eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
"مــهارت‌های كلامــی در آقایان" ❎ خانم: توخسيسی...! ✅ آقا: منظورت اينه كه حسابگرم؟!!! ❎ خانم: من حوصله ندارم غذا درست كنم؛ از رستوران بيار...! ✅ آقا: يعنی من از غذاهای خوشمزه‌ی تو محروم بشم؟!!! ❎ خانم : تو منو دوست نداری...! ✅ آقا: به اندازه‌ی دنیا دوستت دارم. ❎ خانم: بچه‌هات منو خيلی خسته كردن! ✅ آقا: بهت حق ميدم؛ تو خيلی صبوری، ازت متشكرم. انشاالله بزرگ ميشن جبران ميكنن! ❎ خانم: خواستگاران زیادی داشتم!!! ✅ آقا: پس من آدم خوشبختی هستم که تورو به چنگ آوردم...! ❎خانم: خسته شدم از بس تواین خونه کار کردم ✅آقا: فدای اون دستای ظریف و قشنگت که خسته شدن ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
"در زنـدگی مشتـرک مسئولیت‎ها را تقسیـم کنید" 🍃 اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیت‎ها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید. 👈 خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و.... 👈 تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است. ✅ این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
و چ لطیف است حس آغازی دوباره و چ زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای تنفس... و چ اندازه عجیب است، روز ابتدای بودن!! و چ اندازه شیرین است امروز روز میلاد... روز تو... روزی که تو آغاز شدی!!! ‏"تولدت مبارک" ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
🌹﷽🌹 🍃 بهترین مردان امت من کسانی هستند که؛ نسبت به همسر خود متکبر نباشند و بر آنان ترحم و نوازش کنند و آزار نرسانند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ""پیامبر اکرم (ص)""
هدایت شده از 
سه شنبه تون گلباران آرزو میکنم دقایق امروز برایتان سرشار از عشق، سلامتی، برکت وتندرستی باشد. و به هرآنچه آرزویش را دارید برسید🌼 روزتون پرخیر و برکت ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#ایده_متن -دوست دارم ... -ساده و دلنشین😌💞 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#ایده_متن #ایده_متن جواب دوست دارم من بيشتر نيست! منم دوست دارمه! ❤️😊 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#ایده_متن لا تسألي: تُحبُّني؟ كنت ولا أَزالْ... از من نپرس: دوستَم داری؟ [دوستَت] داشتَم و دارَم ... ♥️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
زیبانشین من صبحت بخیر😘 همه ی من صبحت بخیر😊 ای که هستی صبحت بخیر😍 ای دلیلِ صبحت بخیر💋 ‌‌‌‌‌❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
قلبم میگه... .♥عشق يعني . . .♥ .♥ﺍﻧـﻘـﺪﺭﺣـﺴــــــــــــــــــــــود ﻣـﯿـﺸـﯽ. . .♥ .♥ک ﻫـِﯽ میگـردی دنبـال یه بهــــــــــــــــونـــه ای. . .♥ .♥ﺗـﺎ قهـر😛 کنـی. . .♥ .♥اون نازتو بکشــه و حرصـش😠دربــیاد. . .♥ .♥بگـــه پـدرمو درآوردی تو. . .♥ .♥میدونی ک میخوامت. . .♥ .♥عشق منی دیوونه. . .♥ .♥منم بگم. . .♥ .♥دوست دارم همه زندگیم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
در چشم های من دقيق تر نگاه کن جز ، هيچ چيزی در آن نيست...❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
دنیــ🌎ــای منو عشــقم🌸🍃 👧عاقاییم💍 👦جون دلم 👧من قهرم-.- 👦ای تولع باز چرا 👧وجودم ناز ڪردن میخواد *.* 👦عشقم؟ 👦نـپسم ؟ 👦زندگیم؟ 👦عاقاییت فدات شع 👦زندگی من بدو بغلم 👧جووون😻🏃♀🏃♀ اومدم 👦 اخ قربونت برم عشقم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_متن ویژه ارسال به همسر کله صبحی😜 عرض دارم ! سلام (اسم همسر)جان یـــــک کلام و تمام ! همسر جان کوری چشم👀 تمام بدخواهانت سایه‌ات مســـتدام آقا جان🙏 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#چالش بیشتر پول برای چی خرج میکنی؟؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
