#همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"از هـمدیگـر جـدا نشویـد"
🍃 فعالیتهای دونفره تنها مخصوص تازه عروس و دامادها نیست. حتی اگر دهها سال از زندگی مشترکتان بگذرد، باز هم میتوانید از لذت قدم برداشتن در کنار هم بهرهمند شوید و با وقتگذرانیهای دونفره آرامش بگیرید.
👈 چند وقت است که با هم سینما نرفتهاید؟ از آخرین باری که فقط شما دو نفر پشت میز رستوران یا کافه نشسته بودید چقدر گذشته؟ آخرین بار که با هم آشپزی کردید کی بوده؟
❎ اگر پاسخ دادن به این سؤالات برایتان سخت است، بدانید که بیش از اندازه از هم فاصله گرفتهاید.
✅ همین امروز بلیت سینما بگیرید و دونفره فیلم ببینید ویا همین هفته در کنار هم کیک درست کنید و از با هم ساختن و حتی با هم خرابکاری کردن لذت ببرید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_هجدهم
رفتار آروم و مطیعم جاش رو به لجاجت و سرسختی داد که حتی یک لحظه هم از تیغ تیز لحن تند و کنایه دارم در امان نبود.
روز به روز صدای مشاجره مون بالاتر میرفت و دیگه چشمهای پف کرده از گریه و افسردگی ناشی از احساس بدبختیم رو از چشم پدرو مادرم مخفی نمیکردم.
اونقدر رفتار خودم جنجال برانگیز بود که تغییر خلق و خوی علی به نظرم بی ربط نبود.
زمانی حلقه تیره دور چشمهاش که ناشی از بی خوابیهای شبانه و سیگار کشیدن مکررش بود رو متوجه شدم که کینه و نفرت همه وجودم رو پر کرده بود.
اون روزها به قدری بی رحم و بی منطق شده بودم که یک لحظه هم نمیتونستم به این فکر کنم دغدغه های علی ممکنه دلیلی فراتر از گیر کردن میون دوراهی واسه انتخاب زندگیش یا عشقش داشته باشه.
به حدی این مسئله برام واضح و روشن بود که برام جز پایان دادن به این تراژدی مسخره راه دیگه ای باقی نمونده بود.
این بهانه خیلی زود برام فراهم شد......
سه روز بود به خونه برنگشته بود و تصور اینکه در حال خوش گذرونی با زن دیگه ای هست ، جای ذره ای نگرانی برام باقی نمی گذاشت.
مصمم بودم وقتی برگرده تکلیفم رو باهاش یکسره کنم.
عجیب این بود که صدای چرخش کلید توی قفل در سرعت ضربان قلبم رو تند کرده بود.
وقتی نگاهم به ظاهر ژولیده و ته ریش صورتش افتاد،خشمم فروکش کرد و حیرت زده نگاهش میکردم.
زیرلب سلام کرد و به محض رسیدن روی مبل راحتی ولو شد و در حالیکه رنگ به چهره نداشت دست به بسته سیگارش برد و بدون ملاحظه همیشگی یه نخ سیگار روشن کرد و با همراه با پک عمیقی که به سیگارش میزد به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود و تو افکار خودش غوطه ور بود.
از این همه بی قیدی دیگ خشمم به جوش اومده بود.
حتی قصد دادن کوچکترین توضیح واسه سه روز غیبتش به خونه نداشت.
از عصبانیت سرم داغ شده بود و کنترلی رو گفتن کلماتم نداشتم.
- اونقدر واست مهم نیستم بهم بگی سه روز تموم کجا مشغول عیش و نوش بودی ؟؟
ولی به فکر ریه های این طفل معصوم باش که با دود سیگارت داری بیشتر از خودت به اون آسیب میرسونی...
- زیاد ادای مادرهای دلسوز رو درنیار.
تو اگه مادر خوبی براش بودی فکر آرامش روح و روان بچه ات بودی و این خونه رو واسه هر سه ما جهنم نمیکردی.
- من خونه رو جهنم کردم یا تو؟
حتما انتظار داری هر کثافت کاری ازت دیدم خفه شم و دم نزنم که چی؟ همسر ایده آل جنابعالی به نظر برسم.
- تقصیر تو نیست ندا تقصیر منه که شبانه روز جون کندم تا یه ذره کمبود تو و بچه ام نداشته باشید.
اگه دنبال عیاشی و خوش گذرونی بودم کدوم پدرسگی دسته دسته اسکناس تو کشوی میز آرایشت می چپوند تا حتی واسه گرفتن پول ازم غرورت له نشه؟
- از کی تا حالا عمق خوشبختی آدمها معیارشون شده عمق دسته های اسکناس؟ کجای دنیا خوشبختی رو با پول شده بخری؟!
