eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
(عالم غرب) منشورة و گفت: من توشه سفر تو را کم میبینم، باید چند جمعه اینجامعطل باشی بلکه از دارالغرور چیزی برایت از دوستان برسد، که پیغمبر فرموده است که: در سفر هر چه زاد و توشه زیاد باشد بهتر است. و من باید بروم برای تو تذکره و جواز عبور از سلطان دنیا و دین بگیرم و چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود، شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو بنمایند. هادی رفت و من به انتظار نشستم ولی جایم خوب بود حجرهای بود مفروش به فرشهای الوان و منقش به نقشهای زیبا، تا شب جمعه رسید و خبری نیامد، حسب الوصية هادی رفتم به صورت طیری در منزلم به روی شاخه درختی نشستم او به کردار و گفتارهای زن و اولاد و خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات میکردند و آش و پلو❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ 1- سوره اسری، آیه ۱۴، «نامه هر انسانی را در گردنش آویختیم و روز قیامت آن نامه را بیرون خواهیم آورد و آن نوشته را خواهد دید که پیش رویش گشوده است». ۲- به روایت مرحوم مجلسی در کتاب حق الیقین ارواح مردگان در هر هفته یا ماه یا سالی یکبار (به تناسب درجه و منزلت آنها به زیارت اهل خود میآیند به صورت مرغ لطیف و بر سر دیوار ایشان مینشینند و مشرف میشوند بر آنها و اگر آنها را در خیر و خوبی مشاهده کنند خوشحال، والا غمگین میشوند. و به روایت دیگر، هر هفته موقع غروب آفتاب بصورت گنجشک یاکوچکتر به زیارت اهل بیت خود میآیند و اگر مؤمن باشد، خداوند ملکی را با او میفرستد که اگر اهل او در سختی باشند، از او میپوشاند تا موجب اندوه او نشود. ساخته و روضه خوانی داشتند و فاتحه می خواندند، نظر داشتم. دیدم کارهایشان مفید به حال من نیست چون روح اعمال و مقصد اصلی شان آبرومندی خودشان است و از این جهت یک فقیر گرسنه را با طعام خود دعوت نکرده بودند. مدعوین هم قصدشان فقط خوردن غذا و دیگر کارهای شخصی بود نه استرحامی برای من و نه گریهای برای حسین بن علی علیه و اگر نقصی در خدمات آنها پیدا می شد، بد میگفتند به مرده و زنده، و اگر اهل بیت و خویشان هم گریه ای داشتند و اندوهگین بودند فقط برای خودشان بود که چرا بی پرستار ماندهاند و بعد از این برای آنها چه کسی تهیه معاش و زندگانی می کند و چنان به شخصیات دنیای خود غرق اند که نه یاد از من و نه یادی از مردن و آخرت خود می کنند، کانه این کاسه به سر من تنها شکسته و برای آنها نیست و کانه در مردن من خدا بر آنها - العیاذبالله - ظلمی نموده که این همه چون و چرا میکنند و من با حال یأس و سرشکستگی به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم و نزدیک بود که بر اهل و اولاد خود نفرین کنم، ولی حقیقت علم مانع شد که همین یک قوز برای آنها بس است قوز بالای قوز نباشد. از سوراخ قبر داخل شدم دیدم هادی آمده است و دیدم یک قاب پر از سیب در وسط حجره گذاشته شده است، پرسیدم: این از کجاست؟ هادی گفت: از رعایای بیرون کسی از اینجا عبورا می گذشت، آمد به روی قبر و فاتحه های خواند، این خاصیت نقدی اوست. خدا رحمت کند او را که به موقع آورد و خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلیهای طلا و نقره میچیند و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید ادامه دارد............ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
