eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
ارسال کنید برای همسری 😍👆(از جوابش اسکرین شات بگیرید برامون ارسال کنید بزاریم کانال ❤️) وقتی پاکت مورد نظر را انتخاب کرد اینو براش بفرستید 👇
هدایت شده از 
1) به خاطرت سر به کوهو بیابون میذارم 2) قلقلکت میدم 3) برات لباس میخرم 4)بیست متر کلاغ پر میرم 5) ظرفارو میشورم 6) شام درست میکنم 7) موهاتو شونه میکنم 8) 10 تا بوست میکنم 9) از دم در تا داخل آشپزخونه بغلت میکنم 10 ) میذارم برام سبیل آتشی بکشی ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
فکرکنید میخواین دریک نامه خطاب به کسی که دوست دارین نامه بنویسیدودردودل کنید این نامه میتونه به خانواده خودتان یاخانواده همسرتان ویاخود همسرتون باشه میتونه نامه تشکر وقدردانی باشه یا درد و دل وگلایه هایی که هیچ وقت نتونستین به زبان بیارین ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام ببخشین من 27 سالمه 5ساله باهمسرم زیر یه سقف زندگی می‌کنیم 4سالم عقدکرده بودیم ورابطه دخولی تواین مدت نداشتیم ولی شب عروسیم آنقدر اذیت شدم که الانم که یه بچه دارم از دخول ودردش میترسم البته شوهرم خیلی مهربونه ولی چون میبینه من دردمیکشم تو رابطه میگه مثل دوران نامزدی باشه ولی خودم عذاب وجدان میگیرم چون بالاخره مرده ودوست داره پیش دکترم رفتم ولی میگن چیزیت نیست من یه بچه دوساله دارم میشه راهنمایی کنید 😞😞 دکتر طاهری «فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» مشکل شما واژینیسموس است از نوع خفیف که شما به پیوی مراجعه کنید تابررسی دقیق تر انجام گیرد وبهتون راهکار بدیم. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام خسته نباشید . رعایت نظافت چه قدر در امر ازدواج تاثیر گذاره. آخه من بیست سال دارم و می خوام برای ازدواج اقدام کنم اما مادرم میگن که تو نظافت رو اون چنان که باید بلد نیستی حالا زن می خوای چی کار. ببخشید مشکل نظافت که بهش اشاره کردم اصلا به مسائل جنسی ربطی نداره ها . مثلا این که لباسام نامرتب تو خونه و به هم ریختس رو منظورمه. دکتر طاهری «فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» ازدواج یک بحث خیلی بزرگ است اول از همه خودت را باید کامل بشناسی بعد بتوانی تصمیم بزرگ بگیری ازدواج و داشتن همسر فقط رابطه جنسی نیست خیلی معقوله های دیگر درآن است اول از همه باید کمی استقلال عمل داشته باشید شما وقتی از کارهای جزئی که مانند نظافت است برنمیایی چطور میتوانید یک زندگی دونفره را اداره کنید .چطور میخواهید بعد از ازدواج تصمیمات مهم زندگی زناشویی بگیرید سعی کنید اول مستقل شوید و کمی برروی کارهای خود متمرکز شوید و نقاط ضعف خود را ترمیم کنید تایک زندگی خوبی در آینده انتظار شما باشد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام ببخشید مزاهم تون شدم بعضی از مواقع یکی از بیضه ها بزرگ تر از دیگری میشه و بعضی وقتها سوزش داره چکار کنم درست بشه دکتر طاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» به دکتر اورولوژی مراجعه کنید. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام با توجه به سوالات دوستان تو این مدت روابط دوران عقد تا چه حد باید باشه چطوری باشه بهتره من خودم عقیده دارم اصل موضوع باید بمونه برای شب زفاف ولی اونهایی که میگن شوهرامون رو چیکار کنیم من عقیده دارم اگه به مرد نوید شب زفاف رو بدی و اینکه بعد از عروسی همه جوره در خدمتش هستی شاید اونم تلاش کنه برای فراهم کردن تجهیزات زندگی مشترک و بیشتر اختلافات جوونهای حالا واسه همینه که همه چیز از اول در اختیارشونه و همین باعث دلزدگیشون میشه آیا درسته ؟ دکتر طاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» رابطه جنسی کامل بر اساس توافق طرفین است خیلی ها انقدر اگاهی وشناخت از همسر خود دارند که تمام ویژگی های یک مرد کامل را در خود حس میکنند و این اجازه را به همسر خود میدهند وخیلی ها این ویژگی ها را در همسر خود نمیبینند و ترس و زمان دادن به مرد برای استقلال فکری باعث میشود طرفین راضی به رابطه نباشند وخیلی ها هم برااساس عقاید کهنه که به ماتزریق شده این اجازه را از خود وهمسرشان میگیرند من به مریض های خود میگوییم بزارید همسر شما باید بدن شما را لمس کند و در کنار شما رابطه جنسی را تجربه کند چونکه این رابطه به مرد یک نیرویی میدهند و این احساس در او شکل میگیرد که یک زن در کنار اوست پس سعی میکند با تمام وجود برای زندگی تلاش کند و در آخر میگوییم تصمیم گیرنده اصلی خود شما هستید هر طور که شما صلاح میدانید انجام دهید. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام خانم دکتر خسته نباشیدمن باردارم تازه وارد ماه پنجم شدم18هفتمه ماه پیش سونو غربالگری دادم دکتر گفت بچه کاملا سالمه مشکلی نداره الان باز دکترواسم سونونوشته میگه واسه18هفتگیه آیالازمه بدم؟؟خداروشکرهیج مشکلیم ندارم..وسوال دومم اینکه میخوام ابروهامو بادکلره بی رنگ کنم ضررنداره واسه بچه؟؟ دکتر طاهری «فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» بابت سوال اول بله حتما لازمه.بابت سوال دوم بعد 6ماهگی با اجازه دکتر خودتان. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👇👇 سلام خانم دکتر استفاده از تامپون در روزهای اخر پریود واسه استخر رفتن خطر داره ؟ دکترطاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی» بله صد درصد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