- خیلی بی انصافی ندا! بگو چکار باید میکردم که نکردم؟!
- اشتباهت اینجاست که مثل کبک سرت رو کردی لای برف و حواست یه ذره هم به دور و برت نیست.
خودت احمقی و همه رو مثل خودت احمق فرض کردی؟
بگو چکار نکردم؟
مطمئن باش یه روز تلافی همه خیانتهایی که کردی سرت درمیارم.
توی یک لحظه حرکت دستش مثل برق از جلوی چشمم رد شد و صدای سیلی محکمی که توی صورتم نشست توام با سوزش عمیق گونه ام اشک رو به چشمام آورد.
باور نمیکردم یه روزی کارمون به جایی برسه که دستش روم بلند بشه.
- تو چیکار کردی؟
دست روی من بلند کردی؟
فکر میکنی میتونی با سیلی صدام رو خفه کنی؟
باور کاری که کرده بود واسه خودش هم سخت بود چون وقتی به خودش اومد نشست روی مبل و سرش رو بین دو دستش گرفت.
میون هق هق گریه همه حرفهایی رو که چند سال روی قلبم سنگینی کرده بود بهش گفتم:
- اونقدر مرد نبودی که پای عشقت به اون دختر بدبخت که ده سال با زندگیش بازی کردی بایستی که هیچ از ترس اینکه عرضه قد علم کردن جلوی بابای دیکتاتورت رو نداشتی پای منم به این زندگی نکبتی باز کردی.
اومدی گفتی نمی خوامت گفتم به درک ولی باز زیر حرف و قرارمون زدی و این طفل بیگناه رو تو دامنم گذاشتی تا خفه بشم و بتمرگم سرجام و خودت راه بیفتی دنبال یه سلیطه دیگه که کنارم قرار بدی و با من پیش همه پز خوشبختی بدی و همه عشق و علاقه و محبتت رو پای اون بریزی.
ازت متنفرم علی متنفرم میفهمی لعنتی؟
به طرف اتاق خواب مشترکمون دویدم و لباسهام رو با عجله پوشیدم.
به جز کیف دستی که فقط دوسه دست لباس ضروری سامان رو داخلش گذاشتم به فکر برداشتن چیز دیگه ای نبودم.
به اندازه کافی تحمل کرده بودم و جای صبری باقی نمونده بود.
زمان کافی صرف فکر کردن به جداشدن از علی کرده بودم و میدونستم وقتی از اون در بیرون برم دیگه به خونه اش برنخواهم گشت.
یاد مدارک هویتی خودم و سامان افتادم.
به طرف میز آرایش رفتم و در حالیکه دست بردم تا مدارک رو بردارم از داخل آینه چشمم به تختخواب مشترکمون افتاد.
یاد شب اولی افتادم که به خونه اش پا گذاشته بودم.
شبهای زیادی تو اون تختخواب که هنوز از
رنگ و لعاب روزهای اول نیفتاده بود ، مثل دوتا غریبه پشت به هم خوابیده بودیم.
حسرت همخوابگی همراه با عشق به دلم مونده بود.
حسرت اینکه یه بار سرمو روی بازوش بذارم و بدون ترس از قضاوتش از احساسات درونیم براش بگم هیچوقت برآورده نشده بود.
هرچه خاطره از خلوتم با علی یادم بود رابطه شتابزده و بدون مقدمه عشقبازی بود و بلافاصله صدای خروپفش که حس پشیمونی رو برام بهمراه داشت.
دستم روی گردنبند یادگاری مادرشوهرم لغزید.
گردنبند ظریف و گرانبهایی که از مادربزرگ علی به مادرش هدیه شده بود و اونهم با افتخار تمام به مثل قلاده اسارت به گردنم انداخته بود.
دست بردم و با انزجار قفلش رو باز کردم و همراه با حلقه ازدواجم روی میز آرایش گذاشتم.
یادگاری علی برای یادآوری جفایی که به حقم کرده بود رو داشتم همراه خودم برمیداشتم.
لحظه به لحظه که سامان جلوی چشمم رشد میکرد یادآور این بود که نیمی از وجودش از وجود مردی هست که ازش متنفرم.
وقتی داشتم واسه آخرین بار گوشه و کنار خونه رو برانداز میکردم تا به ذهن بسپارم امید به این داشتم حرکتی کنه و بخواد منو از اشتباه دربیاره ولی هیچ تلاشی واسه ممانعت از رفتنم نکرد.
