💗گامهای عاشقی💗
قسمت 11
وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم
کنار در ورودی ایستادم
که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدم
در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ...
معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد
معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه
لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه
بابا و عمو هنوز نیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم
استکانا رو داخلش مرتب چیدم
یه دفعه چشمم به پنجره افتاد
رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم
مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟
- هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون
مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین
با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور
چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپز خونه میرفتم بیرون که
در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن
رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود
رضا : سلام
مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم
- سلام
امیر : خواهر من چاییت سرد شده هاا
با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم
نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم
چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید
بعد رفتم کنار معصومه نشستم
معصومه اروم زیر گوشم گفت: راستی یه خبر خوب دارم برات
نگاهش کردم : چی؟
معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشتر از این ضایع کنی
با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست
مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم
در و بستم و نشستیم روی تخت
- خوب بگو چیه خبرت؟
معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم
حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم : حالا بگووووو
معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 12
با شنیدن حرفش چند لحظه ای تو شوک بودم
معصومه : الووو ،خوبی؟ واایییی میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،شوهر ندیده...
خندم گرفت از حرفش
معصومه گونه مو بوسید و گفت: چند وقت دیگه میشی زنداداش خودم ،یه خواهر شوهر بازی سرت بیارررررم که نگوو
زدم به بازوش :خیلی لوسی
یه دفعه در اتاق باز شد امیر اومد داخل
-ای خدااا ۲۷سالت شده هنوز یاد نگرفتی ،سرت و نندازی پایین بیای داخل
امیر : خوبه حالا ،انگار اتاق رییس جمهوره ،بیاین عمو و بابا اومدن مامان صدات میزنه
- باشه الان میام
بعد چند دقیقه منو معصومه هم رفتیم تو پذیرایی ،رفتم نزدیک عمو شدم باهاش احوالپرسی کردم ،عمو پیشونیمو بوسید و با معصومه رفتیم سمت آشپز خونه
مامان و زن عمو مشغول کشیدن غذا داخل ظرف بودن
منم سفره رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی
یه نگاهیی به امیر کردم
- امیر جان بیا کمک
امیر:آیه نمیشه نیام خودت بزاری
- نخیر پاشو تنبل ،بدرد آینده ات میخوره
امیر بلند شد و پشت سرش رضا هم بلند شد و سفره رو از من گرفت رضا: شما برین خودمون میزاریم
- دستتون درد نکنه
بعد از خوردن شام ،منو معصومه ظرفا رو شستیم و بعد با هم رفتیم توی حیاط روی تخت وسط حیاط نشستیم
معصومه: خوشحالی نه؟
- از چی؟
معصومه: از اینکه قراره از ترشی در بیای
- دیونه ،مگه من چند سالمه که همه فک میکنن ترشی شدم
معصومه : به سن نیست که ،به بو هستش که بوی ترشیت تا خونه ما میاد ....
میخواستم بزنمش که در خونه باز شد و امیر و رضا اومدن بیرون
امیر : نگفتم این دو تا پینیکیو بیرونن
معصومه : هر چی باشیم که از شما پت و مت که بهتریم با حرفش خندم گرفت...
💗گامهای عاشقی💗
قسمت13
امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن ....
امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار
رضا : بازار چرا؟
امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟
معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده
امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه
رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت
- من موافقم
امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی
- خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ...
امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون
معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین
امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه
با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم
مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم
معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها
همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه
منم رفتم کنار بی بی نشستم
عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن
یه دفعه بلند گفتم
- نه نه نه نه نه
با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم
بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم
معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا..
بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم
فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم
معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد
رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت
بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن
به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر
امیر: این چیه
- شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو ....
امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره...
💗گامهای عاشقی💗
قسمت14
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش
امیر : دیونه چیکار میکنی
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه...
امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه
- دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه..
امیر: عع آیه میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو
از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره ...
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم
بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد
بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد
بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
- چیو؟
بی بی: عشقو چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید
من توی رویاهام غرق شده بودم
که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط
آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
رفتم کنارش نشستم
- به چی نگاه میکنی
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- در باره چی؟
امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه
امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای
امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم
صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید
که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم
با مشتم زدم به بازوش...
💗گامهای عاشقی 💗
قسمت15
- این چه کاری بود کردی...
