هدایت شده از ٠
#جذب_همسر
#گام_چهارم:
قسمت بیست و سوم:
#لذت_زندگی در کنار مردی که
#با_شعور
و #کتابخوان است
و #تحصیلاتی_هم_طراز با تحصیلات من دارد
و علاقه مند به #هنر و #ورزش است مرا به #وجد می آورد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#جذب_همسر
#گام_چهارم:
قسمت بیست و چهارم:
نتیجه گرفته ام که #مرد_دلخواهم و #همسرم
بسیار #با_عرضه و #فعال است
به همین دلیل #شغلی_عالی و #پردرآمد دارد
و وضع مالی ما در کنار هم بسیار خوب است
و ما #خانه و #اتومبیل زیبایی داریم
و این برایم #بسیار_خوشایند است
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#جذب_همسر
#گام_چهارم:
قسمت بیست و پنجم:
🌳من او را برای همه ی آنچه که هست #تحسین_می_کنم
و همیشه #حامی او هستم
و به او #افتخار می کنم
و او هم #متقابلا
مرا برای همه ی #بودنم دوست می دارد،
#تحسین می کند،
#حامی من است
و از بودن در کنار من بسیار #لذت_می_برد.☺️😍😊
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#جذب_همسر
#گام_چهارم:
قسمت بیست و ششم:
❤️من می دانم #همسرم در #مسائل_جنسی
بسیار بسیار #گرم است
و درهمه حال #از_خودگذشته و #فداکار است
و ما در کنار هم به #بالاترین_لذت_ها می رسیم😇😊☺️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#جذب_همسر
#گام_چهارم:
قسمت بیست و هفتم:
#خاتمه_ی_مطلب_گام_چهارم:
✍قانون جذب خود را نشان می دهد و با آنچه لازم است رخ بدهد تا خواسته های من تحقق یابد، #همنوا می شود.
🙏دعا کنید:
#عشق_مقاومت_ناپذیر_خدای_درونم
اکنون #همسر_الهی و #دلخواهم را به سویم #جذب می کند .🙏🏻
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
#گام_یک
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11232
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11233
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11234
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11235
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11236
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11237
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
#گام_دوم
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11446
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11450
قسمت هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451
قسمت هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451
قسمت نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11452
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
#گام_سوم
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12220
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12222
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12340
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12342
قسمت هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12343
قسمت هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12404
قسمت نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12405
قسمت دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12406
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12407
قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12693
قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12694
قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/-214088
قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12697
قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12698
قسمت هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12839
قسمت هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12840
قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12841
قسمت بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12842
قسمت بیست و یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12843
قسمت بیست و دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12850
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
#گام_چهارم
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13250
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13251
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13252
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13254
قسمت پنچم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13255
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13256
قسمت هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13314
قسمت هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13315
قسمت نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13316
قسمت دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/-214300
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13318
قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13319
قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13398
قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13399
قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13400
قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13401
قسمت هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13402
قسمت هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13403
قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13404
قسمت بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13405
قسمت بیست و یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13491
قسمت بیست و دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13490
قسمت بیست و سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13492
قسمت بیست و چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13493
قسمت بیست و پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13494
قسمت بیست وششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13495
قسمت بیست و هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13496
هدایت شده از آرشیو
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_هجدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
هدایت شده از آرشیو
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
هدایت شده از آرشیو
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
هدایت شده از آرشیو
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد
هدایت شده از آرشیو
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
هدایت شده از آرشیو
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.