و اما امروز : بزرگترین کاری که تا حالا کردین و برای خودتون خیلی ارزشمند بوده چیه؟ یا کاری که اصلا فکرشم نمی کردید بتونین انجام بدین ... و مهمتر چجوری انجامش دادین؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سوال سلام مشاوران عزیز ممنون میشم راهنماییم کنید من ۱۱ساله ازدواج کردم خودم ۲۸ و همسرم ۳۵سالشون مستقل زندگی میکنیم من یکی از شروط ازدواجم این بود ک آقا اصلا اهل سیگار و دخانیات نباشند یعنی گفتم با نداری بیکاری یا هر سختی دیگه کنار میام الا این همسر هم یکسری شروط داشتن اینکه خرج خانوادشون با ایشان باشه کمک هزینه خواستن بکنند من اعتراضی نداشته باشم و چیزهای دیگه ک من تو این ۱۱سال پاییند بهشون بودم همسرم خیلی آدم خوبی هستند پرتلاش همسری عاشق و مهربون و پدری دلسوز خیلی ازشون راضی هستم بهم خیلی علاقه داریم ولی ی مشکلی هست ک تقریبا دوساله وارد زندگیمون شده ایشان از زمان مرگ پدرشون سیگاری شدند خیلی ب پدرشون علاقه و وابستگی داشتند همسرم ضربه بدی خورد فهمیدم سیگار میکشه ولی چون حال روحیشون خوب نبود گفتن یمدت بگذره بعد میگیر میشم خلاصه بعد چندماه و خواهش من ایشان هم ب قولشون عمل کردند و گذاشتند کنار یکسال بعدش دوباره خواهرشوهرم سرطان گرفتند روزهای بدی بود پراز استرس و ترس از دست دادن ایشان دوباره همسرم شروع کردند اعتراض کردم گفت توراخدا راحتم بزار خیلی داغونم و احساس میکنم اینجوری کمی آروم میشم خدا شاهده من تو تمام این مراحل همدردشون بودم از محبت دریغ نداشتم و هیچ وقت با قهر و اخم و غر زدن بهشون نمی گفتم همیشه ملاحضه شونو میکردم ک غرو مردانه شون خدشه دار نشه خلاصه پارسال خداراشکر بیماری خواهرش کنترل شد کمی حال روحیشون بهتر شد گفت تا عید قول میدم دوباره گذاشت کنار دوباره یماه پیش مدام قول میده چندوقت خوبه ولی دوباره میگه ممنونم ک مثل بعضی زنها با دعوا و بحث ایرادمو گوشزد نمیکنی میگه هردفه ک با آرامش ازم میخای بزار کنار شرمندم میکنی ولی چ فایده 😔 شرمندگیش ب چ کارم میاد شدیدا از بوی سیگار بدم میاد وقتی لباس و گاها دهانش بوی سیگار بده میفهمم تمام حس زنانه و محبتم ته میکشه انگار علاقه ام زوری میشه چندروزه موندم چکار کنم امروز بروش آوردم ک میدونم دوباره میکشه ولی فوری حرف عوض کرد و رفت سرکار میدونین چون خیلی خوبیهای دیگه داره و مهربونه نمیتونم در برابرش قاطع باشم نمیخام ناراحتش کنم و حس اینکه فکر میکنه من بچه ام و هردفع وعده سر خرمن میده بیشتر ناراحتم میکنه بنظرتون بزارمش ب حال خودش یا نه کلا اخلاقش اینجوری ک اگه با زبان خوش باهاش حرف بزنی و رفتار کنی باهات کنار میاد و قبول میکنه اگر نه میفته ب لجبازی و کش مکش ولی زبان خوشم متاسفانه تا اینجا کارساز نشده لطفا بگین راه درست چیه چکار کنم البته چندتا عیب دیگه دارن ولی خیلی جزیی هستند اصلا مهم نیستند دیگه چون عادت کردم و کنار اومدم ولی این یکی کنار اومدن باهاش سخته انگار خودم ب این نتیجه رسیدم ک بهشون رگم ب هیچ وجه سیگار کشیدنشون جلوی من و بچه ها و دیگران علنی نشه و وقتی میدونن ک میخان بیان خونه مراعات کنند ک بوی سیگار ندن آیا گفتن اینها و گذاشتن این شرایط براشون درسته حداقل کوتاه اومدن دوطرفه باشه ک منهم این وسط لطمه نبینم سرکارخانم سلام عزیزم هر ادمی یه عیبی داره د یگه اینم عیب ایشون😜 