*هردو_بخوانیم*
نگوييد: میخوام اينکار را انجام دهم
بگوييد: میخواهم نظر تو رو در مورد انجامش بدونم
نگوييد: این چیه پوشیدی ؟
بگوئید: به نظرم آن يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه.
نگوييد: می آیی دنبالم ؟
بگوئید: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتوانی بیائی ؟
نگوييد: بریم خرید؟
بگوئید: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
*🟣 واكنشهاي دفاعي زن و شوهر*
🔻زن و شوهر در موارد اختلاف و مواجهه با مشكلات، عكس العمل هايي از خود نشان مي دهند. اين عكس العمل ها به صورت هاي مختلف اعمال مي گردد ;
➤ گريه كردن- ظرف و اثاث خانه را شكستن - سر و صدا راه انداختن - سكوت كردن - قهركردن - خود را مضروب كردن - به همسر خود حمله كردن - مقابله به مثل كردن - تلافي كردن - عكس العمل قبل از عمل ( نظير فردي كه خلافي مرتكب شده، ايراد مي گيرد و به طرف مقابل حمله مي كند)
➤ رفتارهاي فوق موجب كاهش اضطراب و تنش فرد مي شود؛ ولي بعضي از اين عكس العمل ها مشكل را حادتر مي كند و گاه جنبه هاي غير اخلاقي به خود مي گيرد.
➤ عكس العملي كه در ازدواج جنبه منفي دارد و به صورت يك وسيله ويرانگر عمل مي كند، غالباً جنبه تلافي و حالت مقابله به مثل دارد. اين وضعيت گاه به رفتارهاي غير شرعي و خلاف اخلاق منجر مي شود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨﷽ا✨
❣#طنز_زندگی_عسلی❣
👈 آقایون زبون خانم ها
رو یاد بگیرید بد نیست 😂😂:
😁نه=آره
😁آره=نه
😁شاید=نه
😁خوش بگذره= بعدا دارم برات
😁اصلا مهم نیست= خییلیم مهمه
😁به من زنگ نزن= حتما زنگ بزن
😁ناراحت نشدم= خیلیم ناراحت شدم
😁تنهام بذار=تنهام نذار
😁اینو بخرم=پول بده بخرم
😁شب بخیر= جرات داری بخواب
😁ازت متنفرم= خیلی دوستت دارم
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
*ریشه شک به همسر را در خودتان پیدا کنید*
◾️دو محور اصلی و بسیار مهم هر رابطهای و به خصوص در زندگی مشترک ، اعتماد و احترام است و اگر هرکدام از این دو محور آسیب ببینند ممکن است رابطه کاملاً از بین برود.
در حقیقت این دو، خط قرمزهایی هستند که هیچگاه نباید از آنها عبور کرد. به محض این که بیاعتمادی در رابطهای به وجود بیاید رابطه به سمت ویرانی میرود.
شک به همسر از آن چیزهایی است که میتواند هم احترام و هم اعتماد را در زندگی زناشویی از بین ببرد و به تدریج پناهگاه امن خانه و زندگی مشترک را به جهنمی تبدیل کند.
هرکدام از ما دست کم یک بار در زندگی شک را تجربه کردهایم ولی شک در هیچ کجا مثل زندگی مشترک و شک به همسر نمیتواند مخرب باشد.
شک به همسر عشق را نابود می کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
◽️اصول خوشبختی در زندگی زناشویی
▪️آراسته باشید اما زیاده روی نکنید.
▫️برخی از افراد هستند که تنها به ظاهر خود اهمیت داده و اخلاق و رفتار خوبی ندارند. لازم است بدانید که ظاهر همیشه مهم بوده اما همه چیز نیست . در یک ازدواج موفق نه تنها ظاهر بلکه چیزهای دیگری اهمیت دارد.
