eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
410 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
#نکته قهر کردن های مداوم کاری می کند که به مرور زمان هم فرد از چشم همسرش بیافتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را برای بهبود ارتباط انجام ندهد
هدایت شده از آرشیو
رمان رو به ندا کردم و گفتم: - خب دیگه نگران نباش مسعود دوستم وکیل پایه یک دادگستری هم رسید. برو منم الان با مسعود میاییم. نگران هیچی هم نباش. با اشاره سر به سمت مسعود حرفم رو تایید کرد و به راه افتاد. مسعود که مبهوت مونده بود گفت: - تو چی میگی پسر؟ این خانمت نبود؟ پس چرا گفتی حمید مشکل براش بوجود اومده؟ - آره حمید که دردسر واسه خودش درست کرده. راستش این مسئله رو همین الان فهمیدم و میخوام ازت خواهش کنم یه کاری بکنی و تا دیر نشده که وقت اداری تموم بشه دوتاشون رو از این مخمصه نجات بدیم - علی واقعا آدم تو کار تو حیرون میمونه. مگه از هم جدا نشدید؟ بابا ملت تو این شرایط سایه همدیگه رو هم با تیر میزنن. اونوقت تو داری میگی........ من نمیفهمم نه به تو نه به اون حمید که هنوز جدا نشدن رو خرخره هم نشستن. - بیخیال... این حرفها باشه واسه بعدا. مسعود فقط ببین سقف مبلغ چقدر وثیقه باشه مشکلش حل میشه تا من برم دنبال سند. بعد تو برو دنبال کار حمید. حق الزحمه هم هرچقدر بگی تقدیم میکنم. - باشه سنگینه صورتحسابت. باید بدم با کامیون برات بار کنن. - من نوکرتم. صورتش رو بوسیدم و توی ذهنم به این فکر میکردم پس خانواده ندا کجا هستن و چرا ندا برخلاف غرور همیشگی راضی شد دنبال کارش برم. ولی برام این موضوع مهم جلوه نکرد و فورا دنبال مسعود به راه افتادم بعد از چند بار رفت و آمد بین اتاقها، مسعود از اتاق قاضی بیرون اومد و گفت: - بدو پسر که انگار خدا تورو واسه این رسوند. از ظاهرامر بی گناه پاشو به چاله گذاشتن و در واقع از سادگی و صداقتش سوءاستفاده کردن. وکیل تسخیری هم نداره و به ناچار چون خیلی عوضی هستی و منم خیلی بهت مدیونم تا جور دیگه تسویه حساب نکردی باید دینم رو بهت ادا کنم. - آخه من نمی فهمم کدوم نامردی میاد زن جوونی رو به این روز بندازه؟ - ایناش رو بیخیال. ظاهرا مدیر عامل شرکت تعاونی مسکن بوده و برحسب سمتی که داشته امضاش پای چکهای شرکت اعتبار داشته. یکی از اعضای هیئت مدیره اون شرکت هم اختلاس کرده و مردم هم ریختن سر بقیه و بابت سهامشون شکایت کردن. الانم پای خانمت گیر هست. تو احضاراتش خوندم انگار خودش هم سرمایه گذار بوده و اوراق سهام خریده و این میتونه کمکش کنه. شما اگر یه سند به مبلغ نیم میلیارد تومان ناقابل اینجا وثیقه بذاری الان میتونی ببریش. حاضری همچین کاری بکنی؟ - مسعود چه حرفیه؟ خدای ناکرده جای من بودی چکار میکردی؟ - هیچی اگه اونقدر برام مهناز ارزش داشت قید پونصد میلیون پول رو میزدم و سند میگذاشتم. اگر چه در واقع تو ضامنش میشی و هروقت منصرف بشی میتونی معرفیش کنی و سندت رو تحویل بگیری ولی یک درصد هم احتمال داره دیگه حاضر نشه آفتابی بشه و این پرونده با شکست مواجه بشه و تبرئه نشه اونوقت نداشته باشه جریمه بده در هر صورت آقا نود و نه درصد قید سندت رو بزن... خوبه؟ - مسعود من الان نمیدونم تو چی میخوایی بگی ولی من کار شاقی نمیکنم و در واقع حمید زنش داره حقش رو به زور از حلق شوهرش میکشه بیرون ولی من دلم میخواد خودم از زیر دین حق و حقوق ندا بیرون بیام. - پس اگر موضوع اینه که هیچی چرا معطلی؟! سریع باید بریم سراغ مراحل اداریش که فکر میکنم تا ظهر اینجا باشیم. امیدوارم اینقدر دست و دلبازی میکنی واسه مهمون کردن من به ناهار خساست به خرج ندی. لبخندی زدم و گفتم : - نوکرتم هستم داداش برو سراغ اون یکی تا منم برم سند خونه رو از حاجی بگیرم و بیام. تازه یاد بابا افتادم که عکس العملش تو این قضیه برام پیش بینی نشده بود. اگر میخواست مانع بشه که تو دردسر بودم حسابی ولی مهم نبود باید امروز واسه یکبار هم که شده به ندا ثابت میکردم هنوز به پاش هستم. چند متری فروشگاه رسیدم بابام از پشت شیشه سکوریت پشت میز نشسته بود و با دیدنش دلم هری ریخت پایین. امیدوار بودم مانعی واسه کارم نباشه. - سلام علی جان. خیره بابا!!! چرا پریشونی؟! - راستش باید مسئله ای رو باهاتون درمیون بذارم. با سکوت و چشمهای نگرانش سراپا گوش شد واسه شنیدن حرفم. ادامه دادم : - صبح دادسرا بودم. به هوای کار حمید پسر حاج ناصر رفته بودم. اتفاقی دیدم...