از شوخی گذشته درکنار همه محاسن خوبی که ایشون داره وخدارو شکر رضایتمندی که بین شما هست چیزی که این روزها عتیقه شده بهتره که ناشبانه برخورد نکنی وارامش زندگی شیرینت رو برهم نزنی وبا سیاست ودرایت مدیریت کنی اولاهمچنان بازبانی نرم وخلقی خوش برخورد کنی تا به ق ل خودش نمک گیر حسن رفتار شما بشه بامیل خودش رهاش کنه چون اقایون ذره ای اجبار احساس کنند ازدنده لج بلند میشن ومیخوان مردی شون رو ثابت کنند واحتمال داره که برای همیشه ادامه بده لطفا عاقل باش واز خودت راهکارها نده اینکه این شرایط را بزاری ک میخوان بیان خونه دیگه نکشند تا بوی سیگار ندن یا علنیش نکنند اینا یعنی من تسلیم شدم وهمه چیز تموم چنو لحظه صبوری ‌کن لطفا گوش بده شما باید از در عشق وارد بشی مثلا اینکه من اصلا نمیتونم تصور کنم که خدای ناکرده تورو نداشته باشم واز خدا میخوام که همیشه سایه ات رو سرم باشه اما چند وقته تو نگرانم کردی ! باتوجه به اینکه سرطان زمینه ارث وژنتیک داره وسیگار هم با وجود ۴۰۰۰ نوع سمی که درش هست وعامل بیماری سرطان تصورش هم برام عذاب اور وواقعا دارم زجر میکشم ونگران سلامتی تکیه گاهم هستم لطفا به خاطر ارامش خاطر من دیگه ادامه نده من زندگی بدونه تورو نمیخوام یا مثلا همه افتخار من اینه که همسرم اهل دود نیست وقولش قول وحرف وعملش باهم یکی ومن بهت افتخار میکنم ازت ممنونم که به من و حرفام ونگرانیهام اهمیت میدی وخوشحالم که تو تکیه گاه من هستی خلاصه باید مثل بادکنک بادش کنی تا بدونه وجودش برات مهم وارزشمنده ودر ضمن اجبار وزوری هم در کار نیست وهمه اش دل نگرانی وعشق به همسر هستش . جادویی ترین کلمه برای اقایون همینه که بهش بگی من به تو افتخار میکنم وخوشحالم که تورو دارم ممنو
ن که هستی پس همچنان به گونه ای برخورد کن که براش مسئله ای عادی نشه وبگه همینه که هست! جای اخطار داره چون میتونه زمینه ای بشه برای جروبحث وگرفتن ارامش خانواده پس مراقب رفتارو کردارت باش دیگه اینکه تو حرفهای یواشکیتون میتونی بگی من دوست دارم از عطر نفسهای همسرم سرمست بشم مثل همیشه نه اینکه بوی گند سیگار اونو ازم دور کنه ویه هشدار دیگه پیامک بارون کردن یا صحبت تکراری و مدام راجب این موضوع باهاشون هم چیز خوبی نیست اصولا تکرار زیاد یه حرف باعث میشه که از درجه اعتبار ساقط بشه پس حرف خوبه کم باشه اما مفید دانا به یک اشارت موفق باشید
سوال باسلام من ۱۹ساله ام مجردم و در یک خانواده ۴نفره هستم و برادر بزرگترم ۲۴ سالشونه من الان ی مدته دچار این احساس شدم.کسلی و بی حالی کــــــل زندگیمو در بر گرفته یعنی به هیچیییییی هیچ حسی ندارم مثلا قبلا که نماز میخوندم خیلی حس و حال خوبی داشتم ولی الان اصلااااا انگار نخوندم، تو کل ماه رمضون همش شک می کردم به خودم که من واقعا روزه ام؛خدا روزه منو قبول میکنه.ببینید من به این باور رسیدم که من هیـــــــــچ استعداد و هیــــــــــچ توانایی ندارم از همون بچگی با هزار مشکل و تک شدن نمره پایین قبول میشدم تو درس .خب این از درس بزرگ که شدم با هزاررررررر شوق و ذوق ب رانندگی که از بچگی دوسش داشتم رفتم گواهی رانندگی بگیرم از ۹۶با دوستم و زن عموم .تست اول هیچ کدوممون قبول نشدیم ولی به خانواده هامون گفتیم قبول شدیم ،زن عموم و دوستم سری دوم قبول شدن وتا قبل از عید کارتشونن گرفتن ولی منه دستو پا چلفتی تا الان ۶بار رفتم تست بدم ولی هنوز قبول نشدم انقدر دوستم و زن عموم ازم پرسیدن ک خجالت میشدم ولی دیگه نمیپرسن .ماجرای بی حسیم از همین قبول نشدن تو تست ائین نامه شروع شد شاید برای خیلی ها خنده دار باشه ولی برای من خیلی مهمه.