مامان بابای عزیزم سلام از کجا شروع کنم چطوری بگم دنیام خلاصه میشه تو لبخندهای شما چطور بگم حتی فکر این که ی روز نباشین دیوونه ام میکنه مامان خوبم مرسی ک همیشه و در هرجا ب فکر منی مرسی ک هر جا من کم اوردم کنارم وایسادی ممنون ک هر موقع من سرم شلوغه زنگ میزنی وحالمو میپرسی بهترین بابای دنیا خیلی از بچگی گذشته و من اخرین بار ک بهت گفتم دوست دارم واسه خریدن یه عروسک بود ببخش ک دل مشغولی هام زیاد شدن و نمیتونم احساساتمو بهت بگم اما من همون دخترک شیطون شمام دوس دارم مث بچگی هام ک دلگیر شدم از ادما منو گم کنین تو بغلتون و دلگرمم کنین ب اینکه یه روز بزرگ میشم و یادم میره اگرچه از شما دورم اما این❤️همیشه بخاطر شما میزنه نبض زندگی من شما هستین سایه اتون همیشه استوار
سلام مهدی جان،عزیزم چند وقتیه که سرت خیلی شلوغه،همش درگیرکار ومریضی مامانتی....وقتی میای خونه من خستگی رو توچشات میبینم که قایمش میکنی،من دلم تنگ شده واسه باهم بودن،باهم حرف زدن،دلم میخواد یه هفته بریم مسافرت باخیال راحت،من وتو وپسرمون😊 امیدوارم یکم تایم کاریت کم بشه وبیشتر برای ماوقت بزاری امیدوارم خداکمک کنه هرچه سریعترماشین بخریم یه 206سفید،که همش مارو ببری بیرون وبگردونی ان شاءالله همه چی درست میشه مامانتم خوب میشه،زندگی ماهم سرو سامون میگیره
سلام بهترین بابای دنیا امیدوارم حال دلت خوب باشه پدرعزیزم مهربون ترین فرد زندگیم همیشه وهمیشه تنها کسی بودی که هوامو داشتی بدون هیچ منتی همیشه تو بودی که خواسته هامو براورده کردی مبخوام بگم خیلی خیلی بیشتر ازجانم میپرستمت ودوستت دارم اما نتونستم هیچوقت این را درعملم نشان بدم فکر نبودنت دیووونه ام میکنه 😭😭😭 همیشه دوست داشتم ودارم که دستتو ببوسم اما نمیدونم چرا نمیشه میترسم همیشه که حسرتش به دلم بمونه 😭😭😭😭😭 بابای عزیزم الهی که من زودتر برم وغم تورو نبینم امین 😞 بااینکه به پدرم نزدیکم اما خیلی دوسش دارم ودلم زود زود براش تنگ میشه 😭😭
سلام بابای گلم دلم برای خنده های از ته دلت تنگ شده 😭 دلم برای جان بابا گفتنات تنگ شده 😭 دلم میخواد همه چیمو بدم تا فقط یه بار دیگه بغلت کنم و تو مثل همیشه پیشونیمو ببوسی 😭 بابای خوبم پسرم بزرگ شده راه میره حرف میزنه وقتی عکستو نشونش میدم میبوسه خیلی شبیه تو شده راه رفتنش نگاهش همش منو یاد تو میندازه 😭😭 دلم برای روزایی که تو رو داشتم تنگ شده دوست دارم بابایی❤️😭
هدایت شده از 
رمان طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.» گفت: «می ترسی؟!» گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.» پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!» محکم جوابم را داد: «می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.» حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.» توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!» گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
هدایت شده از 
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.» گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.» گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.» با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.» تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.» فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،
هدایت شده از 
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
هدایت شده از 
خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
هدایت شده از 
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد.
هدایت شده از 
یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
هدایت شده از 
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
هدایت شده از 
هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!» همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.» .ادامه دارد..
مطالب کانال👆👆👆
هدایت شده از 
🎀سیاست های زنانه🎀👠 ❌ متاسفانه برخی آقایان بعد از ازدواج همسر خود را فراموش می‌کنند و روی زنان دیگر متمرکز می‌شوند. 👈 توجه کنید؛ در چنین وضعیتی تنها آن مرد مقصر نیست. چرا که متاسفانه برخی خانمها بعد از ازدواج به جای آنکه خود را برای همسر خود جذاب و تمیز و زیبا نمایان کنند، برعکس؛ موقع رفتن بیرون از منزل یا مهمانی‌ها فقط به خود می‌رسند. ✅ امیدوارم شما، جزو این برخی‌ها نباشید... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