امیرم زد زیر خنده
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر
امیر : شب تو هم بخیر
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد
با صدای بی بی جون بیدار شدم
بی بی : آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم اول فکر کردم بی بی جونه
بعد از اینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره
چه خوش اخلاق شده سر صبحی
- خودتی امیر ؟
امیر : نه ، همزادشم ، پاشو دیر مون میشه هاا
- باشه ،الان میام
به زور از تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی
امیر : آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده
- باشه
تن تن چند تا لقمه نون پنیر ،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم
از داخل کمدم مانتو مشکیمو با یه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو
وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
بی بی با دیدنم صلوات فرستاد
امیر : بریم آیه ؟
- اره بریم
از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم
داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر
گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم
با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر
کنار امیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن
رفتیم سوار ماشین شدیم
- سلام
رضا : سلام
معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر میاومدین دیگه
امیر: ببخشید ،تقصیر این آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد
- ببخشید
رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم....
ادامه دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت16
هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون
منم رفتم سمت شهید گمنامم
عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر
از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت
رفتم نزدیکش نشستم
- بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه
امیر : عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم
- مگه چه خواسته دارم
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این ...
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم
امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما
رضا: بچه ها بریم
امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت
💗گامهای عاشقی💗
قسمت17
با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم
منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم
از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد
دست امیر و گرفتم و تاب میدادم
امیر یه نگاهی به من کرد و خندید
بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم
رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین
امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره
بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود
- اره قشنگه
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت
سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی
امیر : میخوای بری بپوشی ؟
- باشه
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی خیلی بهت میاد
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ...
بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم
یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود
در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد
- چه طوره ؟
امیر: خیلی شیکه و قشنگه
- پس همینو بر میدارم
امیر : مبارکت باشه
بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی
بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم
ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود
معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری
رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری
- معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه
معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد
- هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن
بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون
که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت
رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ
یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید...
💗گامهای عاشقی 💗
قسمت۱۸
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرو
ن آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
💗گامهای عاشقی💗
قسمت19
صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم
مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم:
مگه ساعت چنده؟
مامان: ساعت ۱۰
- واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم
با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن
که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش
با دیدنش خندم گرفت
- این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ...
امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم
- خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره
امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید
ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه
صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم
با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم
رفتم سمت اتاق امیر
درو که باز کردم
چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید
نگاه مظلومانه ای به امیر کردم
امیر: چیه باز چی میخوای؟
- میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم
امیر: نوچ ،بزن به چاک
- قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم
انگشت کوچیکشو آورد سمت من
امیر: قول؟
- قول
بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن
یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه
یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم
امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟
- به راحتی...
امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه
بعد از تمام شدن کار اتاقم
پریدم تو بغلش و بوسش کردم
- دستت درد نکنه که کمک کردی
امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه
بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم
یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم
مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام
منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم
تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم
یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود
چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم
امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن
💗گامهای عاشقی💗
قسمت۲۰
از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود
رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم
چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم
رفتمنزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنار
ش نشسته بود و تو دستش کتاب بود
ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم....
با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم
چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون
همه در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام به همگی
بابا: سلام بابا
مامان: سلام صبح بخیر
امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه
یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم
امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت
- ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی....
امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم
- باشه الان میام
یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه....
بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم
خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین
امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟
برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟
امیر یه لبخندی زد: نوکرتم...
از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی
امیر : باشه ،خداحافظ
- به سلامت....
ادامه دارد
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 21
وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه نگاهی کردم سارا رو ندیدم ،رفتم سمت دفتر بسیج دانشگاه
درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقی و آقای هاشمی نشستن دور میز
- ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان
صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم
درو بستم رفتم کنار سارا نشستم
آقای صادقی : خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم شجاعی و خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و انجام بدن
منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی
در ضمن از افرادی که اسم نوشتن بخواین تا یه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیر این صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن جایگزین میشن از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت میکنه با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم
نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن
بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن منصوری هم لیست بچه ها رو به ما داد و رفت به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم
سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی ؟
- چرا اسم منو نوشتی ؟
سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت!
- هاچرا؟
سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج هستن و بهش داد اونم. منو و تورو انتخاب کرده
- خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره
سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش
- آها ،ولی من نمیام
سارا: چرا؟
- من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم
سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقا رضا لطف کنن بیان خواستگاریت ؟
- دیگه نزدیکه...
سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟
- نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید باید محرم شیم...
سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه رو جای تو بزاره
- اره همینکارو بکن ،چون من نمیام
سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 22
بعد از تمام شدن کلاس با سارا رفتیم سمت پارک نزدیک دانشگاه روی یه نیمکت نشستیم
اصلا نمیدونستم چه جوری سر صحبت و باز کنم
توی دلم صد تا فوحش به امیر دادم
سارا: چیزی شده آیه؟
- هااا، اره نمیدونم چه جوری بگم
سارا: وااا مگه میخوای خواستگاری کنی که خجالت میکشی ..