از اون روز ب بعد دنیا اوار شد تو سرم مث ی مرده متحرک شدم .از همون بچگی اعتماد به نفسم کف کف زمین بود الان بدترم شده.میخوام دانشگاه نرم خانوادم اجازه نمیدن ،بحث کنکور که دیگع هیچی کلی هزینه ولی هیچ .از این که دانشگاه برم وهزینع زیاد بکنم و هی بیفتم ابروم بره نرن بهتره. دوست دارم شادی کنم از جوانیم لت ببرم ولی با کسلیم و بد اخلاقی و دم دمی مزاج بودنم خانوادمو عذاب میدم خسته شدم بخدا.بقیه با جنس مخالف درگیرن من با خودم .از پارسال یکسره تو خونه ام ارزوم شده تو اجتماع بودن دوست دارم برم جایی ولی انقدر دستو پا چلفتیم و هر کاری رو تا الان نصفه تموم کردم که از شروع چیز تازه ای میترسم .از همه چی میترسم از همه متنفرم.هیچ وقت نتونستم ب کسی ب پدرو مادم ی عزیزم خشک و خالی بگم میترسم حسرت بمونه تو دلم .از ادما از اخلاقاشون از اینکه سرم داد بزنن میترسم .شدم مثل یه بچه که پشت در اتاقش قایم شده .فکنم هیچ ادمی مثل من وجود نداره . از خودم ،رفتارم ،اخلاقم ،استایلم،قیافم از اینکه نمیتونم حتی خوب صحبت کنم و از هیچی اطلاعاتی ندارم بیــــــــــزارم ببخشید که خیییییلی حرف زدم با پدرم که اصلا حس پدرو دختری نداریم ازشششش خیییییلی مترسم یعنی اصلا وقتی باهم تنهامیشیم حوصلمو میبره .شخصیتش اینجوریه:ادم خیلی کم حرفیه ب من خیلی ابراز اخساسات میکنه باهم خیلی کم دعوا کرده ولی چون همیشه با مامانم سرش داد میزنه ازش میترسم .حسرت ابراز احساس کردن و بوسیدنش از اجانب من ب دلش مونده بابام هیچ وقت کاری نداشته هیچ وقت .مامانم اولش قهر میکنه بعد به بقیه دروغ میگه همیشه همه چیو ب خالم میگه و از من پنهان میکنه که این خیلی منو ازار میده و بعدم دلداری میده.داداشمم همیشه به خنده درمیاره رابطه م با مامانم افتضاحه همیشه باهم دعوا میکنیم من از مامانم با شرمنده گی بگم متنفرم دست خودم نیس .اخه ما اصلا باهم تفاهم نداریم مامانم بیرون گراس من درون گرا همه چیو فقط تو کار میبینه .دائم خدا شاهده دائما بچه ی این و اون و حتی کوچیکتر از خودمو تو سرم میکوبه.هیچ وقت بهم عزیزمی چیزی نگفته واقعا نمیدونم چرا .همیشه میگه اینطوری نیس ولی من خودم میبینم که ، داداشمو بیشتر دوس داره و بیشتر حمایت میکنه .همیشع دوست داشتم مامانم با من مهربان باشه و بابام با داداشم لطفا بهم راهکار بدین و راهنماییم کنید ممنون سرکارخانم مشاورخانواده با سلام ازیه دختر خانم ۱۹ ساله که تو اوج جوونی هستش سرشاراز انرژی بعیده اینجور حرف زدن واینجوررفتار کردن !!!هربار که ازخواب بلند میشی انگار اول دنیاست وتازه متولدشدی فرصتی دوباره که خدا دراختیارت قرارداده تا بندگی کنی تابه کمال برسی ادم وقتی خدارو داره یعنی همه چیز داره اونم برا دختر گلی مثل تو که خدا توفیق بندگی رو بهت داده واهل تقوایی خدارو شکر واین بزرگترین نقطه قوت توهستش بزرگترین گناه یاس وناامیدی از درگاه خداوند هستش مطمئن باش که عبادات شما قبول هستش که خدا بهت توفیق داده اهل نماز وروزه باشی میدونی خیلی ها لیاقت ندارن که طرف خدابرن واهل تقوانیستند متاسفانه)لطفا در وحله اول خودت رو دوست داشته باشه وبه خودت احترام بزار وتوهین نکن ونسبت به خودت گمان بد نداشته باش برو جلو اینه وباخودت حرف بزن وبه خودت اعتماد به نفس بده وبگو من میتوانم من دختر توانمندی هستم هیچ گاه ناامید ازرحمت الهی نباش اینها همه اش وسواس خناس وشیاطین هستش وباید به خدا پناه ببری واز خودش مدد بگیری ،برای خودت برنامه ریزی کن وهدف داشته باش تااحساس پوچی نکنی توخونه بیکار نشین که دچار رخوت وسستی بشی این همه کلاسهای فنی وحرفه ای وانواع کلا
