eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال یه دختر ۱۸ساله هستم نزدیک یک سال پیش با پسری اشنا شدم و خیلی بهش علاقه مند شدم اشتباهاتی داشتم ک بزرگترینش اعتماد و رابطه جنسی بود متاستفانه دختر بودنم رو از دست دادم و گذاشت و رف و ترکم کرد...حدود ۹ماه بعد با ی اقایی اشنا شدم ازم خواستگاری کردن وگفتمم ک دختر نیستم ولی نگفتم بخاطر اشتباهاتم بوده گفتم ک تجاوز بوده واقعا هم رضایت نداشتم این اتفاق اجباری بود در حقیقت خیلی پسر خوبی بود اینی ک خواستگاری اومد ب شدت موادب و خوش اخلاق و قبول کردن چن ماه ک گذشت وقتی خانوادم متوجه رابطم با ایشون شدن دختر نبودنم رو هم گفتم این اقا بخاطر مسائلی قول دوسال دیگرو دادن و شهر دیگ هستن اومدن و با خانوادم صحبت کردن و محرم شدیم البته خانواده ایشون نمیدونن بعد مدتی نمیدونم از کجا ایشون فهمید دروغ بوده و همون پسرو پیدا کرد و اونم گف حقیقتو ایشون از اون ب بعد عوض شد البته حقم داشت و سعی داشتم ارومش کنم خلاصه گف ک باید تموم کنیم البته بعد بحثایی این تصمیم گرفته شد ایشون ب خانوادمم اطلاع دادن و گفتن ک‌تمومه ولی بعد چن روز دوباره برگشتن و فرصت خواستن منم دادم البته من کلا مزاج تندی دارم ایشون واقعا خوب بود باهام بعد اون قضیه هرموقع بحث شده بهم تا دختر خراب و اینا گفتن و بی احترامی کردن درحالی ک من واقعا توبه کردم و درست شدم ناگفته نمونه قبل این قضیه خیلی خوب بود ذره از محبت برام کم نمیذاش چ عملی چ مجازی چ کادو و حرف و اینا واقعا ی ادم بی نظیر بعد فرصت دادن چن باره چون چن بار بد باهام حرف زدن و تا تونستن فوش دادن ولی کنار اومدم خلاصه اومدن و گفتم ک دیگ بهم نگ برو چ شوخی چ جدی هرچیم میشد میگف میرم ب همه بگم بعد اینکه رف سر ی موضوعی بازم بعد درس شدن همه چی بهم گف برو و دیگ نمیخوامت منم رفتم ولی بازم خودش اومد بازم فرصت دادم چن روز بعد بازم هرچی از دهنشون در اومد گفتن سر موضوعی و گفتن برو از زندگیم منم رفتم محرمیت باطل شد ولی الان بعد ی هفته اومده میگ فقط ی بار دیگ فرصت بده منم تو دوراهیم از طرفی خواستگار خوبی دارم ک شرایطمو قبول کرده از طرفیم ایشون میگن فرصت بده مشکلم اینه ک من واقعا بخاطر حرفاشون زده شدم و سرد شدم هیچ میلی ندارم ولی نمیدونم چیکار کنم هیچ حسی ندارم دیگ چون قول دادن دوبار زدن زیرش از طرفیم از خانوادش میترسم بعدا قبول نکنه ولی ایشون میگ خیلی دوست دارم واقعا نمیدونم چیکار کنم میشه کمکم کنید؟؟؟ خواستگار قبلیم ک محرم شدیم ۲۰ سالشونه و فعلا محصل هستند البته اون اقا بعد که ماجرا را فهمیدن اینجوری شدن قبلش خیلی خوب بودن ولی باور نکردن توبه کردم و درست شدم خیلی شکستم وقتی حرفای بد میگفتن یهم قبلا موافقت نمی کردم میگف میرم ب همه میگم ولی نمیگف فقط اذیت میشدم خانوادم هم ب عهده خودم گذاشتن خواستگار جدیدم ۲۶سالشونه و دارای شغل هستند دارای خانواده متدین و دینداری هستندو خانوادش هم با این ماجرا مشکلی ندارند چون منو میشناختن گفتن ک میدونم عوض شدی و تغییر کردی از این ب بعدو بساز گذشتتو درست کن و قبول کردن خیلی وقتم هس خواستگارن ولی نمیشد میگفتم قبول نمیکنن میدونم دوسم دارن ببخشیدا مزاحمتون شدم توروخدا حلال کنید میشه بگید مشکلم ضروریه جواب بدن؟ سرکارخانم منصوری مشاورگروه👇 سلام عزيزم اينكه شما ميفرماييد عوض شديد وتغيير كردين خيلي خوبه اما ببينيد نگفتين چطور فردي كه باهاش نامزد بودين فهميدن!ايا هنوز با اون اقا كه دوست بودين هرگونه ارتباط خاصي حتي كوچك داشتين و... اگر اينطور هست بايد بگم شما در رابطه ى جديد هم موفق نخواهيد شد كاملا بايد با اون اقا قطع ارتباط كامل باشيد.. اگر اذيت ميكنن بايد يك برخورد جدي باهاش بشه از طرف بزرگترشما، وپيشنهادم براي ادامه ى رابطه ي قبلي با اون اقا كه محرم بودين كاملا منفي هست و احتمال بسيار زيادي وجود داره كه بازم مشكل پيش بياد ببينيد كمتر مردي پيدا ميشود بتواند با اين شرايط باز كنار بيايد وادامه دهد حتي اگر اينطور تظاهر كند بعدها ممكن است خاطره هاي خود را مرور كند اما اگر خواستگاري كه ميفرماييد ٢٦سالشون حقيقت رو نميدونن كه چطور اينطور شده با حفظ مراقبت زياااد ميتونيد بهشون پاسخ مثبت بدين فقط حواستون رو خيلي زياد جمع كنيد موفق باشيد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سوال من یه خانم۳۸ ساله هستم و همسرم ۴۲ سال دارند و تقریبا ۲۳سال ازدواج کردیم .من دارای دو فرزند دختر هستم که هر دو ازدواج کردند . من خودم شاغل هستم و به همراه همسرم در یک شرکت مشغول کار هستم زندگی خوبی داریم و یک خانواده مذهبی هستیم .از اول زندگی در کنار شوهرم کار کردم و کمک خرج خانواده بوده ام و سختی های فراوانی را در طی این دوره داشته ایم ولی در عین حال در کنار هم خوشبخت بوده ایم . سال گذشته می دیدم که شوهرم خیلی زیاد از اینترنت و گوشی استفاده میکند و گاهی اوقات در حال چت کردن است ویک شب ازش پرسیدم سریع گوشی اش رو خاموش کرد و گفت چیزی نیست .من هم شک کردم و در یک فرصت گوشی رو چک کردم دیدم بله با یه خانم تو یه شهر دیگه داره چت میکنه ولی آشنا بود و کم و زیاد می شناختمشون .دل داده بودن و قلوه گرفته بودن .بعد از چند روز وقتی اعتراض کردم و بحث کردیم گفتن در حد حرف زدن من که از ایشون دورم و کاری انجام نمیدم .فقط تلفنی صحبتدمیکنیم و پیام میدادن.بعد از ماهایی که هر روز با حرف و بحث و ناراحتی من میگذشت و منو قانع میکردن و من دور از چشم ایشون در تلگرام با شماره ایشون وارد شدم و همسرم متوجه نبود و نشد پیامهای ایشون رو چک میکردم .و خیلی ناراحت میشدم و گفتم تلگرامتون رو حک کردم و اون خانم خیلی ترسیده بود و من شماره اونو داشتم و بهش پیامهای فراوانی دادم و به هر نحوی تذکر و تهدید و هر جور که از دستم بر اومد ولی از رو نمی رفت و میگفت من کاری با شوهرت ندارم فقط دارن به من مشاوره میدهن و ازشون کمک می خوام . در حالی که اون خانم شوهر داشت و یه دختر .بعد دیگه تو تلگرام پیام نمی ذاشتن و به صورت پیامکی پیام ردو بدل میشد و حتی به شوهرم گفته بود بعد از دادن پیام حتما همه رو پاک کن و گوشی ات رو چک کن .این ماجرا تا ۹ ماه ادامه داشت .هر جور با شوهرم صحبت میکردم و چند وقتی بیخیال شدن و وقتی دیدم که دست بردار نیستن گفتم به یه شرط با هم پیام بدین که یه گروه ۳ نفره تو لگرام داشتیم و پیام ها رو اونجا بگدارین خیلی برام سخت بود و با هماهنگی من تماس تلفنی داشتن ...... من خیلی با همسرم صحبت کردم همیشه می گفتم من من چیکار کردم مگه من چی تو زندگی کم گذاشتم کمبود محبت کمبود زناشویی کمبود احترام چی کم گذاشتم که داری این کارو میکنی .