هدایت شده از آرشیو
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_پنجم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
هدایت شده از آرشیو
۲
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.
هدایت شده از آرشیو
۳
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
هدایت شده از آرشیو
۴
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
هدایت شده از آرشیو
۵
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
هدایت شده از آرشیو
۶
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
هدایت شده از آرشیو
۷
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...
هدایت شده از ٠
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_behesht
i/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#فسمت_نوزدهم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14016
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14168
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14245
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
هدایت شده از ٠
#حدیث✨
🌸پیامبر ص
🍃بهترین زنان شما، زنی است که برای شوهرش آرایش و خودنمایی کند، اما خود را از نامحرمان بپوشاند.
📚 بحارالانوار ج۱۰۳ ص۲۳۵
@zoje_beheshti
💖زوجهای بهشتی💖
#تست_هوش #چالش چه عددی در جای خالی قرار میگیرد؟ پاسخ امشب در 👇 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════
#پاسخ_تست
✅ جواب عدد 5میشود .
توضیح :
دو عدد بالا را بصورت دو رقمی در نظر بگیرید و از دو رقم پایین کم کنید و در مرکز قرار دهید.
21 - 18 = 3
43 - 37 = 6
64 - 59 = 5
چند تا باهوش داشتيم 🤓
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠
❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند.
💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
💛آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟
💔آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟
💔آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟
💝با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:
❤️"حفظ اقتدار مرد
❤️" بالا بردن جایگاه زن
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
1_27395093.mp3
9.45M
#محبت_درمانی ۳۹
محبتهاتُ،
با منّت گذاشتن، پُز دادن، خودخواهی کردن یا رنجوندن طرف مقابل ... خراب نکنیا...❌
اینجوری ثواب که نکردی؛ هیچی
کباب هم میشی!🚫
@zoje_beheshti
#لیست
محبت درمانی ١👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9050
محبت درمانی ٢👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9275
محبت درمانی ٣
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9400
محبت درمانی ٤
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9869
محبت درمانی ٥
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10031
محبت درمانی ٦
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10192
محبت درمانی ٧
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10397
محبت درمانی ٨
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10546
محبت درمانی ٩
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10608
محبت درمانی ١٠
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10741
محبت درمانی ۱۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11179
محبت درمانی ۱۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11497
محبت درمانی ۱۳
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11857
محبت درمانی ۱۴
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11982
محبت درمانی ۱۵
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12084
محبت درمانی ۱۶
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12161
محبت درمانی ۱۷
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12396
محبت درمانی ۱۸
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12465
محبت درمانی ۱۹
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12555
محبت درمانی ۲۰
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12601
محبت درمانی ۲۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12678
محبت درمانی ۲۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12922
محبت درمانی ۲۳
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13153
محبت درمانی ۲۴
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13232
محبت درمانی ۲۵
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13233
محبت درمانی ۲۶
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13313
محبت درمانی ۲۷
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13358
محبت درمانی ۲۸
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13413
محبت درمانی ۲۹
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13420
محبت درمانی ۳۰
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13466
محبت درمانی ۳۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13467
محبت درمانی 32
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13591
محبت درمانی 33
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13592
محبت درمانی 34
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13719
محبت درمانی 35
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13720
محبت درمانی 36
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14129
محبت درمانی 37
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14061
محبت درمانی 38
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14125
محبت درمانی 39
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14272
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
آقای عزیز
علاقه خانمها به خرید لباس و کفش و... شبیه به علاقه آقایان به صدای موتور واگزوز ماشین بوده و نوعی علاقه ذاتی است.
اگر درکشان کنید ،طبیعتا آنها هم رفتار متقابل نشان می دهند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
شب
در آغوشِ تو بخیر میشود
تک ستاره ی شبانه هایم ...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
🌺نیایش-شبانگاهی
🔶 خداوندا..
آرامشم را میان پیچ و خم زندگیی که خود رقم زدم، گم کرده ام
آرامم کن..
راهنمایم باش و ایمانم راقوی کن
که دیگر لحظه ای تو را در خلوت خویش گم نکنم..
🔷 خداوندا..
اگر همه ی مردم دنیا هم مرا ، احساسم را ، مهربانیهایم را فراموش و دستانم را رها کردند، تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار..
♦️ خدایا آنچه از احساسم مانده را به تو میسپارم تا از تنها دارائیم محافظت کنی..
خداوندا دنیایت بیش از حد توان من سرد است و من به تو ، به آغوشت ، به رحمت بی کرانت نیازمندم..
کودکت را در آغوش بگیر
خدایا دوستت دارم..❤️
نگاهت را از من نگیر ای مهربان🙏🏻
آمین😇
شبتون خوش و خدایی❤❤
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_معنوی
سلاماللهعلیکم
امروزتان بخیر و عافیه
ذکر مبارک روز #یکشنبه
🌱 يا ذَالجَلال وَالاكرام 🌱
👌گرامی داشتن؛
بنده توسط #خدا در دنیا سریع
و در آخرت با تاخیر است.
🌿چرا که حق به او نعمت میدهد
👈حال آنکه او ازغیر خدا دادخواهی میکند.
🌿خدا به او روزی میدهد
👈و او خدمت دیگری مینماید
👈و از غیر او درخواست کمک میکند.
♥️ذکر روز یک شنبه موجب #فتحونصرت میشود
🌿🌺انشاءاللهتعالیالعزیز 🌺🌿
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یک سبد گل برای شما😍
گــــــل💫🌹
برای شما که عین گـــلید💫🌹
گلــــــ💫🌹
💫🌹باشید ولی عمــــــرتون مثل
گل نبــــــاشه💫🌹
سلااااام
صبحتون شاد 😄❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسلامُ علی الحُسین
وعلی علی بن الحُسین
وَعلی اُولادالـحسین
وعَلی اصحاب الحسین
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
آغوشِ تو
همان امنیتی است که
یک جَهان از خواستنش دَم میزنند
عشقم_ابدیم_عاشقتم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
میشود بال در آورد
تو بگو " جانم " را
وقتی صدایت میکنم ...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#چالش
همسر عزیزم امروز که از درمیای خونه اگه یه بوس آبدار بهت بدم کدوم یکی از این کارها رو برام انجام میدی از یک تا 10 یک پاکت انتخاب کن
1)💌
2)💌
3)💌
4)💌
5)💌
6)💌
7)💌
8)💌
9)💌
10)💌
انتخاب کردی بگو جوابشو بذارم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