سهای دیگه برای امثال تو تشکیل شده که استفاده کنیدو سرگرم شید وهم حرفه ای رو یاد بگیری توصیه میکنم حتما دانشگاه برو وعلم افزایی کن تو توانمندی ومیتونی مهم اینه که خودت رو قبول داشته باشی همیشه شکست پلی است برا پیروزی چون تجربه بیشتری کسب کردی تا اگاهانه تر ومصمم تر تومسیر قدم بزاری خانمی رو دیدم که ۱۳ بار تو شهری رو رد شده بود اما باز هم با اعتماد به نفس بالاتر برای ازمون شرکت کرده بود ،قبل آزمون یک ساعت برو تمرین رانندگی تا با آمادگی بیشتری بتونی ازمون بدی دیگه اینکه مصرف سردی جات رو کلا حذف کن غذاهای باطبع گرم مصرف کن تا سردی تنت از بین بره و این و وسواس فکری برطرف بشه واما بعد هیچ پدر مادری دشمن اولاد نیست وهمه بچه هارو دوست دارند پسرو دخترم نداره بسته به محبتی که خود فرزند نسبت به اونا داره شاید کمی شدت وضعف وجو د داشته باشه متاسفانه بعضی از والدین به واسطه نااگاهی رفتارهای اشتباهی دارن اما نه از سر دشمنی فقط به خاطر بلد نبودن در ارتباط گیری هستش شما میتونید شروع کننده باشید واین را بطه رو گرم کنید واز الفاظ با محبت استفاده کنید وشما عزیزم جونم بگیدتا بقیه ام یاد بگیرند اولش شاید سخت باشه ولی بعد عادی میشه، اول احترام به خود وعزت نفس وبعد احترام به دیگران ومحبت در هر حال رابطه قشنگت رو با خدا حفظ کن واز خودش مدد بگیر وبه خودت امید بده تو هنوز اول راه هستی و کلی مسیر زیبا در پیش رو که با امید وتوکل بر خدا وخوشبینی باید طی کنی انشاالله پس یک یاعلی بگو وبلند شو ..... باارزوی توفیق
#بازخورد
دردونه: - پس رو حرف خودت هستی... می دونی؟ این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم... که برام دردسر درست شد. - قسم می خورم... - تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری... اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه زندانی ایجاد کنه... اونم آزادیه... مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود... تو چی؟ تو کی قراره غیبت بزنه؟ کسی بهت وعده ای چیزی داده؟ میدونم ادنان نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده... اما... دیگه کی هست که... نکنه همین دکتر شیطون خودمونه؟ اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه. - منظورت رو نمی... نمی فهمم... - اگه بگم دیلمن چی؟ اون وقت می فهمی؟تو که فکر نمیکنی من بدون چک کردن کسی رو رد کنم؟ حالا معرفش هر کی میخواد باشه. خدایا! چیکار کنم؟ اون قدر می ترسم که نمی دونم تا کی طاقت میارم. این یه چیزی از یه جایی میدونه. این حرفها اون هم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط. میتونه؟ شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه... آروم دست به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس. - من پولم رو روی دو نفر می ذارم... اولیش فاطما بود که مرد... پس اون نمیتونه کاری بکنه؛ دومیش هم دکتره... که هنوزم زنده اس و این طوری که از شواهد و فیلم هایی که دیدم چموش بازی های تو رو زیر سبیلی رد می کنه؛ مثل همون روز که بشقابت رو پرت کردی طرفش... این چرا این قدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده؟ میدونی اگه من بودم و همچین غلطی می کردی چی کارت می کردم؟ باید حواسش رو پرت می کردم. - تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی! پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر شده! سینان زد زیر خنده. - این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی... تو؟! مشتریها رو دو برابر کردی؟! تو چی هستی مگه ؟ باورت شد؟ ای خدا... با تعجب و وحشت زده بهش خیره مونده بودم. این بار با لبخند ملایمی ادامه داد: - تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای... فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همین طوری قسر در بره و زبونش رو نگه داره تو دهنش؟ این جا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمی شه!... پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم... وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد چون می دونه چی کارش می کنم... مثل همین الان تو... خوب حرف بزن... بگو... قد علم کن... پس چرا معطلی؟ وقتی دید جواب نمی دم ادامه داد: - این جوری می تونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه... البته فقط شماها نیستین... اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی می بینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکی ها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشون رو پیش ببرن... تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیت رو از من مخفی کردی و می خواستی بمیری گذشتم؟ نه گلم... نه عزیزم... این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم. مگه میشه تو رو یادم بره؟... الانم خودت میتونی انتخاب کنی... یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم جدید بسپارم باهات بد تا کنه. - سینان خان... به دین به کتاب چیزی نیست... سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستش رو گذاشت روی میزش اما نگاهش رو بر نداشت. همون طور دقیق و موشکافانه! - هر جور میل توئه. فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو... حدس میزنم بدونم چرا؟! ما مشتریهامونم چک می کنیم چون ما دنبال دردسر نمی گردیم... در هر صورت... سعی کن بهش نزدیک بشی... میدونم که از آشناهای کامیلاس... اگه اینجا میاد یعنی یه چیزی میخوان این دو تا از من... باید بفهمی قصدشون چیه. - آخه چه جوری؟ - من به چه جوریش کار ندارم گلم... اگه نمیخوای وقتی فرستادمت بخش جراحی یه زنگم بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن. - سینان خان! تو رو خدا... چرا آخه؟ - چراش رو باید وقتی خونریزیت رو ازمون پنهون کردی بهش فکر می کردی... الان هم دیگه دیره... از بچه بازیهات خسته شدم و از دستت هم کفری ام... کسی که بخواد به اموال من ضرر وارد کنه باهاش برخورد می کنم... تو هم میخواستی مالی رو که خودم دستچین کرده بودم از بین ببری. در جواب فقط تونستم نفسم رو بدم بیرون تا اون حرفهاش رو تمام و کمال بزنه... بعد هم اجازه دادم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده. حالا دیگه با دکتر هم نمی تونم حرف بزنم. * با خستگی وارد اتاق کارم شدم. همون جا که فهمیدم حامله ام. همون جا که می رفتم تو نقشم و فرار می کردم. برعکس اتاق خودم اینجا روشنه. چند روزه که اتاقم رو به احترام فاطما تاریک کردم. نمی دونم چرا
اما کردم . البته فقط مرگ فاطما نیست. شاید چون رنگ ظلمات و ترس دل خودمه و باعث میشه آروم بشم. می خوام بگم هنوز هم تو شوکم اما حس و حالت های شوک رو ندارم. حالم خیلی ساده اس... فقط بد. نمیدونم چرا حس میکنم سرم کلاه رفته. یه کلاه گشاد که تا روی شونه هام هم پائین میاد. دور و برم مردم حق انتخاب دارن اما من نه. همه به خودشون اجازه میدن برای خودشون و من تصمیم بگیرن. یا حتی بهتر بگم قبلا تصمیمشون رو گرفتن. اما به من که میرسه حتی این اجازه رو ندارم که بخوام تقاضای تجدید نظر رو در حکم نهاییشون رو ازشون داشته باشم. دوباره برگشتم سر کارم اما نه به اجبار. کاملا به میل و دلخواه خودم بود. دلم می خواست منم تصمیم بگیرم چون بی حرکت موندن باعث میشد حس کنم دارم می گندم. علاوه بر اون خیلی هم می ترسیدم. کار با مشتری ها باعث می شد یادم بره چه آینده ای در انتظارمه. اما دروغ چرا؟ ته دلم هم آرزو می کردم که سینان رفتارم رو ببینه و پشیمون بشه... تا حالا شده آرزویی که میکردی برآورده بشه و تو از آرزویی که کردی پشیمون بشی؟ منی که تا چند روز پیش زرت و زرت آرزوی مردن میکردم حالا که پاش افتاده دیگه می ترسم... چراش رو نمیدونم... شاید چون مردن ترسناکه... شایدم بهتر باشه... هر چی هست می ترسم. با صلابتی ساختگی به سمت پسرک بی بی فیس قدم برداشتم. هر بار سعی میکردم صدای پاشنه ام رو بیشتر در بیارم. می خوام توی دلش رعب و وحشت ایجاد کنم تا شاید وحشتی که تو دل خودمه رو بپوشونم. صدای ویش و فیش شلاق کوتاهی که تو دستمه و می کوبم کف دستم، شده موسیقی داستان زندگیم. اما انگار کافی نیست. مخصوصا از وقتی که سینان اعتماد به نفسم رو کلهم اجمعین ازم گرفته. - شنیدم خیلی پسر بدی بودی... چرا منتظر نموندی بهتر بشم؟ چرا مزاحم استراحتم شدی؟ - خانوم... اما با دهن بند دهن پسره رو بستم... - تو به اندازۀ کافی حرف زدی این اواخر... خیلی سر و صدا کردی... یک کم خفه شی بد نمیشه آقا پسر. همون طوری که از پشت، سرش رو بغل کرده بودم چونه اش رو آوردم بالا و خیره شدم به صورت قشنگش... می خواستم بگم بی بی فیسه فاطما... این جا چیکار می کنی؟ تو که میتونی چرا نمیری؟ چرا جونت رو بر نمی داری و فرار نمی کنی؟ تو هم می خوای تا لحظۀ آخر که دیگه خیلی دیره صبر کنی؟ هیچ می دونی که سینان میدونه تو دوست کامیلایی؟ هیچ میدونی ازم خواسته بهت نزدیک تر بشم؟ با دست راستم که بغلش کرده بودم چند تا سیلی نسبتا محکم زدم پائین صورتش تا از خواب خرگوشی بیدارش کنم اما اون بیشتر به خواب فرو رفت. اینو از آهی که کشید فهمیدم. * خیلی گرسنه ام اما حق ندارم غذا بخورم. مسئول جدید که همگی مون بهش خانوم میگیم یه خانوم فربه اس به اسم گولسا. لازم نیست باهاش همکلام بشیم تا بفهمیم چیه و چیکاره اس. می گن از کوزه برون همی طراود که در اوست. مال گولسا از چشماش میریزه. سینان همون شب اولی که گولسا رو به عنوان مسئول ما معرفی کرد بهمون گفت که از این به بعد گولسا دست راستشه و از طرف سینان صاحب اختیاره که ماها رو در صورت نیاز گوشمالی بده. خدایا گرسنمه! گاهی مثل الان دست و پاهام می لرزه. روی تاب چرمی دراز کشیده بودم و پسرک بی بی فیس هم روی من افتاده بود و داشت برای آرامشش تقلا می کرد. لحظه های آخرش بود. این رو می فهمیدم. دهنش هنوزم بسته بود و دستاشم از پشت. نمی تونستم بذارم وحشی بازی دربیاره چون خیلی گرسنه و بی جونم. به فرمان سینان که البته گولسا شدیدا مراقب انجام شدنشه باید مریض تر و مریض تر جلوه کنم تا کامیلا بیاد دنبالم.حالا دیگه دهن پسره رو باز کرده بودم. ازش پرسیدم: - برای چی تمام مدت سراغ منو میگرفتی وقتی مریض بودم؟ - بده ازت خوشم بیاد؟ آره ارواح خاک عمه ات! رد سرخ و طولانی شلاق هایی که پسرک بی بی فیس خورده بود رو جای جای بازوهاش و سینه اش و گردنش معلومه. من میزدم که بیدارش کنم اما انگار اون بیشتر به خواب میرفت. شاید اونم مثل منه. یعنی کامیلا هم این پسره رو تحت فشار میذاره؟ یا یه منفعتی توشه براش؟ شایدم همون طوری که فاطما تعریف می کرد این پسره از کامیلا خوشش میاد و با رضایت خاطر براش کار انجام میده... چه میدونم... پس حالا که نمیتونم اونو بیدار کنم بذار خودم هم بخوابم... شاید یادم رفت که سینان برای تنبیه منو مامور کرده که از این به بعد طعمه باشم... خیلی خوب میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد... نزدیک شدن کامیلا به من فقط یک معنی برای من داره. یعنی من دیگه اینجا کاربرد ندارم... هر چند میدونم سر کاریه. چون با وضعی که دارن خدمت من میرسن تا دفعۀ بعد فقط جنازه ام مونده... اما الان میفهمم مرگی که در انتظارم نشسته بود نه کوتاه بود نه سریع. تا سری بعد که پسرک بی بی فیس بخواد بیاد پیشم بازم کتک خور دیوونه هایی بودم که سینان می فرستاد سر وقتم. هنوزم از ادنان لعنتی خبری نبود. یعنی اگه بیاد و ببینه من نیستم ناراحت میشه؟ دیگه کم کم داشت
م به این ز ندگی هم عادت می کردم تا این که اون روز: - رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟ نگران نباشید آقا میگم پشه زده. - آفرین دختر خوب... ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرم رو می برید و راحتم می کرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال می کردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر می رسید. شایدم به خاطر ریشش بود که این طوری فکر می کردم. موهای سرش رو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش می رسید. انگار تازه سرش رو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که به واسطه ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام می لرزید. ته سیگار قبلیش رو روی مچ دستم خاموش کرده بود. یه داد بلند زد و سیگارش رو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داشت. با این که مچ دستم رو نمی دیدم ورم کردنش رو حس می کردم. اما بیشتر از خود درد، ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام می رفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت.اما حتی برای خودم هم دیگه مهم نبود. یعنی مهم بودا اما چی کار می تونستم بکنم؟ فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. ادنان که انگار به کل منو یادش رفته. - کثافت عوضی! گند زدی به حالم! من واسه این یه قرون پول نمیدم این قدر بی حس بودم که لباساش رو پوشید و رفت. منم همون طور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. و همۀ تنم می لرزید و کله ام هم مثل اینایی که لقوه دارن تکون می خورد. احتمالا شبیه این عروسک هایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد می ذارن و با تکون های ماشین کله اشون تکون می خوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. یادش یه خیر چقدر با پرستو می خندیدیم بهش! کی داره به من میخنده یعنی؟ مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده. گولسا تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد و احتمالا کاری داشت. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
مهمترینش ۶سال پیش گرفتن گواهینامه بود ک اصلا فکرشو نمیکردم با ترسی ک از رانندگی داشتم بتونم بعد هم کم کردن وزنم بود بعد زایمان دومم ک خیلی برام مهم بود خداراشکر موفق شدم همین دوتا فعلا یادمه😁 خیلی اهداف بزرگی بودن نه؟😅 چجوریش هم فقط اراده بالا بردن اعتماد بنفس و اینکه بخودمون تلقین کنیم ک میتونیم لایق بهترین ها هستیم و برای خودمون ارزش قایل باشیم ب اهدافمون احترام بگذاریم و بعد از رسیدن بهشون ب خودمون جایزه بدیم خریدن هر چیزی ک دوست داریم یا انجام دادن کاری ک آرزشو داشتیم بشه پاداش رسیدن ب هدفمون ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسته اینترنی و شکم☺️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