میگفت هیچ مشکلی تو زندگی با تو ندارم .خیلی تو رو دوست دارم .ولی این کارو انجام میداد تا بعد از گذشتن چند ماه یه روز که باهاشون بحث کرده بودم و از اون خامم ناراحت و با بحث و دعوای فراوان گفت اگه شوهرت بگه دیگه تموم منم تموم میکنم و فکر نمی کرد که همسرم بگه تموم و خیلی ناراحت شد و گفت حلالت نمی کنم و این حرفها و دیگه تموم شد من خیالم راحت شد ولی گاهی اوقات گوشی رو چک میکردم و دیگه خبری نبود . حالا باگذشت چند ماه باز یه شمارهای دیگه ای تو گوشی اش دیدم.میگه چرا تو گوشی من سر میکشی .می دونم کارم درست نیست ولی نمی تونم نحمل کنم .اعصابم به هم میریزه و حالا که حرف میشه میگه با حرف زدن به بعضی از خانمها کمک میکنم ....آیا این کار درسته ؟ به خدا همه حسرت زندگی مارو میخورن من به خاطر این گه همسرم و زندگی و دخترها مو دوست دارم .نه می تونم با فامیل خودم مطرح کنم و نه با خانواده شوهرم .نمخوام کسی سر در بیاره به خدا فقط به خاطر حفظ زندگی ام صبر کردم .همه حسرت زندگی ما رو میخورن .همه جا تو فامیل و سر کار و دوست و آشنا خیلی احترامشون رو دارم حالا عاجزانه از شما کمک می خوام با تشکر فراوان .معذرت میخوام ازاینکه پر حرفی کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سرکارخانم منصوری مشاور گروه 👇 سلام عزيزم خب خداروشكر كه زندگي رضايت بخش هست ببينيد اگر در حد صحبت عادي و ...هست پيشنهادم اينكه شما يك مدت اصلا گوشى همسرتون رو چك نكنيد و اگر متوجه شد كه شما فهميديد هم باز به روش نيارين و كارئ بهش نداشته باشين.. در اين زمان در نزديكى روابطتتون بيشتر تلاش كنيد و رابطتتون رو از قبل هم گرم تر كنيد ببينيد چه كارهايي ميتونيد بكنيد كه همسرتون خوشش مياد و بهش مجذوب ميشه، سعي كنيد همسرتون رو مشغول كنيد(با كار،فعاليت،بيرون،فيلم ديدن،تفريح،مهمانى و..) تافرصت كمترى براي رفتن به فضاى مجازي پيدا كنند،ببينيد وقتي همسرتون ببينن كه شما متوجه ميشيد اما به روشون نمياريد كم كم اين عادت ازشون مي افته.. كمي صبوري كنيد و به خودتان هم بيشتر ازقبل اهميت بدهيد برنامه ى ورزشى تفريحي و...حتما در برنامه هاتون قرار بدهيد موفق باشيد🙏🏻🌹 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میگم چقدر خوبه که دارمت😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بابت همه چیز شکرت مرسی که هستی خداجون قربونت برم چقدرصبرت زیاده😔 خداجون چقدر خوبه که دارمت😘😘 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کمکم کن ازت غافل نشم خوبه که تو تک تک لحظه هام حست میکنم لحظه های خوب و بد زندگیم🙏❤️ منو ببر کربلا خدایا همه انسان هات رو ببخش و بیامرز بعد از دنیا ببر🙏 فقط تو این مشکلات و اوضاع 😓 عجب صبری خدا داری خدایا خیلی دوستت دارم❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
من میگم خداجونم ازاینکه هواموداری همیشه دستموگرفتی ممنونتم عاشقتم خداجون من قبلنا ازیادمیبردم خداهس کمک حالم هس بهم توجه داره ولی بعد یه اتفاقی که برام افتادازاون روزحضورخدارو توثانیه به ثانیه ی زندگیم حس میکنم🙏 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
عشق ابدی من ♥️ به توقول میدم ✋️ که تا آخرهستم 👫 من همیشه سرحرفم هستم 🗣 عاشقت بودم 😘💞 عاشقت هستم ♥️💓 عاشقت خواهم ماند 💋 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