- اره
سارا: چی؟
- این داداش خل و چلم نمیدونم تو رو کجا دیده که یک دل نه صد دل عاشقت شده ،الان کچلم کرده از صبح تا حالا صد بار زنگ زده یاد آوری کرد که باهات صحبت کنم
سارا ساکت شد و چیزی نگفت
خندیدم : یعنی میدونستم اینقدر با شنیدن این حرف خانم و با وقار میشی که هر روز اینو بهت میگفتم....
سارا: لووس
- خوب نظرت چیه ؟
سارا: در باره چی؟
- در باره جنگ جهانی ایران و عراق ..
خل جان ،خوب در باره این داداش عاشق من
سارا: خوب ،من که نمیشناس زیاد داداشت رو
- خوب خواستگاری و آشنایی بیشتر و واسه همین روزا گذاشتن دیگه ،بزار بیاد صحبتاتونو بکنین اگه خوشت نیومد ازش که با تیپا بندازینش بیرون ،اگه هم که خوشت اومد بگیرینش واسه خودتون من یه نفس راحت بکشم
سارا: دیونه ...
- به مامان بگم زنگ بزنه خونتون اجازه بگیره
( سارا سرشو پایین بردو با لبه مقنعه اش ور میرفت ،با دیدن لپ قرمزش زدم زیر خنده )
- یعنی نمردمو یکی از من خجالت کشید ،پاشو بریم که الان امیر تو حیاط خونه در حال رژه رفتنه و منتظر من
یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه
وقتی که رسیدم از ماشین پیاده شدم
از داخل حیاط خونه عمو اینا صدای بی بی می اومد
زنگ در و زدم معصومه در و باز کرد
معصوم: سلاام بر زنداداش آینده
- سلام
هولش دادم که برم تو حیاط خونه
معصومه: ببخشید کجا همینجوری سرت و انداختی پایین داری میری؟
- به تو چه؟ خونه عمومه
با دیدن بی بی که روی ایون نشسته بود ،دویدم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش
- سلام بی بی جون خوبی؟
بی بی سرمو بوسید:
سلام عزیزم ،خسته نباشی مادر
- ممنون
معصومه: یه جور رفتی تو بغل بی بی انگار چند سالیه که ندیدیش ،زشته دختر ،داری عروس میشی اینکارا رو کمتر بکن
یه دمپایی نزدیکم بود پرت کردم سمتش که خورد تو سرش...
معصومه: آخ ..هدف گیریت هم خوبه ،بیچاره داداش بد بخت من...
با گفتن این حرفش خندم گرفت
که یه دفعه یه صدا از توی حیاط خونمون اومد
امیر: آیه ؟ ؟
- جانم
امیر: سه ساعته منتظرتماااا
- اخ اخ اخ ،یادم رفت الان میام
معصومه: چی شده؟
- بعدأ بهت میگم
بی بی: آیه مادر ،برو باز بیا اینجا
- باشه
معصومه:
ای خدااا ،لااقل یه کم ناز کن بعد بگو چشم
- فعلا من برم تا امیر سکته نکرده
بی بی رو بوسیدم و رفتم...
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 23
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی
امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاق
ی برات می افتاد
گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان
امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،،
از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم
رفتم سمت اتاق مامان و بابا
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده
- سلام
مامان : سلام عزیزم
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده...
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم
💗گامهای عاشقی💗
قسمت24
یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم
یه ساعتی توی اتاق نشستم دیگه حوصله ام سر رفته بود دلم میخواست برم پیش بی بی
از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به در تکیه داده خیال بلند شدنم نداره یه فکری زد به سرم چادرمو سرم کردم گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارا رو گرفتم با شنیدن صدای سارا با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم
امیر با کلافگی نگام میکرد
- سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟
امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر
که امیر با شنیدن صدای سارا عقب رفت نقشم گرفت
همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که میرم پیش بی بی
و از خونه زدم بیرون
بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم
زنگ آیفون و زدم در باز شد
وارد حیاط شدم
عزیز رو ایوان نبود
وارد خونه شدم
زن عمو از آشپز خونه اومد بیرون
- سلام
زن عمو : سلام عزیزم
- بی بی کجاست؟
زن عمو : اتاق معصومه
- باشه ،منم میرم اتاق معصومه
زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیاد بیرون
- باشه فعلا با اجازه..