م...م... ندا اومده بود اونجا! نگاه حیرت زده بابا به دلم تردید انداخت ولی دیگه نمیشد نگم. با کمی مکث گفتم: - حاجی ندا گیر افتاده. انگار شرکتی که کار میکرده حق امضاء داشته و یه بی ناموس دیگه کلاهبرداری کرده و پای ندا به چاله گیر کرده. اومدم اگه میشه سند خونه مون رو بدی ببرم به عنوان وثیقه بیارمش بیرون. نفس عمیقی کشید و دست تو جیب کتش کرد و بدون هیچ حرفی خم شد به طرف گاوصندوق کنار دستش و بعد از اینکه درش رو باز کرد میون انبوه مدارکش دفترچه سند رو بیرون آورد و جلوی روم گذاشت. - حاجی من میدونم این سند حق خودت هست و هیچ ادعایی روش ندارم. باور کن اگر پای سامان درمیون نبود هیچوقت ازت نمیخواستم به دستم هم بدی. هم زمان با گفتن
هدایت شده از آرشیو
این حرف از روی صندلی نیم خیز شدم و دستم رو به طرف سند دراز کردم که دستش رو روی سند گذاشت و مانع شد بردارم. حیروون مونده بودم چرا داره این کار رو میکنه و قبل از اینکه بپرسم گفت: - اگر قراره فقط پای سامان درمیون باشه تو هیچ وظیفه ای واسه این کار نداری. بهتره به جای اینکه پای سامان رو وسط بکشی تکلیف خودت رو معلوم کنی. اون دختر نیازی به ترحم تو نداره پسرم. - آخه حاجی... - آخه بی آخه پسرم. آدم هروقت کاری رو قرار هست واسه کسی انجام بده به دلش رجوع میکنه ببینه چقدر اون آدم براش ارزش داره. اینجور که معلومه تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست. برو فکراتو بکن و وقتی بیا که اونقدر ندا برات ارزش داشته باشه که قید مبلغ این سند رو بزنی. - پدرمن...، قرار نیست قید سند رو بزنم. این سند اینجا افتاده، من میخوام مشکل ندا رو حل کنم. - اگر فقط موضوع همین هست باباش اونقدر از این سندها داره که نذاره دخترش اسیر زندون بشه. - حاجی تو اخلاق بابای ندا رو میشناسی. این غیر ممکنه که خبر نداشته باشه. احتمالا پا عقب کشید و اون دختر بی کس و کار مونده. - ببین علی جان، اگر اون دختر دیگه عروس من نیست ولی تا آخر عمر ناموس من به حساب میاد. پس فرقی نمیکنه که من اینکارو براش بکنم یا تو. ولی میخوام بفهمی اشکال اینکه کار زندگی تو به اینجا کشید چی بود فقط همین. وگرنه من نسبت به مشکل غریبه اش هم بی اعتنا نیستم چه برسه به ندا که بیشتر از نسبتهای فامیلی برام عزیزه. درک رفتارهای بابام برام سخت بود. پس بابا این همه سال نمایش بازی میکرد و ما خبر نداشتیم. انگار بابا هم معنی عشق و عاشقی رو میفهمید ولی پشت من و خواهر و برادرام پنهون میشد و همه چیز رو انکار میکرد. یه لحظه اونقدر عشق بابام به مادرم جلوی چشمام به تصویر کشیده شد که رگ غیرتم داشت ورم میکرد. ولی کم کم داشتم مفهوم حرفهای بابام رو درک میکردم. رشته افکارم به سمت این کشیده شد که ارزش مادی خونه ای که سندش به نامم بود رو در تراز با اهمیت آرامش ندا قرار بدم و کفه کدومشون سنگین تره. قدر مسلم این که دلم نمیخواست ندا رو با قیمت اون خونه بخرم ولی اینکه میفهمیدم تو کابوسی که مدتها خواب شبم رو پریشون میکرد روزهاش رو میگذرونه، به قیمت اینکه از جلوی اون خونه رد بشم و با افتخار احساس مالکیت روی چهارتا خشت خونه دیگه باید از مرد بودنم خجالت میکشیدم. چون روزی که از اوج به فرش رسیدم و آه در بساط نداشتم اتفاقی برام نیفتاد. اگرچه سختی زیادی کشیدم تا دوباره خودم رو بالا کشیدم. ولی فکر کردن به اینکه همه دنیا هم مال من باشه ولی اون یک روز خودش رو تو قفس زندون حس کنه دیوونه ام میکرد. رخوت ناشی از حس خوبی که به ندا داشتم باعث شد آروم از جام بلند شدم و به سمت بابام رفتم و گفتم: - حاجی دمت گرم. با اینکه میدونم تو دلت بزرگتر ازمنه، ولی دلم میخواد یکبار هم شده به خودم خیلی چیزا ثابت بشه. سند رو مثل دفترچه کهنه بی ارزشی سبک و سریع از روی میز برداشت و به طرفم گرفت و گفت: - پسرم یه قمارباز قهار وقتی داروندارش رو سر باخت از دست میده ککش هم نمیگزه میدونی چرا؟ چون به عشق بازی باخته. اگر امروز هست و نیستت رو هم پای ندا گرو بذاری، وقتی بدونم به عشق ناموست قدم به راه گذاشتی میفهمم اونقدر مرد شدی که پای دلت بایستی. اگه تا آخر عمر هم عذب بمونی واسم باکی نیست. ولی وقتی جو شرایط ندا توروتحت تاثیر قرار داده باشه و به طمع اینکه بیاد باهات زندگی کنه، اگر هم به خاطر دین بیاد باهات زندگی کنه روزی رو میبینم که دوباره به خون هم تشنه بشید و اون طفل معصوم رو حیرون و سرگردون کنید. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: - بابا ایکاش روزی که منو مجبور به ازدواج با ندا میکردی هم اینقدر راحت و ساده باهام حرف میزدی. اونوقت شاید الان ما هیچکدوم تو این مصیبتها گرفتار نمیشدیم. رد پای اندوهی که با حرفم تو چشمهاش دیدم و آهی که از سر افسوس کشید پشیمونم کرد. ولی بعد از چند ثانیه باز هم منو غافلگیرم کرد و گفت: - قرار نیست ما پدرومادرها اشتباه نکنیم. بذار پسرت بزرگ بشه و ببینی داره تو چاله ای که به دست خودش کنده خودش رو دفن میکنه اونوقت حال منو میفهمی. گذشته ها گذشته باباجون. تو از اشتباهات من درس بگیر و آزموده منو دوباره نیاموز. وقتی من و ندا و پشت سرمون حمید با مسعود از درب دادسرا اومدیم بیرون سکوت بین مارو فقط هیاهوی مردم گرفتار تو راهروهای دادسرا می شکست. با اینکه از بند خلاص شده بود ترس عمیق تر و سنگین تر تو مردمک چشماش خیمه زده بود. اونقدر میشناختمش که (میدونستم)وقتی سکوت اختیار کرده در جدال با خودش داره دست و پا میزنه. مثل بچه ای میموند که ترس داشت یک قدم از مادرش جا بمونه. بدون اینکه بگم همراهم شده بود و پا به پام قدم برمیداشت تا به ماشین رسیدیم. در حالیکه سوییچ رو توی قفل ماشین میچرخوندم گفتم: - خب نداجون کجا بریم؟ - هرجا خواستی باهات میام. - فکر کردی تو
هدایت شده از آرشیو
دختره بداخلاق اخمو رو چقدر باید عسل خرجش کنم تا قابل خوردن بشه؟ خنده بلندی که کردم باعث شد با زحمت لبخند گوشه لبش سبز بشه. با صدای غمگین گفت: - مثل همیشه نمیپرسی که ازت چیزی نپرسم؟ - چی رو عزیزم؟ - اینکه چرا کسی دنبال کارم نیفتاده بود؟ اینکه چی شد که این حماقت رو کردم؟ - خب اگه دوست داشته باشی برام میگی؟ دوسم نداشته باشی یا مجبورت کردم دروغ بگی که نمیگی یا سکوت کنی و دهنم رو سرویس کنی. - ولی من تصور میکنم برات هیچ چیز من اهمیت نداره. - مثل همیشه بی انصافی میکنی. خب اگه برام مهم نبودی چرا الان گشنه و تشنه تو ماشین کنار دست یه دختر گنده دماغ نشسته باشم و روده کوچکم مشغول روده بزرگم باشه؟ چقدر رنگ و بوی حرفهامون فرق کرده بود. دیگه نیازی نبود فریاد بکشیم و به اصرار طرف مقابلمون رو به گوش دادن به حرفامون بخونیم. خوب بود که اگر خسته بودم چشم داشتی به تشکر ندا نداشتم. - ممنون علی. امروز لطف خیلی بزرگی در حقم کردی. اصلا نمیدونم چطوری باید برات جبران کنم. - تو اخماتو باز کن خودش بزرگترین جبران هست. - فقط همین؟ - آره عزیزم فقط همین. - فکراتو کردی؟ اگر پشیمون بشی دیگه سودی نداره ها. فردا نیایی بگی اینهمه برات کردم تو کم لطف بودی. اگه میخوایی میتونی هر روز بیایی سامان رو ببینی. - ندا من و سامان بیشتر از یک روز در هفته همدیگرو ببینیم خوب نیست. بهش عادت میکنم و وابسته اش میشم. من به همون هفته ای یکبار قانعم عزیزم. خدایا من از دست این دختر به تو پناه میبرم. ندا من چه رفتاری کردم که فکر میکنی باهات معامله کردم؟ اصلا بزن توی گوشم بگو حالا برو گمشو،چشمت کور میخواستی نیایی من اصلا نمیشناسمت. ندا اگه ده بار دیگه هم اتفاق بیفته بازم میام. - علی چرا همیشه فکر میکنم داری زبون میریزی و حرفهات باورم نمیشه؟ - مهم نیست میتونی امتحان کنی باورت بشه. - آخه دفعه قبل از امتحان سربلند بیرون نیومدی. - تو پرسیدی و من جواب ندادم بی انصاف؟! - مگه همیشه باید منتظر بود تا از آدم بپرسن؟! همین الان خودت گفتی دوست داشته باشی میگی. - واااااای ندا از دست استدلالهای تو. این مسئله فرق میکنه بفهم توروخدا. اینجا من میدونم حرفی هست و نمیخوایی بگی. ولی گاهی آدم نمیدونه چی رو باید بگه. - گفتنی ها رو باید گفت. - اگه تحمل شنیدنش نبود؟ - مهم نیست آدمها اگه دونسته به پای آدم بمونن خیلی بهتر از این هست که بعدها بفهمن و پشیمون بشن از موندنشون. - میدونی اگه هر چیز تو تغییر کنه این زبون درازیت عوض نمیشه. - مثلا میخوایی بگی پیر شدم؟ نزدیک بود از دست شک و ظن همیشگی سرمو تو شیشه ماشین بکوبم که با دیدن خنده شاد و سرحالش فهمیدم داره اذیتم میکنه. **** (داستان به روایت ندا) خیلی عجیب بود که من و علی داشتیم از حرف زدن با هم لذت میبردیم بدون اینکه بهونه حرف زدنمون سامان باشه. انگار اونم دلش میخواست زمان و مکان رو فراموش کنه و فقط به من و تویی که ما نشدنش اینهمه حادثه آفریده بود فکر کنه. خیلی سخت بود بدون زنده شدن سابقه رفتاری آدمها روشون حساب جدیدی باز کرد. ولی انگار فرآیند تکامل رو نمیشد نادیده گرفت. رفتارهای علی طی مدت چند سال خیلی عوض شده بود. اگر چه تو مقطع تصادف سامان زیاد باهم حرف زده بودیم. ولی اونروزها پای حسام در میون بود که چشمهام نسبت به واقعیتهای زندگی کور شده بود. وقتی حسام با اون شکوه و عظمت عشقی که دلم رو غرق تمناش میکرد، ذره ای پای حرفهای قشنگی که مدتها به گوشم دلنواز رسیده بود، مقاومت نکرده بود، جای گلایه ای نبود که امروز محبت علی تو چشمم اینقدر پررنگ به نظر برسه. اینکه بدون چشمداشت به جبران کاری برام انجام داده بود که پدروبرادرم به بهونه غیرت و تعصب از زیر بار انجامش شونه خالی کرده بودن. زندگی روی دیگه سکه اش رو به نمایش گذاشته بود. اگه از خط زیادی میزدی بیرون دیگه پدرومادرت هم ازت رو برمیگردون. یک شب بازداشت منو اندازه ده سال پیر کرد ولی خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که اگر هزار و یک شب زندگیم پر از ستاره هم بود نمیفهمیدمشون. ادامه دارد... /❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
وقتي همسرت رو ميبيني اگه بخندي اونم ميخنده اگه دادبزني،اونم دادميزنه دوست داري وقتي ديديش چيكار كنه؟ يادش بده! 🙏البته اگر لبخند زدی اون لبخند نزد و به اخمش ادامه داد و کم محلی کرد، یکی از دلایلیش اینه که ثبات رفتار نداری و یک در میان بحث ایجاد می کنی و بینش می خواهی لبخند بزنی و درستش کنی و اون بحث و جدل های قبلیت رو فراموش کنه، برای اصلاح؛ تداوم لبخند داشته باشید و کینه و غرور را کنار بگذارید، او نیز چاره ای جز لبخند زدن نخواهد داشت. همچنان که چند ماه اول زندگی شاد بودید، اکنون نیز می توانید به عقب برگردید و زندگیتان را شاد کنید و علاقه ها را مجددا باز گردانید، منظورم اینه که چند ماهی که با هم خوب بودید نشون میده که پتانسیل خوب بودن با هم رو می تونید داشته باشید و این یه خبر خیلی خوب و امیدوار کننده است ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
دعایم گر چه گیرا نیست 🌼دعایت می‌کنم امشب نمی‌دانم چه می‌خواهی 🌼از او خواهم برای تو هر آنچه در دلت خواهی 🌼آرام بخواب دوست خوبم ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح همه با هم این دعارو بخوانیم 🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حدیث پیامبر اکرم(ص): «أكرِمُوا أولادَكُم و أحْسِنوا آدابَهُم يُغْفَرْ لَكُم» به فرزندان خود احترام گذاريد و آنان را آداب نيكو بياموزيد تا آمرزيده شويد. ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_معنوی 🔹هر کس درصبحگاهان سوره توحید را یازده مرتبه قرائت کند آن روز مرتکب گناه نمیشود، هر چند شیطان به سوی او طمع کندحضرت علی (ع)ثواب الاعمال 341 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @‌zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
پروردگارا🙏 آفتاب امروز نیز برآمد✨ درود برجاده های بی انتهای🌼🍃 جبروتت تو را عاشقانه فریاد می زنم✨ چون به تکرار اسمت عشق میورزم🌼🍃 @zoje_behedhti
هدایت شده از ٠
زیباترین شنبه تابستانی دنیاهمراه با لحظه های شادی براتون آرزو می کنم🌱 الهی مهـرشادی و لبخند شــیرین همنشین دائمی تون باشد🌸 روز خوبی پیش رو داشته باشید @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
خدای خوبم سلام....❤️ ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم...😍 بابت همه چیز شکر...😘 خدایا به امید تو...😊 @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5 برای مشاهده اول کانال بزنید روی لینک بالا😊👆👆
هدایت شده از ٠