   👌 خانم‌ها اينگونه حرف بزنند   ❤️❤️  تشكر با قشنگ‌ترين كلمات وقتي همسرتان كارهاي مردانه‌اش را انجام مي‌دهد، پيش خودتان نگوييد به وظيفه‌اش عمل كرده و نيازي به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتان به‌خاطر دست‌هاي قوي و توانايي‌هاي مردانه‌اش نيازي به شنيدن تشكر ندارد. در ازاي هر قدمي كه براي شما و زندگي مشترك‌تان برمي‌دارد، از او تشكر كنيد. به او بفهمانيد متوجه هستيد كه براي شما چه كارهايي انجام مي‌دهد. جملات ساده‌اي مانند: ممنون كه مرا صبح‌ها تا ايستگاه مي‌رساني، متشكرم كه با تمام خستگي ات خريدهاي خانه را انجام مي‌دهي و جملات ساده‌اي كه نشان‌دهنده قدرداني شماست، براي او بسيار انرژي‌بخش خواهد بود. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت دهم: عبارت " " را به کار ببر. من از  این جمله استفاده کنم، چون با آن . 💝 🌙این جمله را اگر می توانید بنویسید اگر می توانید روزی چند بار تکرار کنید: 🌞من در مرحله ی ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت یازدهم : 🌙عبارت " " را به کار ببر این جمله را اگر می توانید بنویسید اگر می توانید روزی چند بار تکرار کنید: 👇👇 🌞 ام و .💍💕 🌙عبارت " ، بیفتد " را به کار ببر مثال: 🌞در عرض چند روز آینده خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد تا من با آشنا شوم. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت دوازدهم : ✍اطلاعات کسب کن ✍خواسته ات را به چندین بخش تقسیم بندی کن. ✍گام اول از شما خواستم که در باره ی خودتان، خدا و زندگی بنویسید.... 🙏 امیدوارم یادداشت هایتان را نگاه داشته باشید.... در این جا می توانید از آنها استفاده کنید... چون با توجه به دیدی که از خود و زندگی تان دارید می توانید بهتر متوجه شوید که چه باید بکنید که به خواسته تان زودتر برسید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
عصبی شدن و ترسو بودنم... از نظر اقایی صرای بلندم😑😑😑 ایراد من هم اینه که کمی منفی بین شدم ودر مورد موضوعی یا اتفاقی منفی فکر میکنم وانقدر حرص میخورم که واقعا خودم هم کلافه میشم اینه که خیلی نکته سنج وریزبینم وهمین باعث میشه که بقیه اذیت بشن ،مثل پسرم که همیشه میگه خیلی گیر میدی به یه چیزی همسرم هم روش نمیشه به زبون بیاره ولی باسرش تایید میکنه😐😐 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام به همه اعضا گروه صبحتون بخیر ❣ راستش بزرگترین ایراد من که خودم متوجهش شدم و خیلی بد جوگیر شدن متاسفانه خیلی زود جو فضا و مکان و افراد میگیردتم 🙍 خیلی تلاش میکنم که اینطوری نباشم چون بنظر خودم خیلی خصلت بدیه و بیشتر از همه باعث اذیت شدن خودم میشه و بعدش همسرم 💀 اینم بگمااااا به نظر من بعضی وقتا همسرمم جوگیر میشه 🙈 حالا فکر کنید دوتا جوگیر باهم میخوان زندگی کنن😂😂😂😁😁😁 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