▫️بی شک شما برای همسر خود جذاب بوده اید که شما را انتخاب کرده است، در نتیجه عمل های مختلف در صورت و یا بدن او را خوشحال نکرده و یا باعث ماندن او نخواهد شد. این به معنای آن نیست که به ظاهر خود اهمیت ندهید ، شما باید همیشه آراسته باشید اما زیاده روی نکنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرانه
اعتیاد، اخلاق بد، انحراف اخلاقی، عصبانی بودن، بیماریهای روانی...
هیچ کدام با ازدواج درمان نمیشوند
👈🏻 ازدواج درمانگاه نیست ...! 👉🏻
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#کودکانه
اضطراب در کودکان چگونه به نظر میرسد؟
اضطراب میتواند در کودکان به صورتهای متفاوتی خود را نشان دهد. به عنوان مثال:
هنگام جدا شدن از والدین، بسیار غمگین میشود، میچسبد، گریه، کج خلقی و پرخاشگری میکند.
در حضور افراد دیگر بسیار خجالتی است و از موقعیتهای اجتماعی اجتناب میکند.
در همه اوقات نگران به نظر میرسد.
از روی ترس از یک سری موقعیتها، اشیا و اماکن خاص دوری میکند.
شکم درد و یا سر درد مکرر دارد.
نیاز شدید و ناگهانی برای فرار از موقعیت خاص دارد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای فرزندتان، از۵درخواست،
۳مورد را انجام دهید،
🔸۱ مورد را با تاخیر
🔸۱ مورد را رد کنید...
با این روش،صبر وتحمل «نه »
شنیدن را درفرزندتان افزایش
خواهید داد!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وشش
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود... و با مشت به سینه ایوب می کوبید.😒👊
نگاهش کردم...
#اشک می ریخت و به ایوب #ماساژ قلبی می داد.😢
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند😨😱 سمت تخت
دکتر می گفت:
_" #مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
آمدم توی راهرو نشستم....
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.😣😴
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
#فراموشی 😰هم به #کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی #عوارض #شوکی است ک آن شب به من وارد شده😒
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وهفت
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید...
#تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم:
_"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"☺️
_ مثلا چه جور کاری؟
+ #مهم نیست، #هرجور کاری باشد.👌
سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت:
_"نُچ، خانم ها یا باید #دکتر شوند، یا #معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:😞
_"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من
_"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس #ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر #مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد....
او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید #ناز_زن را کشید، نه اینکه #او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.☺
چقدر ناز آدم های مختلف را سر #بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم برایش #توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های #خاص خودش را می خواهد.
به #روان_درمانی و #گفتاردرمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
_"به ما همین قدر حقوق می دهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود #دوباره بستری می شد😐
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وهشت
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان #مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای #بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_"توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.🗣
گفتم:
_ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."😒☝️
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید:😠👈
_"برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم:
_"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.😒
در را محکم بستم و بغضم ترکید.😢
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.😭😫
#مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که #مخصوص جانبازان #نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی #آشنا نبود.
می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.😣
بچه ها هم خانه #تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
_"من را اینجا تنها نگذار"😔
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.😢
نمیخواستم کسی را که برایم #بزرگ بود، #عقایدش را دوست داشتم، #مرد زندگیم بود، #پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم😞😥
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ونه
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.🏃😭
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.😭
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.🏃😭
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.😣😞
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"😢
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.😣😭
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین 🚙به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم😨😣
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل
راننده پیاده شد و داد کشید:
_"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"😠🗣
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه... 😭
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید:
_ "چه می خواهید؟"
#محکم گفتم:
_ "می خواهم همسرم زیر نظر #بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص #جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
#مسئول_بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در #شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بود❄️ و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
#هوای_شمال توی آن فصل برای #جانبازان #شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر..
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم #کارهای_فرهنگی می کرد.🌟
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید.😊
مدت #کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان #تهران بود.
برای #عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای #بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند:
_"برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و
💖زندگی من هم #ایوب بود.💖
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
_"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد. #کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️