(عالم غرب) منشورة و گفت: من توشه سفر تو را کم میبینم، باید چند جمعه اینجامعطل باشی بلکه از دارالغرور چیزی برایت از دوستان برسد، که پیغمبر فرموده است که: در سفر هر چه زاد و توشه زیاد باشد بهتر است. و من باید بروم برای تو تذکره و جواز عبور از سلطان دنیا و دین بگیرم و چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود، شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو بنمایند. هادی رفت و من به انتظار نشستم ولی جایم خوب بود حجرهای بود مفروش به فرشهای الوان و منقش به نقشهای زیبا، تا شب جمعه رسید و خبری نیامد، حسب الوصية هادی رفتم به صورت طیری در منزلم به روی شاخه درختی نشستم او به کردار و گفتارهای زن و اولاد و خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات میکردند و آش و پلو❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ 1- سوره اسری، آیه ۱۴، «نامه هر انسانی را در گردنش آویختیم و روز قیامت آن نامه را بیرون خواهیم آورد و آن نوشته را خواهد دید که پیش رویش گشوده است». ۲- به روایت مرحوم مجلسی در کتاب حق الیقین ارواح مردگان در هر هفته یا ماه یا سالی یکبار (به تناسب درجه و منزلت آنها به زیارت اهل خود میآیند به صورت مرغ لطیف و بر سر دیوار ایشان مینشینند و مشرف میشوند بر آنها و اگر آنها را در خیر و خوبی مشاهده کنند خوشحال، والا غمگین میشوند. و به روایت دیگر، هر هفته موقع غروب آفتاب بصورت گنجشک یاکوچکتر به زیارت اهل بیت خود میآیند و اگر مؤمن باشد، خداوند ملکی را با او میفرستد که اگر اهل او در سختی باشند، از او میپوشاند تا موجب اندوه او نشود. ساخته و روضه خوانی داشتند و فاتحه می خواندند، نظر داشتم. دیدم کارهایشان مفید به حال من نیست چون روح اعمال و مقصد اصلی شان آبرومندی خودشان است و از این جهت یک فقیر گرسنه را با طعام خود دعوت نکرده بودند. مدعوین هم قصدشان فقط خوردن غذا و دیگر کارهای شخصی بود نه استرحامی برای من و نه گریهای برای حسین بن علی علیه و اگر نقصی در خدمات آنها پیدا می شد، بد میگفتند به مرده و زنده، و اگر اهل بیت و خویشان هم گریه ای داشتند و اندوهگین بودند فقط برای خودشان بود که چرا بی پرستار ماندهاند و بعد از این برای آنها چه کسی تهیه معاش و زندگانی می کند و چنان به شخصیات دنیای خود غرق اند که نه یاد از من و نه یادی از مردن و آخرت خود می کنند، کانه این کاسه به سر من تنها شکسته و برای آنها نیست و کانه در مردن من خدا بر آنها - العیاذبالله - ظلمی نموده که این همه چون و چرا میکنند و من با حال یأس و سرشکستگی به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم و نزدیک بود که بر اهل و اولاد خود نفرین کنم، ولی حقیقت علم مانع شد که همین یک قوز برای آنها بس است قوز بالای قوز نباشد. از سوراخ قبر داخل شدم دیدم هادی آمده است و دیدم یک قاب پر از سیب در وسط حجره گذاشته شده است، پرسیدم: این از کجاست؟ هادی گفت: از رعایای بیرون کسی از اینجا عبورا می گذشت، آمد به روی قبر و فاتحه های خواند، این خاصیت نقدی اوست. خدا رحمت کند او را که به موقع آورد و خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلیهای طلا و نقره میچیند و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید ادامه دارد............ کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
با دیدنش دوباره جیغ کشیدم. - خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری دردتو بکش؛ این همه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمی تونم دهنت رو خالی کنم... دماغتم خون اومده... یاد مارال افتادم؛ چطوری اون میله رو تو بدنش تحمل کرده بود؟... همون طور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد می کردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط می خواستم زودتر تموم بشه. نمی دونستم بفهمم چی کار کردم که مستحق چنین عقوبتی باشم. نمی دونم چی کار می کرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو می شکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم می چکید و نفس کشیدن سختم بود. وقتی کارش تموم شد اومد رو به روم ایستاد. با این که رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتم رو گرفت تو دو تا دستاش و سرم رو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اش رو از اون حالت بی احساس در می آورد. - از این به بعد اگه ادنان خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چی کار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟ چسب رو از جلوی دهنم کند. همراه لباسم دندونی هم که شکسته بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوار رو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمی تونستم رو پاهام بایستم و منم همون طور باهاش پایین می اومدم. - گفتی شمارۀ دوازدهی؟ برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکست رو دیدم لحظه شماری می کردم برای یه ملاقات خاص... فاطما رو صدا کرد که بیاد منو ببره. تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانم رو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستام رو آورد پایین و بغلم کرد. - دستاش رو باز نمی کنین آقا؟ - هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلم رو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا این جا رو تمیز کن... برگشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام؛ می دونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟ به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد. - بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون... نیمه جون بودم. فقط همین قدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهام رو گرفت و همون طور که صورتم رو سینه اش افتاده بود من رو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمی تونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم می چکید. تنم می لرزید. وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهام رو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... این جا جهنمه! ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات می شیم!... به اندازۀ گناهمون... گناه وجود داشتن... خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش! خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری... اگه یه ذره معرفت داری، یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم! اما نمی دونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که این جا رو اداره میکنه باید التماس کرد.تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده! اون مورچه هایی که آتیش حمل می کردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بی زارم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7286
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7286 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7334
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7286 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7334 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7449
هدایت شده از 
رمان دوید به سمت اتاق خواب و لباس پوشید مردد بود بیاد به سمتم چی میشه که زیر لب گفتم: - قبل از اینکه از جلوی چشمام گمشی و دیگه آفتابی نشی فقط بهم بگو: من چی کمت گذاشتم؟ دیدی حتی نیم نگاهی بهت ننداخت. حتی زنده موندن و مردن تو زیر دست من براش مهم نبود. تو منو به چی فروختی کثافت؟!به یه بی ناموس بدقواره؟ دندونامو با حرص بهم فشار دادم و گفتم: - ماده سگ کثافت هر شب منو بازخواست میکردی به زنم دست زدم یا نه در حالیکه معلوم نبود روزش با چندتا حیوون پریدی. فقط گمشو از جلوی چشمام دورشو که غیر از اینجا جلوی چشمم آفتابی بشی زنده نمیذارمت. با صدای بلند چنان زد زیر گریه که اینبار فهمیده بود الاغی که دهنه زده بود و چشم بسته به دنبال خودش میکشید مرد و دیگه کسی نیست هرسازی زد به سازش برقصه. شاید فهمیده بود اگه زحمت به خودش نده و طعمه جدیدی پیدا نکنه باید کنار مادرش بخوابه و به پیرمردهایی تنشون رو بفروشه که از