سلام من۲۸سالمه و با همسری۹ سال تفاوت سن داریم. حدود سه سال نامزدی و ۶ ساله زیر یه سقفیم.😍 و یه پسر داریم.😃 منم مثل خیلی از دوستان رفتارهای بچگانه داشتم😔 باعث خیلی از و من بودم، مخصوصا با زودرنجی م!😔 کاش این کانال زودتر ساخته میشد.🙁 اما الان دارم خودمو عوض میکنم. حتی همسرمم داره عوض میشه. الان فهمیدم با محبت های هدفمند مردها جذب میشن! با و عشوه و لوندی! نه فقط با غذای خوشگل و کدبانوگری! ❤️کنار هر کاری که براش میکنید یه بیاید، مثلا بگید عشقم لباساتو شستم! اما حواستون باشه منت نشه! تا قدر کار و محبت تونو بدونه. ❤️زن باشید، ظرافت خودتونو حفظ کنید، کارای سنگین انجام ندید، بجای اینکه بگید نمیتونم، بگید: عزیزم سنگینه زور بازوی مردونه شما رو میخواد.😁 چون مردا از زن ضعیف بدشون میاد، شوهر من الان طوری شده که خودش به من میگه سنگین جا به جا نکن، خودم میام.😜😍 در حالی که قبلا میگفت: نگو نمیتونم، زشته.😕 منم سیاست به خرج دادم و با پنبه سر بریدم😁 ❤️گاهی خودتونو لوس کنید، مثلا وقتی زخم یا مریض شدید بچه بشید و بگید اوف شدم.😕😂 این طوری یاد میگیره نگرانتون بشه. ❤️ هیچ‌وقت زیادی گذشت نکنید. باشید، گاهی خودتونو تحویل بگیرید. ❤️شوهرم اوایل که رفتارامو دید، گفت باز چی خوندی!😂 اما الان میگه چه کانال خوبی پیدا کردی! خودشم یاد گرفته ابراز علاقه کنه!❤️😍 امروز رفتیم باغ، واسه اولین بار اسممو روی تنه درخت با رنگ نوشت.😳 کاری که حتی تو نامزدی هم نکرده بود.😍😃 👇 👇👇👇 @Marziiiieh @zarin9 ☝️آیدی جهت ارسال 👇 و ها ها زندگی زناشویی اعضا 🔵 بدون ذکر مشخصات بینام وارد کانال میشه🔵 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#نکته #هر_دو_بدانیم #تماس_فیزیکی یکی از زبانهای اصلی عشق است.گرفتن دست همسر وقتی از غذا تشکر میکنید،گذاشتن دست تان روی شانه ی همسرتان وقتی تلویزیون تماشا میکنید،بغل کردن همدیگر بعد از اینکه مدتی ازهم جدا بوده اید و هر نوع لمس#محبت_آمیز یکدیگر نشانه ی عشق و محبت است @zoje_beheshti
سلام به همه دوستان عزیز من خیلی زود عصبی میشم وپرخاشگرم خیلی زود خودمونی میشم که دوست ندارم وقتی گرم می گیرم طرف مقابل خودش رو می گیره تو دلم هزار تا بد وبیراه میگم چرا اینقدر زود گرم گرفتم بزرگترین ایراد من اینکه زیاد گیر میدم و کش میدم موضوع رو و خیلی دقیقم مثلا همسرم اگه گفت فلان ساعت میام پنج دقیقه دورتر بشه دیگه هیچی فاتحش خوانده هست😄 باید سر ساعت بیاد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام روز خوش چه چالش خفنی من که نمیتونم بگم ایراد دارم 😂 همیشه میگم حق با منه🙈 مقابل شوهرم خیلی کوتاه میام و کم اراده ام😒😕 از دوست داشتن زیاده🤒 سلام صبحتون بخیر من زود اعصبانی میشم اینم بگم درمقابلش زود ارام میشم .واینکه کینه ی نبودم ولی الان احساس مینکم کینه ی شدم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
هدایت شده از 
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
هدایت شده از 
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
هدایت شده از 
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
هدایت شده از 
قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
هدایت شده از 
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
هدایت شده از 
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!» گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.» با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.» دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.» گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.» ادامه دارد....