زیر لب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،در اتاق معصومه رو باز کردم
یه دفعه با دیدن امیرو روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد و درو بستم
بلند گفتم : یاا خداااا و از ترس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه خودمون
تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق معصومه چیکار میکرد، ای خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه
الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم
روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم
دستمو گرفتم روی سرم
به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضا رو ببینم
گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم معصومه بود
- الو
معصومه: کجا رفتی تو؟
- خدا چیکارت کنه دختر ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟
معصومه: رضا؟ اتاق من؟
- نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی اتاقت بود ،،واااییی خداا
معصومه: آها یادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا اتاقامونو عوض کردیم
- درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی ؟
معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی ؟
- رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر میکنه در مورد من
معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم میشین بیخیال ،،بیا منتظرتم
- نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه
معصومه : باشه هر جور راحتی
-فعلن خداحافظ
معصومه : خداحافظ
💗گامهای عاشقی💗
قسمت25
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه
امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید
- چیه شنگولی ؟
امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت !
- قرار چی؟
امیر: قرار جلسه ۵+۱
- بی مزه
امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه
- چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان!
مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا
مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب
به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته
امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست
- دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من...
امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم
- حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟
امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت
یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم
روی تختم دراز ک
شیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ...
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
- چیه ،باز چی میخوای؟
امیر اومد کنار تختم نشست
امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه
- آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ...
امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش
- یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ...
بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم
- چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین...
امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه
- خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم
امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من
خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت...
ادامه دارد
💗گامهای عاشقی💗
قسمت26
صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاهش کردم سارابود
- سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته
سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی
- عع من چرا ؟
سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره
با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
- سلام
سارا: سلام
منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم
رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم
منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم
سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم
منصوری:عه چرا؟
سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه
( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم)
- درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم
منصوری یه لبخندی زد:
خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین
- خوب حالا باید چیکار کنیم
منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه
با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش
سارا: باشه ،چشم
با سارا از اتاق بیرون رفتیم
💗گامهای عاشقی💗
قسمت27
- سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور
سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم
- دیونه ،نه به داره نه بباره
همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران
یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم
آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن
با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم
که یکی از پسرا پرسید:
ببخشید کاری داشتین ؟
یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور
یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین
یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن
منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن
هاشمی: بفرمایید بشینین
منو سارا هم رفتیم نشستیم
هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟
سارا: به نظرم خوبه
- ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه
هاشمی سرشو برگردوند سمت من
چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد
یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم
هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟
- نمیدونم ،باید فکر کنم
هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه
بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟
هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه
با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه
از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون
سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟
- ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه
سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی
- ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم
سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ...
خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه
تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود...
💗گامهای عاشقی💗
قسمت28
وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم
اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن
بعد چند دقیقه وارد کلاس شد
شروع کرد به حضور و غیاب کردن
رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد
آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه
سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ...
- کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه
سارا: بچه ها میگفتن مجرده
- ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده
سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت
یه لگد به پای سارا زدم
- هیییس داره نگاهمون میکنه
بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد
با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم
نفسم بند اومده بود
به آرو
می سلام کردم و از کنارش رد. شدم
چند قدم نرفتم که صدام زد
رضا: آیه !
یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم
برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم
- بله
رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم
- بفرمایید درخدمتم
همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد
رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه
- به سلامت
( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی)
امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم
روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم
بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد...
💗گامهایی عاشقی💗
قسمت29
امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟
- اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده
اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه
- مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان
عع کجا رفته ؟
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،مادر پاشو
چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟
مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری
- وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم
بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم
از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم
لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن
- من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟
مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون
رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم
- یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟
امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم
- میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن
امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم
اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم
بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم
- بیا ،اینا رو بپوش
امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد
دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره
زدم زیر خنده ...
- داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه
امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم
- بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا
امیر : بریم بریم آماده ام
بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم
💗گامهای عاشقی💗
قسمت30
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما
بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم
منو امیر کنار هم نشستیم
یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری
امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت
بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت
سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد
امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه
سارا هم لبخندی زد و رفت
امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت
روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید...
ادامه دارد
❤️ چرا باید شوخ طبع باشیم و نشاطمان را حفظ کنیم؟ ❤️
💝 چون!
🔹زن ها قلب خانه اند! 😍
🔹زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد
🔹 زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند
🔹زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
🔹 اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد 😔
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است
زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
#صبح_بخیر_قلبِ_خونه
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/EdeITjRYEJK39SKpd8CIUK