بوی عرق و دهنشون نمیشد بهشون نزدیک شد،تا از گرسنگی نمیره. **** رها شدن از عذاب برزخی که این مدت توش داشتم دست و پا میزدم بهترین دلیل بود واسه اینکه یک لحظه هم واسه مردن مریم سوگواری نکنم. شاید هنوز مدت زمان بیرون رفتن مریم از زندگیم به یک ماه هم نرسیده بود که فاصله زمانی بین هر باری که خاطراتش به ذهنم سرک میکشید شده بود چند روز یکبار!! تلخی خیانت مریم فقط چند روز منو زمینگیر کرد. ولی وقتی فراقت یک روز تعطیل ،منو به اجبار به محکمه حقیقت کشوند، با نگاهی عمیق به لیست غرامتهای سنگینی که بابت مریم توی زندگیم پرداخته بودم،حقیقت برام از روز روشن تر شد که وقتشه مقید به قانون ضرربس بشم. تکلیف زندگیم رو با ندا روشن کرده بودم و درست زمانی که اون درگیر حلاجی اتفاقات غریب الوقوعی بود که در عرض یک روز مسیر زندگی هردو مارو صد و هشتاد درجه تغییر داده بود. من دنبال راهی واسه جبران باختهای مالی میگشتم که کمترین ارزش، در برابر وقت و انرژی واسه مخفی نگه داشتن رابطه با مریم رو داشت. مریم توی نه سالی که توی ذهنم جا خوش کرده بود، مجال زیر و رو کردن حقیقتهای زندگی رو بهم نداده بود. درست مثل فرمانروای مستبد که تو سرزمینی حکومت میکنه و با قلدری همه زیردستانش رو به اطاعت از خودش وادار میکنه. مثل کور مادرزادی بودم که تازه چشمام به روی زشت و زیبای منشور دوار زندگی باز شده بود. بابت مریم از همه ارزشهام و باورهام دست کشیده بود و حالا که خودش نبود احساس بی هویتی اذیتم میکرد. باید دوباره واسه خودم چارچوب منش و اخلاق رو از نو بنا میکردم. پس اولین قدم این بود که ندا رو با زندگی جدیدمون آشتی بدم. هرچی بود پا به پای من این وسط ضربه خورده بود، اون هم بیگناه!!! ولی افسوس که هرچی تو کوله بار تجربیاتم میگشتم ،اثری از اکسیر عشق واسه زندگی مشترک پیدا نمیکردم. شاید اگر فلش باورها و تفکرات خانواده ام،اینقدر متمایل به سنت دیرینه مردسالاری نبود ،میتونستم از رو عشق حاج رسول به مادرم الگو ببرم. ولی افسوس که سرسختانه پدر بر این عقیده پافشاری میکرد. "زن زندگی آدم باید به دل عزیز باشه و به چشم خار!!!" واسه همین هم،اونقدر که ندا ضعیفه ای بود که چراغ کاشونه ام رو روشن نگه میداشت و یه دوسه تا بچه تپل مپل برام به دنیا می آورد،برام کافی بود. خونه داری و آشپزیش هم که تا الان مقبول واقع شده بود. انگار پیر شدن به پای هم با همین ها ممکن بود!! خیانت مریم مصادف شد با اینکه همه ایده های نئوکلاسیک تو زمینه ازدواج سنتی رو به دست فراموشی بسپارم و بیام بشینم سر همون مکتب سنت گرایی که بابام استادش بود. کمترین حسنش این بود که سی سال بعد مثل بابام آدم با آبرویی میشدم که همه تا کمر جلوش خم میشدند. توی خاکی ریشه داشتم و مثل یه دسته برگ خشک اسیر دست باد نمیشدم که معلوم نبود منو به کدوم مخروبه ای برسونه و دفنم کنه. مرد مقتدر و موفقی که از وقتی پشت لبم یه کم سبز شد و خودم به اقتضای سن بلوغ صدام دورگه داشت میشد، دیگه خجالت میکشیدم بابا صداش کنم و به اسم حاجی تغییرنام داده بود، هیچوقت ندیده بودم توی مسئله ای درمونده بشه. با هیبتی که داشت به نظر نمیرسید تا بحال نم اشکی دم خونه چشمش روزنه به بیرون باز کرده باشه. همیشه حاجی برام نماد بارز سرو بلند بالایی رو داشت که جلوی تندباد و تگرگ هم کمر خم نمیکرد به آسونی سر تسلیم در مقابل مشکلات فرو نمی آورد. بلکه به موقع دست به توبره تدبیر میبرد و واسه هر درد لاعلاجم درمانی پیدا میکرد. به جز درد مریم که به موقع در مقابلش واکسینه نشده بودم. دلیلش همون انعطاف ناپذیری بابا و نرمش فوق تصورمادرم در برابرمرد زندگیش بود. به قول خودش مامانم رو هم قاطی بچه هاش بزرگ کرده بود و به میل و طبیعت خودش، تربیتش کرده بود. شک نداشتم اگر غیر از این هم بود مادر اسطوره رضایت وقناعت بود. هیچوقت ندیدم از چیزی گلایه و شکایتی کنه. به جز روزهای تب دار بچگیم اخم توی چهره