#ایده_متن کنارم بمون و بهم تکیه کن😍 به جز عشق چیزی نمی خوام ازت کمک کن دلم قرص باشه. همین کمک کن عزیزم .کمک کن فقط❤️❤️❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن ارسال به همسر آهای عاشق دارد دیر می شود عاشقی ساعت ندارد که صدایت را صاف کن و محکم با قلبت به عزیزت بگو : دوستت دارم ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از ٠
❤️❤️ يك روز أيده ال رو چگونه شروع كنيم؟؟ چیکار کنیم روز ایده الی داشته باشیم؟ بهترین روز ایده ال شما چه روزی است ؟ چرا؟... راستی 😊 چه کار کنیم یک شب ایده ال و شاد و ماندگار برای خانواده درست کنیم و.... ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#موضوع_امروز ❤️#روزایده_ال❤️ يك روز أيده ال رو چگونه شروع كنيم؟؟ چیکار کنیم روز ایده الی داشته
سلام من هروقت نماز صبح هامو بخونم روزم ایده آله شارژم عذاب وجدان ندارم هروقت صبح زود بیدار میشم و کارهای خونه را تا ظهر میکنم با خیال راحت ی بعدازظهر دلچسب میگذرونم با استراحت و سرو کله زدن با بچه ها همینکه سالمیم همسر خوبی دارم و خانواده گرمی هستیم خودش خیلیه از سرمم زیاده همش از لطف خداس وگرنه من لیاقت هیچ کدومشو ندارم برای ی شب ایده آل هم شام مورد علاقه همسرم ی شربت خنک و دلچسب اگه در کنارش ظاهر آراسته و شیک و آرایش ملایم باشه دیگه عالیه براش بعد هم ک خودتون میدونید برای آقایون چ چیزی آخرشبشون را یک شب پرفکت و ایده آل میکنه😜😅 خانم خونه اگر همیشه پراز انرژی و لبخند و خوش رویی باشه😍☺️ اون خونه و زندگی برای همیشه ایده آله❤️❤️ چشماتون همیشه قلب😍 لباتون همیشه خندان😄 و دلتون پر از عشق❤️ باشه الهی🙏
هدایت شده از ٠
#حدیث 🎀هدیه دادن مرد به همسر عفت او را افزایش میدهد. پیامبر اکرم ص ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
حدیث بالا را برای همسری ارسال کنید .و زیرش بنویسید. پادشاهم👑 سلطانم عشقم❤️ تمام هستی ام💞 من کشته و مرده ی عفتت هستم حالا بیا و کمی این عفتت را افزایش بده😆😃😉😉 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
جهت محبت بیشتر بین زوجین، آیہ ۱۴ سوره آل عمران را به خوردنی (مثل سیب) ۴۱ بار بخواند و هر دو بخورند، به اذن خدا مودت بین آن‌ها زیاد گردد 📚 کنوز آل محمد ص ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید؛ صحبت نکردن از اولین جرقه‌های سردی در زندگی زناشویی‌ست. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان وقتی رسیدیم جلوی درب خونه پدریم از آرامش و خلسه ای که توش غرق شده بودم دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. چشمم که به ماشین سعید برادرم افتاد دلم هری ریخت پایین. اگه تا الان خودم رو واسه سکوت وهم انگیز پدر و مادرم آماده کرده بودم میدونستم امکان داره مجبور به درگیری با سعید بشم. به صورت آروم و منتظر علی نگاه کردم. کاش بهم تعارف میکرد بریم یه جایی وقت بگذرونیم تا اوضاع خونه مساعد بشه. ولی برخلاف انتظارم گفت: - چیه ندا دلهره داری بری خونه؟ - نههههه....یعنی میدونی چیه؟.....آره میترسم. - به نظر من تو باید با این موضوع روبرو بشی وگرنه هرشب از شب قبل بیشتر طردت میکنن. نگران هیچی هم نباش. تونستی تحمل کنی بمون. نتونستی نهایت اینکه مستقل زندگی میکنی. انگار فکرمو خوند که گفت: - فقط شجاع باش. مابقیش رو هرجا تنهایی از پسش برنیومدی خبرم کن باهم درستش میکنیم. پیاده شدم و به طرف درب خونه راه افتادم هنوز دوقدم نرفته صدام کرد: - آهای دختره اخمو، بازهم میگم غصه ی چیزی رو نخور. هرجا سخت بود خبرم کن درستش کنیم. دستمو سایه بون آفتابی کردم که تو چشمم تابیده بود و تو اوج نور صورت علی رو تو هاله ای از تاریکی میدیدم. تاثیر حرفهاش مثل اشعه های نور تند و ناگهانی بود و تصویر ذهنمو بیشتر تاریک کرده بود. باید یه کم چشمام به اونهمه تغییر عادت میکرد تا واقعی بودن حرفهاش از غیر واقعی بودن تشخیص میدادم. وقتی حرکت کرد و چشمم رد دورشدن ماشینش رو دنبال میکرد زیر لب زمزمه کردم"ممنون" حتی منتظر نمونده بود ازش تشکر کنم... **** اونقدر احساس خستگی میکردم که روی پاهام بند نمیشدم. خودم هم میدونستم کوفتگی بدنم به خاطر بیست و چهار ساعت وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بودم. روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی کابوس بازداشت توی اون اتاق نمور و تاریک و نشستن کنار آدمهایی که حتی فکرش هم نمیکردم روزی باهاشون همکلام بشم،به ذهنم هجوم آورد. میدونستم مدتها زمان نیاز داشتم تا این خاطره توی ذهنم کمرنگ بشه. دستمو با احتیاط به لبم زدم که از تودهنی محکمی که از بابام خوردم متورم بود. تا بحال از دست بابا اینقدر دلخور نشده بودم. اولین باری بود که دست روم بلند میکرد اونهم بابت بی احترامی به برادر بزرگترم. اصلا نمی فهمیدم این پسر بزرگ خانواده چه تاج همایونی به سر پدر و مادرم زده بود که اینقدر چشم و گوش بسته حرفش رو قبول میکردن ولی من بخت برگشته به عرش آسمون هم که خودمو میرسوندم،باید واسه انجام هر کاری اجازه می گرفتم. روزی که ماشینم رو بابت سرمایه گذاری توی اون شرکت لعنتی فروختم و برگشتم خونه همین جنجال رو دیدم. اگرچه کاش اون روز سعید به جای کشیدن خط و نشون و پدرومادرم به جای اینکه سرسنگین بشن و تا چند روز منت بکشم تا باهام آشتی کنن منطقی تر برخورد میکردن. هنوز از طبقه پایین صدای حرفهاشون رو میشنیدم که بلندتر از معمول صحبت میکردن تا من که نشنیده راهمو کشیدم و از جمعشون به اتاقم پناه آورده بودم آویزه گوشم کنم. از این همه بی عدالتی گر گرفته بودم ولی رعایت بیماری قلب بابام و فشار خون مادرم رو میکردم و دم نمیزدم. به اندازه کافی این روزها از دست خودسری های من عذاب کشیده بودن. هدفون توی گوشم گذاشتم و با زیادکردن صدای آهنگ تو هیاهوی نت های موسیقی که آروم و ملایم از روی خط عامل رد میشدند و سمفونی محزونی رو به تصویر میکشیدند، خودمو گم و گور کردم. صدای خواننده محزون تر از همیشه به نظرم رسید و اشکهای داغ رو مهمون گوشه چشمم کرد... بازم هیچ راهی به مقصد نرسید من هزار و یکشب معطلم تا ته جاده دنیا رفتمو بازم انگار سر جای اولم چرا دنیا با تموم وسعتش مرهمی برای زخم من نداشت پای هرچی که دویدم آخرش حسرت داشتنشو تو دلم گذاشت گم شدم توی شبی که خودمم شبی که حتی یه فانوس نداره منو با خودت ببر به روشنی آخه هیچکس مثل تو منو دوست نداره لک زده دلم واسه یه همزبون شیشه دل همه سنگ شده.......... نیاز به بازکردن چشمهام نبود تا صاحب دستهای کوچیک و نرمی که دستمو گرفت بشناسم. چشمامو که باز کردم چشمهای محزون و قشنگ پسرم نگاهم رو پر کرد. خم شد روی گونه ام و لبهاش رو به صورتم چسبوند. این یک روز دوری از عطر تنش به اندازه هزار سال بهم گذشته بود. فکر اینکه نمیدونستم چه مدتی قراره نبینمش، دیوارهای سرد و تاریک بازداشتگاه رو برام غیر قابل تحمل تر میکرد. - مامان جوووون،میشه دیگه گریه نکنی؟ جون من مامان؟ - باشه پسرم.قربونت برم که تو اینقدر مهربونی گنجیشکم. - بزرگ بشم میتونیم از خونه بابابزرگ بریم؟ - نمیدونم عزیزم.چرا اینو پرسیدی؟ - آخه مامان جون میگفت نمیتونم یه زن جوون رو بدون مرد بذارم زندگی کنه. - اونوقت تو چی گفتی؟ - گفتم من بزرگ میشم مرد میشم میریم یه جایی که شبا بتونیم هرشب پیتزا بخوریم. - قربونت برم الهی که همه دنیات پیتزا هست و پاستیل و دوچرخه. سامی کاش منم هیچوقت بزرگ نشده بودم مام
انی - یعنی قد من؟چرا باباهم دوست نداره بزرگ بشه؟ - نمیدونم عزیزم از خودش میپرسیدی. - پرسیدم ولی نگفت!! - آره مامان جون اون به این زودی حرف دلش رو نمیزنه!! - مامان! چرا بابا بعضی وقتا گریه میکنه؟! - مگه گریه کرده؟! - آره یه بار فکر کرد من خوابم ولی من فهمیدم داره گریه میکنه. - نمیدونم مامان جان سامان که ذوق زده از اینکه برای اولین بار از علی باهام راحت حرف میزد ،دلش میخواست قبل از اینکه با تشر از سوالاتش فرار کنم سئوالی ازم پرسید که دیگه نمیتونستم بهش جواب روشنی بدم. - مامان تو از بابا هنوز بدت میاد؟ - چرا این سوال رو میپرسی مادر من؟ - آخه چند وقت پیش مامان جون بهم گفت دیگه تو بابا رو دوست نداری وگرنه م..م..من... و...ت..ت..تو با بابا مثل مهسا دایی سعید و دوستای دیگم که .م..م.. میرفتیم توی یه خونه زندگی میکردیم. وقتی از بابا پرسیدم کلی مامان جون رو دعوا کرد و گفت ندا بفهمه دیگه نمیذاره بیاد پیشم. طفل معصوم اونقدر تعریف درستی از خانواده نداشت که راحت نمیتونست حرف دلش رو بزنه. تازه از زبون کس دیگه هم که میخواست بگه به لکنت افتاده بود. اونقدر دلم سوخت که گفتم: - نه پسرم به مامان جون بگو هرچی میخواد بگه تو هروقت بخوایی میتونی بابات رو ببینی. - آخ جووووون - خوشحال شدی مامانی؟ - آره مامان.آخه بابا خیلی مهربونه.اصلا مثل تو نیست. - پدرسوخته مگه من مهربون نیستم؟ - چرا مامان جون،ولی تو بعضی وقتها دعوام میکنی. حوصله مو نداری ولی بابا همیشه..اوم..همیشه به حرفم گوش میکنه. از اولش که میرم پیشش باهام بازی میکنه. تازه منو پارکم میبره......... درب اتاق تلنگری خورد و فهیمه از لای درب سرش رو کرد تو و گفت: - خوب مادر و پسر خلوت کردید. میتونم بیام تو؟ - بیا تو فهیمه جان - سامان جان زندایی بدو لباست رو بپوش مامان جون گفت بابات زنگ زده و داره میاد دنبالت - جدی می گی فهیم علی زنگ زد؟ - آره چطور مگه؟امروز مگه پنج شنبه نیست؟ - چرا آخه چطور به گوشیم زنگ نزد؟ - یادت رفته چند وقت پیش چه حالی ازش گرفتی مادر مرده رو؟ باهم بیرون بودیم بدبخت دوبار زنگ زد عصبی شدی گفتی از این به بعد زنگ بزن به همون مامانم بچه رو تحویل بگیر؟ - آره ولی آخه اینبار فرق میکنه. - چه فرقی کرده؟ درب اتاقم رو باز کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی فالگوش نایستاده تا حرفامو بشنوه گفتم: - از بس اینا کولی بازی درآوردن جرات نکردم بگم. علی واسم سند گذاشت وبه قید ضمانت آزادم کرد. فهیمه در حالیکه از تعجب چشمهاش از حدقه داشت بیرون میزد گفت: - دیوونهههه .چرا دروغ گفتی پس؟ عجب خلی هستی. خب بعدا بفهمن که چشاتو درمیارن. - من چه دروغی گفتم؟ اصلا اینا بلدن با آدم حرف بزنن که آدم مثل آدم بهشون بگه چی به چی شد؟ فقط بلدن هوار بزنن. چی شد اینا مفاد جدید قانون عبورومرور منو تنظیم کردن؟ - اینجوری نگو ندا. بخدا اونا هم نگرانت هستن. تو اصلا این روزا گوش به حرف هیچ کس نمیدی. فقط تخت گاز گرفتی و راه خودت رو داری میری. بعدشم تصمیماتی میگیری که احتمال داره به گند بخوره و دقش دربیاد. ببینم اون پسره رو هم گرفته بودن؟ - حساممم؟نه بابا اون کثافت یک هفته پیش از شرکت استعفا داد. - نه!!!!!!!پس بیخود نیست مامان میگه حتما زیر سر این زنه ست. - زیر سر اون که نمیتونه باشه ولی خب احتمال زیاد خبر از جریان داشته و زود پسرش رو کشیده بیرون از شرکت. آخه یکی نیست به این زنیکه بگه من چه تقصیری دارم پسرت زنش رو ول کرده و افتاده دنبال من؟! صدای هیاهوی بچه ها منو پشت پنجره اتاقم کشوند. از بین دوتا درخت شمشاد باغچه حیاط تا جایی که دیوار حیاطمون اجازه میداد ماشین علی دیده میشد. سامان که سر از پا نمیشناخت بدون اینکه زحمت به خودش بده و بیاد ازم خداحافظی کنه کفشهاش رو پوشیده و نپوشیده به طرف درب حیاط میدوید که پنجره رو باز کردم و از همونجا صداش کردم: - آهای پدرسوخته باز چشمت به بابات افتاد منو یادت رفت؟ - وای مامان ببخشید یادم رفت بیام بهت بگم دارم میرم. - بندهای کفشتو ببند زیر پات نمونه مامانی. مواظب خودت باش پسرم. تا وقتی فهیمه با اشاره سر به علی سلام کرد و با مشت آروم تو پهلوم نزد متوجه علی نشدم که داشت بالا رو نگاه میکرد. به نشانه سلام سرمو فرود آوردم و وقتی سامان سوار ماشین شد موقع حرکت دستش رو به علامت خداحافظی بالا برد. - ندا میدونم اینو بگم از دستم دلخور میشی ولی از من به دل نگیر. حمل بر دخالت توی زندگیت نذار خواهش میکنم. ببین ندا من و تو قبل از اینکه با سعید ازدواج کنم باهم مثل خواهر بودیم. یادته تعطیلات تابستون هفته به هفته خونه مامانی میموندیم و همیشه با گریه از هم جدا میشدیم؟ - آره فهیم یادش بخیر چه روزایی بود. کاش هیچوقت بزرگ نشده بودیم. - ندا بر عکس تو من از هر مرحله زندگیم لذت میبرم و هیچوقت دلم نمیخواست تو همون سن بچگی میموندم. عزیزم منم مثل خودت یه تجربه تلخ داشتم پس درکت میکنم. درسته مسائل تو پیچیده تر بود. ولی قبول کن
سه سال زندگی بود. چقدر عمه آزارم داد و از دست رزیتا کشیدم. ولی اینو بدون اگه خدای نکرده یه روزی این اتفاق با سعید برام بیفته مطمئن باش به هر چنگ و دندونی زندگیمو حفظ میکنم چون اینجا دیگه منو سعید تنها نیستیم و پای طفل معصومی که مسبب پا گذاشتنش به این دنیا بودیم مسئولیم. - منظورت رو نمیفهمم. میشه واضح تر حرف بزنی؟ - ندا جان کاری ندارم به اینکه توی طلاق گرفتن از علی شتاب زده رفتار کردی. تو بعد از برگشتنش هم حتی حاضر نشدی پای حرفهای اون بشینی و ببینی چی میگه. پدرشوهرت بدبخت یک جمله گفت چنان کولی بازی درآوردی که دیگه همه زیپ دهنشون رو کشیدن. - مشکل اینجاست که اونوقت هم علی سرش به سنگ نخورده بود بلکه این حاج رسول بود که تصمیم میگرفت بقیه هم باید اطاعت میکردن. - ندا میدونی دقیقا مشکل تو چیه؟ این که فکر میکنی هر کس هر نصیحتی بهت بکنه و نگران خیر و صلاحت باشه ، اونو دشمن خودت تصور میکنی. ولی مهم نیست که تو چه فکری میکنی. مهم اینه که دارم می بینم کسی که مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم چطوری داره تو آتیش کله شقی و حماقت خودش زندگیش رو میسوزونه و حالیش نیست. تا حالا هر تصمیمی گرفتی و هر کاری کردی بهت حرفی نزدم. حتی باهات همکاری کردم خیلی چیزارو لاپوشونی کردم. به خاطر تو چندین بار مجبور شدم به سعید دروغ بگم و هرکجا سعید اومد باهات برخورد کنه جلوشو گرفتم و نرمش کردم. ولی دیگه نمیتونم ساکت بشینم و تماشا کنم. حداقل حرف دلمو بهت میزنم تا یه روزی دلم نسوزه کاش حق خواهر بزرگتری رو برات به جا آورده بودم و راهنماییت کرده بودم. زیر بار حرفهای سنگین فهیمه حتی نمیتونستم سرمو بالا بیارم. در حالیکه به دقت داشتم به تصویر خودم که توی صفحه خاموش موبایلم افتاده بود نگاه میکردم به حرفاش گوش میدادم و هر کلمه اش مثل دستی بود که واسه بیداریم تکونم میداد. فهیمه نفس عمیقی کشید و کنارم لبه تختم نشست و با صدای آرومی گفت: - ندا جان! آدم خواب رو میشه از خواب بیدار کرد ولی آدمی که خودش رو به خواب زده محاله بتونی از خواب بیدارش کنی. خواهش میکنم به خودت بیا و هرکس ازت انتقاد کرد اونو دشمن خودت تصور نکن. درسته که آدم عاقل حق داره واسه زندگیش خودش تصمیم بگیره ولی گاهی وقتها تصمیم گیریهای احساساتی و بدور ازعقل میتونه کلی دردسر واسه آدم درست کنه که نادم و پشیمون به خودش بگه کاش به حرف بقیه گوش داده بودم. آدم از مشورت و هم فکری هیچوقت ضرر نمیکنه،کاری که تو این روزها اصلا بهش اعتقادی نداری. از همون اول که حسام رو دیدم حس خوبی نسبت بهش نداشتم. تورو خیلی دوست داشت ولی متاسفانه از اون دسته آدمهایی بود که فوری جو زده میشد. با این استدلال نمیشه آدم به طرف اعتماد کنه که به خاطر من حاضر میشه دست به هر کاری بزنه. دیدی که خیلی زود اسیر توطئه های مادرش شد و سر سفره عقد با یه دختر دیگه نشست. بعدش هم اومد و خامت کرد که فقط میخواستم به مادرم ثابت کنم نمیتونم با دختر دیگه ای جز تو زندگی کنم؟ ندا اون گند زد به زندگی یه دختر دیگه به خاطر خودش؟ این یعنی رذالت محض میفهمی؟ اشتباه بعدیت این بود که بعد از ازدواج اون از شرکت استعفا دادی و توی این شرکت مشغول کار شدی در حالیکه راحت میتونستی اون رو نادیده بگیری. این برای تو عجیب نیست که چی شد هنوز چندماه از کارت نگذشته تو رو به عنوان مدیر عامل انتخاب کردن؟ حق امضاء بهت دادن؟ چرا درست از روزی که حسام اومد تو اون شرکت ،شروع به ترقی کردی و شدی نور چشمی هیئت مدیره؟ چی شد حسام یک هفته قبل از اینکه این اتفاق بیفته از اونجا استعفا داد؟ جواب این سوالها رو بتونی پیدا کنی شاید بتونی راه گمشده بهشت زندگی خودتو پیدا کنی. از لبه تخت بلند شد و در حالیکه یه دستش رو روی شونه ام گذاشت ، با دست دیگه اش چونه مو گرفت و صورتمو بالا آورد و در حالیکه خیره تو چشمهام نگاه میکرد گفت: - ندا عشق اونه که واسه طرف مقابلت چتر باشی و اون حتی ندونه چرا خیس نشد!! مراقب باش اگه زجر خودت و بچه ات رو به جون میخری و خوشبختی خودت رو چوب حراج میزنی به قیمت کسی باشه که بعدها از خودش نا امیدت نکنه فقط همین... فهیمه از اتاق بیرون رفت و منو با دنیای افکار خودم تنها گذاشت.به قدری حرفهاش واسه من تکان دهنده بود که منو وادار کرد از اول زندگیمو مرور کنم و جلوی تصمیمات اشتباهم تیک بزنم. واسه اولین بار نسبت به درستی تصمیم طلاقم مردد شدم. یه عمر محمدرضا و رزیتا رو مسبب بدبختی خودم میدونستم ولی متاسفانه وقتهایی هم که خوشبختی سراغم اومده بود و میتونستم زندگی آرومی داشته باشم دست رد به سینه اش زده بودم و جوابش کرده بودم. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