:
_تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم
یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم:
_اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن.. یعنی اینا،داین ابلیسها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت:
🍀_ #خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کارهای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسهای از گونهام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت:
🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:
_من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت:
🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟!
با تعجب نگاه الی کردم و گفتم:
_داری از چی حرف میزنی؟
الی خنده ریزی کرد و گفت:
🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی
و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد:
🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟
چشام را ریز کردم و گفتم:
_چه ربطی به قلب طلایی داره؟
الی خنده بلندی کرد و گفت:
🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد
با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش..
الی ناگهان از جا برخاست وگفت:
🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود..
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم.
الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی
و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت:
🍀_باید یه غذای چرب وچیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه..
اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم:
_بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی..
الی نگاهی بهم انداخت و گفت:
🍀_منظورت کدوم الی هست؟
بهش خیره شدم و گفتم:
_همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی ..
الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت:
روز خواستگاری دختره گفت
بلد نیستم غذا درست کنم
کارای خونه هم طول می کشه یاد بگیرم
بچه داریم زیاد بلد نیستم
از ظرف شستنم بدم میاد.....
.
پسر گفت:
روزه بلدی بگیری؟؟؟
نماز بلدی بخونی؟؟؟؟
قرآن خوندنو دوست داری؟؟؟؟؟
دختره گفت:آره
.
پسره گفت؛ همین بسته، من می خوام نصف دین و زندگیم بشی نه کنیــــــــــزم
پسره گفت:
پس اندازم کمه
حقوقمم آب باریکه ست
خونه و ماشینم زیادی مدل بالا نیست
.
دختره گفت:
خدارو می شناسی؟؟؟؟؟
غیـــــــــرت داری؟؟؟؟؟؟
چشمات پاکه؟؟؟؟
اخلاقت خوبه؟؟؟؟؟
ایمانت قوی هست؟؟؟؟؟؟
پسره گفت:آره
.
دخترگفت:
همین بسته،بقیه رو خودمون می سازیــــــــم
باهم دیگه می ریممم جلـــــــــــو،مهم اینه... پـــــــــرِ پروازِ همدیگــــــه بشیم سمت خدا
.
من هم نفس می خوام نه عابر بانک
.
پ،آقایون ترسو بزارید کنار و باتوکل و توسل ب خدا و اهل بیت برید جلووووو
خانمااااامادیات زیاد ارزش نداره،یکم آسون بگیرید جای دوری نمیره،بقیشوووو باهم دیگه درست می کنید
چقدبه خدا اعتماد دارید؟؟؟؟؟
حتی اعتمادتون به اندازه ی یه بانک هم نیست!!!!
زمانیکه بهتون میگن۳۰میلیون وام بهتون میدیم سریع اقدام میکنید چون می دونید قراره پولی و بانک بهتون قرض بده
ولی وقتی #خدا میگه من بی نیازتون می کنم شما ترس نداشته باشید، هیچکس اعتماد نمی کنه!!!!!!!😞
.
.
یاعلی بگید و اقدام کنید
بسم_الله