مثل مجسمه خشکش زده بود و حتی رفتنم رو هم نگاه نمیکرد.
آخرین دیدارمون به همین سادگی برگذار شد.
یکماه بعد با حکم وکالتی که به یه وکیل اسم و رسم دار داده بود به دادگاه رفتم و پیگیر کارهای قانونی طلاق شدم.
با هر قدمی که پدرم دنبالم برمیداشت میتونستم خشم و اندوه فروخورده در سینه اش رو حس کنم.
رد سیلی که روی صورتم باقی مونده بود و خونمردگی گوشه چشمم منو از پرده برداشتن از روی بقیه کثافتکاریهای علی معاف میکرد.
پا پس کشیدن حاج رسول از ماجرا گذاشته شد پای خجالت از آبروریزی که پسرش به راه انداخته بود.
و به ماه دوم از آخرین دیدارم با علی نکشید که برگ آلبوم زندگی من باز ورق خورد و تبدیل شدم به زنی که تو سن بیست سالگی بار شکست یه زندگی مشترک و مسئولیت بزرگ کردن یه پسر نه ماهه رو قرار بود تا آخر عمر به دوش بکشه.
(داستان به روایت علی)
وقتی واسه اولین بار خانم یوسفی برام شد میترا، فکرش رو هم نمیکردم سقف خوشبختی به دست این زن روی سرم آوار خواهد شد.
اونقدر به خودم اعتماد داشتم که لحظه به لحظه بهش بیشتر نزدیک شدم.
میترا همیشه باهام رک و صمیمی رفتار میکرد و تو اون مدت حتی یکبار از زبونش دروغ نشنیده بودم.
وقتی توی مسائل کاری چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم و مهلکه ای که بهم کمک کرد تا ازش جون سالم بدر بردم ، بهش احساس دین میکردم.
همین باعث میشد تو همه لحظه هایی که احساس تنهایی میکرد و حضورم مایه آرامشش بود کنارش باشم.
توی زندگی مشترک با ندا هیچ کمبودی احساس نمی کردم و به دنیا اومدن سامان بهم انگیزه کافی داده بود تا همه تلاشم رو برای آرامش و خوشبختی زن و بچه ام به کار بگیرم.
ولی بیشتر از عمل کردن ، از زندگی ایده آلم حرفش رو با میترا میزدم و همیشه ذوق زده از عشق و علاقه ای که به سامان داشتم و خجالت میکشیدم پیش دیگران بروزشون بدم، واسش حرف میزدم.
کم کم رفتارهای میترا عوض شده بود و وقتی اسم ندا و سامان رو در حضورش میبردم کمتر گوش میداد و بحث رو عوض میکرد تا اینکه کار به جایی کشید که بهم اعتراض کرد.
از اینکه همه فکر و ذهنم سمت اون دوتا هست و اصلا به فکر خوش گذرونی خودم نیستم، دائم بهم خرده میگرفت.
جبهه خاصی نمیگرفتم چون دیدن خنده های کودکانه سامان که دیگه منو میشناخت و با دیدنم واسه بغل کردنش دست و پا میزد،حرفهاش رو بی اثر میکرد.
سعی کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم ولی میترا بیشتر سعی میکرد بهم نزدیک بشه و هر روز محبتش نسبت بهم زیادتر از روز قبل میشد.
عباراتی که تو حرف زدن به کار میبرد از سبک و سیاق دوستانه به سمت عاشقانه کشیده میشد و این باعث بروز وحشت تو وجودم میشد.
پیامکهای عاشقانه ای که برام ارسال میکرد باعث میشد ازش خواهش کنم بیشتر مراعات شرایطم رو بکنه ولی بهم لج میکرد و به عمد رفتارهایی میکرد که مطمئن بودم برام دردسرساز خواهد شد.
باز ندا به پیله تنهایی خزیده بود و همه سعی و تلاشم این بود بفهمم چه چیزی باعث آزارش هست .
همه سعیم بر این بود اعتمادش رو جلب کنم تا بتونم سکوتش رو بشکنم و دلیل اون همه پریشونی رو باهام درمیون بذاره.
ولی به جای ندا،میترا پرده از راز دلش برداشت و از احساسش برام گفت.
اونقدر وزنه تعهد به زندگی مشترکم به پام سنگین بود که بلافاصله سعی کردم با دلایل روشن و منطقی از شرایط خودم آگاهش کنم و حتی بهش گفتم عاشقانه ندا رو میپرستم.
