eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
167 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam ❤️
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam 🌸
ڱنآه مثڸ اینہ ڪہ عسڷ ࢪۅ؁ شمشیࢪ ࢪۅ ڸیس بزنے 🖐🏿😑 ۅقتے عسݪ ࢪۅ؁ شمشیࢪ ࢪۅ لیس بزنێ شاێد چند ثانیہ شیࢪنێ حس ڪنۍ 🖖🏿🤧 ۅلۍ بعدش مزے گس خۅݩ تۅ دهنټ میپیچہ ((ھمۅݩ حس بعدازڴناہ ولذټ آنیش)) ۅاینڪہ زبونت ࢪۅ بࢪیدے تا چند ࢪۅز میسۅزھ ((بعد ڴناھ تا چند ࢪۅزجگࢪ سۅزے داࢪ؁ )) 🖐🏿💔🚶🏿‍♀️ سادات 🧟‍♀️ ممد🦋
ࢪفقآ بࢪیم سࢪاغ محفلموݩ🖐🏾 میدونید مدیتیشن چیہ؟ ڪاࢪ مدیتیشن اینڪہ شخصے ࢪو بہ اࢪامش جسمے وࢪوحے بࢪسونہ🕊️✨ خیلیا میࢪن سࢪاغ چیزاے عجیب وغࢪیب تا بہ اࢪامش جسمے وࢪوحے بࢪسن🍂 ࢪفقآ من میگم ࢪاھ دوࢪ نࢪیم بیاین نمازمون دࢪس حسابے بخونیم اینجوࢪے به همه ارامشا میࢪسیم😍✨🤤🖐🏾 فواید نماز از نظࢪعلمی باࢪها وباࢪها ثابت شدھ🌸 ودانش مندان بہ این نتیجہ ࢪسیدن نماز هم بࢪا ࢪوح هم بࢪا جسم مفیدھ🕶️ منظوࢪاز آࢪامش جسمے اینه ڪہ وضع جسمیت درست باشہ🖐🏾 خُب گࢪیزے بزنیم بہ فواید نماز بہ جسمموݩ😍 ایستادن دࢪ اقامہ باعث تقویت حالت تعادلے بدن و قسمت مࢪڪزے مخچہ ڪہ مسئول کنترل حرکات و اعمال اࢪادی بدن هست میشہ🧫 در ࢪڪو؏نماز ماهیچه هاے دست ها،ران ها،ستون مهره ها، گࢪدن و ساق پاها تقویت میشن و با حفظ دستگاه گوارش از بی‌اشتهایے و سوء هاضمه جلوگیࢪے میشہ🤤🍂 سجدھ باعث تقویت مهࢪھ هاے گردن میشہ و بہ درمان دیسڪ ڪمڪ مے ڪنہ و این حالت باعث افزایش جࢪیان خون مغز میشہ ڪہ به بالا رفتن قدرت دࢪڪ و فهم و آࢪامش ڪمڪ مے ڪنہ😌🖐🏿 و.............. اگہ بخوایم تا آخر بگیم خیلے زیاد میشہ حالا بریم‌ سࢪاغ آثار ࢪوحے نماز🚶🏿‍♀️🖐🏿 یہ دانشمندے میگہ نیایش لازمہ ے زندگیہ مردم یه جامعہ اس🐥 بهترین نیایش ڪہ روح آدمو جلا میده نمازھ 🍄 از آداب نماز اینہ ڪہ بࢪے یه جاے خلوت،لباس تمیز بپوشے،عطر بزنے و... یه فضایے ࢪو فراهم ڪنے ڪہ حالتو خوب میڪنہ واے ڪه چقد حال میدھ عشق بازے باخدآ🤤😍🖐🏾 ویییییے گَلبَم☹️✨ قبل از نماز وضو میگیࢪے ،آبو میریزے رو نقاطے ڪہ چاکرا هاے انرژے قرار داره و سرحال میشے انگار یه حس آرامشے تو جودت دارے،نہ؟🍒 بعد نمازتو با الله اکبر شرو؏میڪنے یعنی خدا از همه چیز بزرگ تࢪھ ،همه چے کنار .... فقط خدامهمہ🖐🏿🤤 بعد خداࢪۅ حمدو ستایش میڪنے🍄 بعدم تو سوره توحید یگانگیش رو‌ بیان میکنے 🍒✨ تا اینجاڪلے عظمت خدا گفته شد🍫 با دیدن عظمت خدا تعظیم میکنے🌶️ بعد بلند میشی خدا میگه می‌شنومو حواسم هست ڪہ منو ستایش میکنے🫑 اللہُ اعلم🎸 🔮 تا اینجایہ نماز اومدے اینهمہ عظمت و بزرگے ࢪو دیدی میتونی وایسے؟!🖐🏿😍 میࢪے سجدھ داخل ࢪڪو؏ میگفتے اعظیم اینجا میگے اعلے🔌 رکعت بعدے میاے تو قنوت با همون خدایے ڪہ یڪے یدونست دردودل میکنیو حاجاتت ࢪۅ بهش میگے🌞 قلب خدا مخزن الاسࢪاࢪ ماس ࢪفیق🙃🖐🏾 تو رکعت بعدےسجود ࢪۅڪہ رفتے شہادت میدے ڪہ خیلے مهمہ اون دنیا از شہادت هامون سوال میپرسن پس چیز کمے نیست😊🌹 میگے خداےِ من شهادت میدم تو یدونہ اے دلبࢪم محمد‹ص› فرستاده ے توعہ💥 تو تسبیحات اربعہ میگے این خدا پاڪُ منزھِ🍫 ،حمدو سپاس مال این خداست🤤 ،خدایے هم جز این خدا نیست✨ و از هرچیز بزرگ تࢪھ (همینطور میࢪے بالا)😍 در آخࢪم سلام میدے به پیامبر،به بندگان صالح خدا و بعدم بہ همہ اونایے ڪہ حواسشون بہ این نماز تو هست سلام میدی(شهدا،ملائک و..)🙃🖐🏿✨ آرامش روحے از این بیشتر؟ اینجوࢪے نماز هاے واجب به کنار،آدم دلش میخواد هے نماز مستحبے بخونہ🤤🍫😍🖐🏿✨ واے ڪہ چنگدھ عاشق نماز خوندن شدم🤤 احساس پاڪے🍄 حس معنوے ڪثیࢪ😃🌹 واے ڪ این حال خࢪیدنیہ😌🖐🏾🍒 چیہ چیہ دلت خاص ؟😍🍫 منم دلم خاص 🤤🖐🏾 ووییے چقد لذت بخشہ😃✨ سجادھ صوࢪتے مہࢪ ڪࢪبلا🤤 تسبیح صوࢪتے🥺🕊️ قࢪان نانازے صولتے🙈 چادࢪ نماز سفیدبا گلاے خوجل موجݪ صولتے 💫 اصن ازاین قشنگ تࢪم مگ داࢪیم ؟☹️ هࢪ ڪدومتوݩ هنوز نمازشو نخونده بࢪھ بخونہ ماروهم دعا کنہ(: شࢪو؏ ڪن نمازتو ࢪفیق😉🖐🏾 شࢪمندھ بادلبࢪیام 😶🖐🏾 دلتونو بࢪدم 🤤🙈 محفل تموم یاعلے (؏)😌🍫🖐🏾 سآدآټ 🍫