eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
167 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
باز هم جمعه شد و قاسمِ دیگر دادیم باز هم یک خبر تلخ به رهبر دادیم رفت از بین رفیقان وطن یک سرباز باز هم هدیه به مهدی گلِ پرپر دادیم💔😞 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @zolfaghare_galbam❤️
•|💚🍃|• ❤️ عمرم تمام گشت به هجران روی تو ترسم شها به خاک برم ارزوی تو فکر و خیال من شده ای چند گاه هست کی می شود راه بیایم به سوی تو؟ عشقی نمانده در دل ما از فراق تو ای یوسفم چگونه ببینیم روی تو ای که هستی ما منتظر بر تو ده یک نشان که ببینم اثر از کوی تو نادم که سالها طلب یاری ات نمود اذنی بده تا برسد بر سبوی تو اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج Zolfaghare_galbam ❤️
هر‌ڪہ‌را‌صبح‌شهادٺ‌نیست ، شام‌مرگ‌است بـۍشهادٺ ، مرگ‌با‌خسران چہ‌فرقے‌می‌ڪند..!🍂 🦋صبحتون شهدایی Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰قابل توجه کسانی که میگفتن دنیای فردا دنیای بمب و موشک نیست، دنیای صلح و دوستی هست و....... @zolfaghare_galbam❤️
مراسم ختم مجازی دانشمند هسته ای و صنعت دفاعی برای قرائت صلوات، فاتحه، زیارت عاشورا برای شهید گرانمایه شهید محسن فخری زاده لینک ذیل را لمس کنید. http://iporse.ir/66846 Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که بلرزد باران اشک است که زلالش می کند‌ واین اشک تنها راه شهادت است. اللهم الرزقنا حلاوة معرفتک ❤️ ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون چاره نیست می‌روم و می‌گذارمت ای پاره پاره تن به خدا می‌سپارمت... 📍| دلتون رو ببرید تو امامزاده روبه روی مزار آقا محمدرضا Zolfaghare_galbam ❤️
حـــ﴿ڪماݪ﴾ــاج³¹³: رفیق!😍🍃 واے فڪرشو بکن ڪھ امام زمان(؏ج)ظهوࢪ ڪنھ!🤔😍 همہ‌ی عڪاس‌ها📸همہ‌ی خبرنگارا🎥تو خیابوݩ جمع میشن ڪھ از جمال یوسف زهرا عڪاسے کنن😍🍃 تیتࢪ روزنامھ ها و مجلھ ها هم میشہ!:مھدے(؏ج)آمـــــ🌸ـــــد 😍🌱 اون وقٺ میبینے امام زمان با یھ لشڪࢪ اومدن سرباز انتخاب ڪنن...🌸🍃 اون گوشھ هاچشمٺ میخورھ بہ یھ آقایے ڪھ براٺ آشناسـ... یڪم ڪھ دقٺ میڪنے...میبینے عھ!این ڪھ حاج قاسمہ!😍🕊 حاج قاسم میگھ!:دیدید گفتمـ میرم یھ نفسے تازھ کنم ڪھ با امام زمان برگردمـ!😉🌱 ڪم‌ڪم کھ چشماتو میچرخونے میبینے...!عہ شهید همٺ!😍 شہید ابراهیم هادے!😍شہید مشلب!😍وآآی خداا😍🍃 چشماتو هرجا بچرخونے همہ شهیدا رو میبینے!☺️ اونجاس ڪھ دارے از خوشحالے ذوق میڪنے...😌 حالا شدے یھ سرباز...😌😌سرباز امامٺ!✨🦋 یڪم فکࢪ کن رفیق!🙃سربازے یا سربارے؟! :)♡ ببین سرباز بودن خیییلے بهتࢪه!حالا انتخاب با خودتھ!🤷🏻‍♂ ظهوࢪ نزدیڪھ‌ها!☺️🌱 برای ظهور چھ ڪردیمـ؟!یا بهترھ بگم برای طولانے شدن غیبت چھ کردیم؟!☹️ دیروز روے یھ دیوار یہ ڪاغذ دیدم روش علائم ظهوࢪ رو نوشتھ بود! یڪم ڪھ فکر کردم دیدم عھ....🙁😭ما چقدࢪ بھ زمان ظهوࢪ نزدیڪ شدیمـ!😰 رفیق!رفیق!رفیق! باور کن ظهور نزدیکھ!پاشو یھ ڪارے برای امامٺ بکن!🤭 کھ هم سرباز بشے!هم امامت رو خوشحال ڪنے!😌 هنوز هم دیر نشدھ برای توبہ! خیلیا خیلے گناه کردن!ولے با یہ توبھ...! خدا توبہ پذیرھ!🙂 نگو الان نمیتونم بزار یه گناه دیگھ بکنم...حالا چند روز دیر تر توبھ بکنم چے میشھ!!!شاید الان بخوابے و دیگھ زمانے برای توبہ نداشتھ باشے!😔 همین الان بگو خدایاآ☺️برای اینکھ بشم یہ سرباز واقعے!توبھ میکنم کہ فلان کارو انجام ندم!😉 هم خدا ازٺ راضے میشھ!هم خودٺ احساس سبکے میکنے کھ...آخیش😪 حالا یه بار گناه از روی دوشم برداشتھ شد🤯... هنوزهم دیر نشدھ!امام زمان سرباز!!!!میخواد نه سربار!!!!🤐 پس با یھ یاعلے از همین الان...نه فردا!نه شب!همین الاااان!توبھ کن!☺️ دعا برای بندھ حقیر فراموش نشھ!♥️ فکر اون روزای ظهوࢪ باش!🌸🍃 یاعلے مدد🙂✋🏻 ! رفیق✨🦋 🙂 Zolfaghare_galbam ❤️