با شنیدن این حرف سریع تغییر موضع داد و از حرفش برگشت و منطقی که از خودش نشون داد باعث شد با خیال راحت به رابطه کاری و دوستانه باهاش ادامه بدم و حتی صمیمانه تر رفتار میکردم و احترام بیشتری براش قائل بودم تا احساساتش خدشه دار نشه.
به زعم خودم توی چارچوب عمل کرده بودم.
نه خیانتی به ندا کرده بودم و از دوستی و همکاری با میترا هم داشتم، لذت می
بر
دم.
مدت زیادی نگذشت که رابطه من و میترا به وضعیت سابق برگشت و از دلخوری و اندوه خفیفی که هرازگاهی تو چشمهاش دیده میشد اثری وجود نداشت.
اعتمادی که بهش داشتم چندین برابر شده بود و هر راهنمایی که تو خرید یا فروش سهام بهم میکرد بدون چون و چرا به کار می بستم و نتیجه این شد که در عرض چند ماه سرمایه ام دوبرابر شد.
میترا برام دروازه موفقیت شغلیم بود و امنیت خاطری که از وجودش حس میکردم باعث میشد رابطه کاریم رو باهاش مستحکم تر کنم.
تا اینکه بهم پیشنهاد داد سرمایه گذاری توی ایران صلاح نیست و اگر دوست داشته باشم میتونیم با شراکت هم تو دبی سرمایه گذاری کنیم و وقتی شرایط مهیا شد واسه سکونت به اونجا نقل مکان کنیم.
با دورنمایی که میترا برام از آینده ترسیم کرد ظرف یکسال میتونستیم به سود هنگفتی دست پیدا کنیم.
بدون درنگ پیشنهادش رو قبول کردم و همه دار و ندار خودم و دوسه نفر از دوستام که بهم اعتماد کافی داشتند و پول هنگفتی در قبال چک بهم داده بودند تا واسشون سرمایه گذاری کنم رو به حساب میترا واریز کردم و وقتی تا فرودگاه بدرقه اش کردم قرار شد به محض اینکه رسید باهام تماس بگیره.
تا عصر هرچی باهاش تماس گرفتم و با گوشی خاموش مواجه شدم نگرانی رو حس نکردم کم کم دلشوره به دلم راه پیدا کرد و به محض اینکه به امید اینکه هنوز توی هتلی که براش رزرو کرده بودم مشغول استراحت هست تماس گرفتم و فهمیدم میترا واسه اقامت به اون هتل نرفته دنیا روی سرم خراب شد.
تو اولین فرصت به مقصد دبی بلیط تهیه کردم و وقتی سه روز سرگردون پیدا کردنش بودم تنها سرنخی که ازش بدست آوردم این بود که با یه نقشه حساب شده میترا واسه دوساعت بعد از فرود هواپیما تو فرودگاه دبی، به مقصد انگلستان بلیط داشته و با همون پرواز به مقصد لندن از کشورامارات خارج شده بود و این نشون میداد دیگه محال بود بتونم پیداش کنم.
هضم شرایطی که پیش اومده بود به قدری دشوار بود که آرزوی مرگ میکردم.
از یک طرف به خاک سیاه نشسته بودم و از طرفی نمیدونستم چطور واسه بقیه توضیح بدم که اسیر وسوسه یه زن شدم.
هیچکس باور نمیکرد در پس اونهمه اعتماد رابطه خصوصی وجود نداشته.
کابوس گرفتار شدن پشت میله های زندان داشت روانیم میکرد.
تنها راهی که پیش روم باقی مونده بود رفتن بود.
وقتی بعد از سه روز به خونه برگشتم به حدی ندا آشفته بود که یقین داشتم انتظار واسه همراهیش بیهوده ست.
دردی که ندا داشت از سهل انگاریهای من میکشید مثل تیر توی سینه ام اصابت میکرد ولی افسوس که به جز خلاص کردنش از اونهمه دردسر راه دیگه ای واسه جبران اشتباهاتم وجود نداشت.
از خودم متنفر شده بودم.
از اونهمه رذالتی که در حقش روا داشتم.
زندگیش رو نابود کرده بودم و دنیای آرزوهاش رو غارت کرده بودم.
ضربه سیلی که به صورتش فرود آوردم چندین برابر وجود خودم رو به درد آورد.
ندا باید ازم دل میکند و ترجیح میدادم ازم متنفر باشه تا اینکه سرگردون سر به هوایی های من باشه.
وقتی با چشم گریون از خونه ام میرفت تاب دیدن رفتنش رو هم نداشتم.
حتی فرصت پیدا نکردم یه دل سیر پسرم رو بغل کنم.
دلم واسه بوی شیری که دائم از تن و بدنش به مشام میرسید تنگ شده بود.
تنها بقایای باقی مونده از حس پدرانه ام چند قطعه عکسی بود که ازشون باقی مونده بود و قطعه فیلم هایی که ازش تو آرشیو موبایلم داشتم.
چمدونم رو که بستم نیمی از اون یادگاریهای ندا و سامان بود که معلوم نبود دیگه بتونم حتی ببینمشون.
4 سال عذاب آور رو توی یکی از شهرهای دورافتاده مشغول کار شدم.
از کار تو معدن شروع کردم ولی به 6 ماه نکشید که به طور معجزه آسایی یکی از هم خدمتی هام رو دیدم.
دیدن جهانبخش توی اون شهر دورافتاده فقط میتونست یک معجزه باشه.
چون خوی و خصلت مردونه کوردیش باعث شد دست رفاقتی که تو دستش گذاشته بودم هرگز رها نکنه.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش خرس 🐨 در تصویر👆
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش سگ 🐶 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش بره ناقلا داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش 🐒🐭🐘 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش 🐥 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش گل💐 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش گل🌸 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش گل🌸 داخل تصویر😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش خرس🐻 داخل کلیپ😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#خمیر_چینی
#آموزش خرس🐻 داخل کلیپ😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#آموزش #هنر این هفته 😊👇 ساخت #خمیرچینی و #مجسمه های زیبا 😍😍😍😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ══
ابتدای آموزش #خمیر_چینی 👆👆
❌پایان آموزش این هفته❌
امیدوارم از آموزش هنر این هفته استفاده های لازم را برده باشید😊
هدایت شده از ٠
پنجشنبه ها...
چه خوشحال می شوند
عزیزانی که
دستشان از دنیا کوتاه است
و منتظر قلب پرمهرتان هستند
جایشان همیشه خالیست، با فاتحه و صلوات یادآورشان باشید🙏
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8918
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8947
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9060
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9100
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9171
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9243
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9357
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9412
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9478
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
تو آرام منی...❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
تو جون بخواه فدات میشم^^❤️💎🌸🔥
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
خداوند توانی به خانم شما داده است که اگر تنها یک آرامش را به او هدیه کنید، او دَه برابر آن را به شما و فرزندان شما هدیه خواهد نمود. پس از این تجارت پرسود غافل نشوید...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرانه
#آقایان_بدانند
"دَه چیزی که خانم خانهدار دوست دارد همسرش بداند...!"
🍃 آقای عزیز! وقتی شما از صبح تا بعدازظهر در محل کارتان هستید، نمیدانید در خانهتان چه میگذرد.
👈 نمیبینید همسرتان بچهها را از مدرسه به خانه برمیگرداند، نظافت خانه را انجام میدهد، آشپزی میکند، به کودک نوپایتان که پُر از انرژیست بازی میکند و خیلی کارهای دیگر. همسر شما کارهای زیادی برای انجام دادن دارد و ظاهرا لیست وظایف او پایان پذیر نیست.
✅ درست است که شما در خانه نیستید تا کمکش کنید اما راههای خوب و سادهای وجود دارد که کمک بزرگی از جانب شما محسوب میشود. همسر خانهدار شما دوست دارد این ده چیز را بدانید...!
✍ ادامــــه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرانه
#آقایان_بدانند
"دَه چیزی که خانم خانهدار دوست دارد همسرش بداند...!"
1⃣ نیاز دارد که احترام و تحسین شما را بشنود!
🍃 شاید فکر کنید او خودش میداند که یک همسر و مادر فوق العاده است، اما نیاز دارد این را بشنود، و نیاز دارد این را از «شما» که همسرش هستید بشنود.
👈 با اشاره کردن به کارهایی که انجام میدهد، مدام به او یادآوری کنید که چه مادر خوبی است.
👈 غذای مورد علاقهی شما را درست کرده است؟ از او تشکر کنید. لباسهایتان را تا کرده و در جای خود گذاشته؟ این کار را به رُخش بکشید و از او سپاسگزاری کنید.
✅ اگر هر روز تحسینها و قدردانیهای شما را بشنود، یعنی کمکش کردهاید که احساس با ارزش بودن کرده و انگیزه پیدا کند.
✍ ادامــــه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
✅اگر قصد دارید با شوهرتان گفت و گو کنید، قبلش از او بپرسید که آیا در حال و هوای گفت و گو هست یا نه.اگر نبود اصرار نکنید⛔️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