💖زوجهای بهشتی💖
عزیزان این داستان زندگی یکی از اعضای کانال زوجهای بهشتی است 👆👆 مشاوره شدند توسط اساتید کانال اما خ
#نظر_اعضا
زندگی صدسال اولش سخته... به نظرمن نبایدتوهرزمانی معذرت خواهی کنه یاالتماس شوهرش کنه مرداخیلی بهشون بچسبی بدترمیکنن فک میکنن چه خبره شوهرایشون میدونه زنش هیچ پشتوانه ای نداره بدترمیکنه ی وقتایی لازمه به مردابی محلی کنی تاحساب کاردستشون بیاددوست عزیزمواظب خودتوبچه ات باش به خودت ارامش بده عصبی بشی فقط خودتوبچه صدمه میبینین اون طفلی هیچ گناهی نداره اروم باشی بهترمیتونی بامشکلات کناربیای.
💖زوجهای بهشتی💖
#داستان_زندگی _اعضا من سی سال شوهرم سی وسه سال پنج سال ازدواج کردیم یه بچه یک سال ونیم دارم از اول
#نظر_اعضا
سلام دوست عزیز
اول از همه بگم عزیزم مشکلات برای همه ی خانواده ها هستش برای هر کسی به یه شکل فکر نکنی فقط شما مشکل نداری.
بعد باید در پی یه راه حل درست و منطقی باش تا بتونی مشکلت رو حل کنی. و برای اینکه بتونی پیروز بشی و مشکلت زندگیت را درست کنی اول از همه باید روحیه ازبين رفته ات را برگردونی و خودت را شاد و پر قدرت کنی.
و برای اینکه روحیه شادی داشته باشی بهتر است ورزش کنی و بری سراغ کارهای هنری خودت را با کارهای هنری مشغول کن و سعی کن از این راه کسب درآمد کنی البته اگه همسرت اجازه بده.
و سعی کن تنها نباشی رابطه خودت را با خانواده همسرت بهتر کن نزار بین شما و اونا جدایی بيفته. نزار اختلاف و کدورت بین شما و خانواده همسرت بوجود بیاد..
از یه گوش بشنو و از گوش دیگه در بده. به روی خودت نیار.. به دلت نگیر.. مهربون باش.. سیاست داشته باش و سعی کن جذب خودت کنی.
🔴به این دو نکته توجه زیاد داشته باش 🔴
یکی اینکه همسرت الان مادرش را از دست داده پس بهش حق بده کمی بداخلاقی کنه و ناراحت باش باید محبت بیشتری تو این شرایط بهش داشته باشی ... و دیگر اینکه همسرت الان در تأمین خرج زندگی کم آورده پس حق بهش بده ناراحت و عصبی باش
بهش گیر نده کجا میره کجا میاد با کی بوده... مردها دوست ندارند این چیزها ازشون پرسیده بشه برای همین وقتی ازش میپرسی ناراحت و عصبی میشه و تحریکش میکنی حرفهای زشت و...بزنه.
اگه میره سمت سیگار شما اصلاً به روش نیار. نزار روش جلوی شما باز بشه. اکثر مردها توان تحمل شرایط سخت زندگی را ندارند و با سیگار آرامش پیدا میکنند.
پس در این ارتباط زیاد بهش گیر نده
بزار شما و خانواده را محل آرامش خودش حس کنه.
کاری نکن که از دستت ناراحت بشه و بخواد تحریک بشه که بهت بگه از خونه برو بیرون یا به خانواده ات بی احترامی کنه.
فکر اون دختری که دوران مجردی همسرت در زندگیش بوده را هم از سرت بیرون کن. فکر گذشته و خاطرات گذشته فکر را آشوب میکنه و باعث میشه نتونی به همسرت محبت کنی.
وقتی همسرت خونه است سعی کن نزاری بچه زیاد گریه کنه. مادر آرامش داشته باش میتونه بچه را آروم کنه.
اینو درک کن که الان همسرت در شرایط سختی قرار گرفته و نیاز به همدردی داره.
همدرد و هم دلش باش. نزار از خونه فراری بشه و تو این شرایط سخت آرامش خودش را در بیرون از خونه پیدا کنه.
کمی سیاست همسرداری و سیاست رفتار با خانواده همسر یاد بگیر و محبت بی چشم داشت داشته باش.
انشالله که با توکل به خدا زندگیتون شیرین خواهد شد
💖زوجهای بهشتی💖
عزیزان این داستان زندگی یکی از اعضای کانال زوجهای بهشتی است 👆👆 مشاوره شدند توسط اساتید کانال اما خ
#نظر_اعضا
سلام
مشکل اصلی این خانم و اکثر زوجها تو این زمونه بی پولیه،
منو شوهرم هم یه مدت کامل بی پول شدیم البته ما خونه از خودمون داریم وخانواده هامون همه پشتمون بودن و تقریبا یه جورایی تامین میشدیم
اما همین که بقیه خرجمون میکردن برام سخت بود و باعث کلی دعوا و اختلاف میشد
من تو اون مدت از طریق تلگرام تاج سازی یاد گرفتم و تونستم یه مقدار کمک خرج باشم
وقتی شوهرم دوباره رفت سر کار اختلافاتمون کم شد با اینکه مجبور بودیم به خاطر کارش دو سه ماه از هم دور باشیم
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
🍃 او را صمیمانه نوازش کنید و پیام های تحریک کننده برایش بفرستید؛ آقایون هم عاشق ناز و نوازش هستند. چون احساس می کنند که یک نوازش صمیمانه برخاسته از احساس پاک شما ، به آن معناست که شما دوستشان میدارید...
👈 به همین دلیل زمانیکه شوهرتان در حال استراحت کردن روی مبل راحتی است و یا پس از بازگشت به خانه و خستگی روزانه، به او نزدیک شوید و دستتان را در موهایش بکشید. همچنین می توانید او را ماساژ دهید تا بیش از پیش به آرامش برسد. البته همه این تحرکات در سکوت انجام شود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
t.mp3
10.62M
🎧 #فایل_صوتی_آموزش_همسرداری
خانومهای محترم ایا طرز برخورد با مردها را بلد هستید؟ 🤔
ایا میخواهید شوهرتان را شیفتهٔ خود کنید؟
👤 #دکتر_شاهین_فرهنگ
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_سیزدهم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد.
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و
چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرا م آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم.
ادامه دارد
.
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#خانمها_بدانند
👈مراقبت از شوهر، مهمتر از مراقبت از فرزند
👇👇👇
✍️همانطور که قربون صدقه فرزندت میری، توی کیفش اغذیه می گذاری، مراقب درس و بهداشتش هستی و تا بخوره زمین جونت واسش در میره
و بهش مامان جون، مامان جون میگی، همانطور آگاه باش که از لحاظ عقلی، شرعی،
اصل لذت و حساب مراقبت از شوهرم خيلى مهمه شايد مهمتر از فرزند.🌹💖🌹
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