⭕️ همسر شهید فخری‌زاده: شهادت همسرم را به امام زمان، مقام معظم رهبری و ملت ایران تبریک می‌گویم، او همسری مهربان، دلسوز و مدبر بود. 🔹شهید فخری‌زاده لحظه به لحظه عمر خود را برای این‌کار گذاشت و خواسته‌ام این است که نگذارند خون شهید پایمال شود. Zolfaghare_galbam ❤️
به وقت رمان🌸🌸🌸
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: Zolfaghare_galbam ❤️
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: Zolfaghare_galbam ❤️
☺️ شماره‌‌آخر‌تلفنت‌چنده؟🤔 برای‌اون‌شهید‌10‌تا‌صلوات‌بفرست🕊🌿 ‌ 💚1♥️‌شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانی 💚2♥️‌شهید‌محسن‌حججی 💚3♥️‌شهیداحمد‌یوسفی 💚4♥️شهید‌عباس‌دانشور 💚5♥️شهید‌ابراهیم‌هادی 💚6♥️شهید‌محمود‌کاوه 💚7♥️شهیدان‌گمنام 💚8♥️شهید‌محمدحسین‌فهمیده 💚9♥️شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی 💚0♥️شهید‌فیروز‌حمیدی‌زاده جا‌نمونی...🙃🦋 Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️منتظر پاسخ سخت هستیم فرمانده الوعده وفا. 🔹نشر حداکثری برای درخواست از اسرائیل، پیرو وعده فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی Zolfaghare_galbam ❤️
📞 اللّه اَکبر ❤️🦋 شما به صحبت عاشقانه با خدا دعوت ✨شده اید... بعد از نماز، دعا برای فرج 🌷 فراموش نشود 😊 Zolfaghare_galbam ❤️
توڪل بہ خدا... توسل بہ اهل بیت🌙 توجہ بہ دولبِ سیدعلے؛❣ والسلام🤍🤞 هیچ خبرےدیگہ توعالَم نیست ..! همہ دنیا روگشتیم... خبرےنیست🌿 ✨ Zolfaghare_galbam ❤️
『 🌿 』 • . بعد شهادت سردار توییت زدیم تف به شرف ڪسی ڪه بگه مذاڪره و هزار بار دیگه مطرح شد این قضیه‌ی مذاڪره الانم میگم بر جد و آباد ڪسی ڪه دنبال مذاڪره و طرفدار این خائنینه لعنت. هزاران بار لعنت. جدا قابلیت مردن دارم الان! @zolfaghare_galbam ❤️
『 🌿 』 • . در ایامی ڪه مصادف با سالگرد شهادت هستیم داغ یه شهید هسته ای دیگه هم، روی دلمون گذاشتن! Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🌿 』 • . چند تا جمعه دیگه باید خبر شهادت بشنویم؟ أین صاحبنا؟ أین امامنا؟ أین بقیه الله؟ ! Zolfaghare_galbam ❤️
『 🌿 』 • . سحر جمعه ڪم بود، عصر جمعه هم اضافه شد... ! Zolfaghare_galbam ❤️
•♥️🍃• هر پر کشیدنی تمام شدن نیست!🕊 گاهی شاخه‌ای که چیده می‌شود، ریشه می‌دهد دوباره... سبز می‌شود... برگ و بار می‌دهد...🌱🥀 این اتفاق هیچ تازه نیست... بارها درخت ما هرس شده بارها شکوفه داده‌ایم . . .🌸🍂 ✌️ 💔 🖤 Zolfaghare_galbam ❤️
بچه‌ها... بخدا حیفه کہ مثل این شـهـدا خرج امام ‌زمان(عج) نشیم... حیفه پشت ویترین دنیا هۍ خاک بخوریم... و هـــــــۍ خاک بخوریم... • نمیدونم تو چه صنفی هستی و به چی علاقه دارۍ اما بگرد رو پیدا کن و براش هدف‌گزاری کن تا ان‌شاءالله بشی و بشیم یکی مثل و توی اون زمینه... یادت باشه که دست تک تک ماهاست... همیشه یادت باشه که ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم...🌱 • پس به چهارتا پست بسنده نکن... از طلوع فردا ، با شهید فخری زاده و شهید شهریاری (دیگر شهید هسته‌ای که فردا سالروز شهادتشون هست) عهد ببندیم و محکم و پر انرژی بزنیم به خط که چشم امام زمان و رهبری به حرکت من و توئه جَوون... •• عهدت رو توی اتاقت بچسبون که هر لحظه جلو چشمت باشه....📜 علی‌یار و نگهدارت...🌹 📆 ۸آذر۹۹ Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا