🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت237
دو روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود.
پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بودم و به پیامی که از طرف هلما آمده بود نگاه میکردم.
نوشته بود.
–چرا از دوستت یه خبری نمی گیری؟ حداقل به بچههاش یه سری بزن.
امیرزاده مرا منع کرده بود و نمیدانستم حالا باید چه کار کنم. نکند حال ساره بدتر شده باشد.
گوشی را بستم و به فکر فرو رفتم.
با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم.
دور از پپیشخوان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
–گر سلامم را نمی گویی علیک
در جوابم حداقل دشنام ده
از جایم بلند شدم.
–اِ...سلام... ببخشید من اصلا متوجهی اومدنتون نشدم.
به این طرف پیشخوان آمد و رو به رویم ایستاد.
–بفرمایید. راحت باشید.
به چی فکر میکردید که این قدر غرق بودید؟
وسایل دوخت و دوزم را از زیر پیشخوان برداشتم.
–راستش نگران ساره هستم. به نظرتون حالش بهتر شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–خبریه؟
پیام هلما را برایش خواندم.
فکری کرد و گفت:
–من شماره ی شوهر ساره خانم رو دارم. الان زنگ می زنم ببینم چه خبره.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن گوشی را قطع کرد، پوفی کرد و دستش را لای موهایش کشید.
سوالی نگاهش کردم.
–چی شده؟ حالش خوب نیست؟
–خوبه، فقط بچههاش رو ول کرده با گروه شون یه سفر دو روزه رفتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–گروه چی؟!
–همون گروه کذایی دیگه، اون وقت ساره خانم که خونه نیست به شما گفتن بری به بچههاش سر بزنی؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
–میگم نکنه اون جا یه اتفاقی برای ساره افتاده؟
امیرزاده سرش را تکان داد.
–برای این که بیشتر بشناسیشون بهش زنگ بزن.
شمارهی ساره را گرفتم و با شنیدن صدایش متوجه شدم حالش خوب است.
پرسیدم.
–ساره تو با هلما رفتی مسافرت؟ صدایش رنگ تعجب گرفت.
–تو از کجا میدونی؟! جریان پیام دادن هلما را برایش تعریف کردم و گفتم:
–تو که اون روز در مورد رفتارای هلما کلی حرف زدی، مگه نگفتی دیگه ولش میکنی؟ پس چی شد؟
–اتفاقا از وقتی اومدیم این جا بهترم، هلما گفت...
وسط حرفش ارتباط قطع شد.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–قطع شد.
حق به جانب نگاهم کرد.
–قطع شد یا قطع کرد؟
–نمیدونم.
–اگه قطع شده باشه دوباره زنگ می زنه. مسافرت شون دو روز طول می کشه، میرن تو کوه و جنگل چادر می زنن، بعد از دو روز برمیگردن. اکثر اتفاقا بعد از همین مسافرت میوفته.
به قول خودشون میرن تو دامن طبیعت تا ازش آرامش بگیرن و به خدا برسن، اون وقت آرامش رو از خونوادهها میگیرن.
آهی کشیدم.
–ساره میگفت چهارسال طول می کشه که درساشون تموم بشه بعد دیگه...
حرفم را برید.
–دقیقا همین، جای سوال داره، اونا در عرض چهارسال به عرفان می رسن؟ به خدا میرسن؟ یا به هر چیزی که استادشون میگه؟ در حالی که درس خوندن و رسیدن به چیزایی که اونا میگن تمام عمر هم درس بخونی کمه و بازم بهش نمی رسی...
اونا خیلی راحت از ناآگاهی مردم سوء استفاده میکنن.
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت238
هنوز چند دقیقهای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشیاش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت.
پیراهن چهارخانهاش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش همخوانی زیبایی داشت.
گوش هایم را تیز کردم شاید کلمهای از حرف هایش را بشنوم ولی فایدهای نداشت.
تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد.
پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت:
–یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟
نفسم را بیرون دادم.
–اتفاقی افتاده؟!
با خونسردی گفت:
–نه، فقط باید جایی برم.
با دلخوری نگاهش کردم و پارچهای که در حال گلدوزیاش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم.
–شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم...
ریموت مغازه را برداشت.
–نه، خودم میرسونمت.
با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم.
از یک طرف دلم نمیآمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری میکردم تا سر از کارش دربیاورم.
غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد.
–خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما.
پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت.
–چیه؟ از دستم ناراحتی؟
نگاهم را پایین دادم و بیتفاوت به سوالش گفتم:
–بریم دیرتون میشه.
دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
–وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟
بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیرچانهام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد.
–من فقط نگران میشم.
او هم لبخند زد.
–مگه کجا میخوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین.
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم.
–من که حرفی نزدم.
سرم را به سینهاش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید.
–من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای باهوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قویترن.
دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–من قوی نیستم.
با دست هایش صورتم را قاب کرد.
–وقتی نگرانی ولی غرغر نمیکنی یعنی خیلی قوی هستی.
حالا اجازه میدی برم؟
به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
او هم همین کار را کرد.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
–با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمیخوای کسی بشنوه؟
دستم را گرفت.
–من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده.
از حرفش قلبم لرزید.
–مگه نگران کننده س؟
دستم را فشار داد.
–نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی...
با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند.
صفحهی گوشیام را نگاه کرد.
–شمارهی ساره س.
امیرزاده گفت:
–خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟
–نمیدونم.
–الو، ساره.
صدایی از آن طرف خط میآمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف میکند.
دوباره گفتم:
–الو ساره، الو...
دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–انگار گوشی دست یه بچه س.
همان لحظه صدای مردانهای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغضآلودی داشت.
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت239
–الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟
صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریهاش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت:
–تلما خانم بدبخت شدم.
مضطرب پرسیدم:
–چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟!
صدای گریهاش بیشتر شد و با همان حال گفت:
–چند وقته حالش خیلی بده نمیتونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تونه...
با همان لحن گفت:
–از چیزی که میترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمیدونه چش شده...
اگه بیاید خودتون میبینید.
با هیجان و شتاب گفتم:
–وای خدایا! باشه الان میام.
بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم.
امیرزاده که نگران نگاهم میکرد، لبش را به دندان گرفت.
–یاحسین!... بیچاره شوهرش.
با بغض گفتم:
–می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟
سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
چند ماهی از نامزدی مان میگذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم.
من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار میکردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود.
صبحها در آزمایشگاه بودم و بعدازظهرها هم در مغازهی امیرزاده مشغول می شدم.
از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بیگاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را میدید و بس.
روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشقترم میکرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلعسلاح کردنش را پیدا میکردم.
امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچهی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم.
به خانهی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشمهایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانهشان بروم.
پرسیدم:
–ساره چش شده؟
سرش را تکان داد.
–خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت.
پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم.
خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچهها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود.
پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده.
آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهرهاش غیر عادی بود. آن سارهی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم:
–ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟
شوهرش در طرف دیگر ساره نشست.
–نمیتونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمیتونه راه بره.
بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط میتوانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونههایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشمهایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است.
نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود.
شوهرش یک دستمال پارچهای زیر چانهاش پهن کرده بود. با گوشهی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد.
–نمیتونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم.
نمیتوانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونههایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانهام از یک دیگر سبقت میگرفتند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت240
با همان حال پرسیدم:
–مگه بلایی سر دندوناش اومده؟
شوهرش گفت:
–نه، چون نمیتونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه.
زمزمه کردم:
–ای وای، خدایا...!
–گریه نکنید، حالش بدتر میشه.
خیلی تلاش میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بیفایده بود. دوباره پرسیدم:
–دکتر بردیدش؟
از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد.
–همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون.
–مگه چند وقته که این طوره؟
–چند روز دیگه میشه یک ماه.
هینی کشیدم.
–خب، آخرش دکترا چی گفتن؟
–آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش.
دست ساره را که خیلی بیحس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کردم.
–تب داره؟
–نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه.
ساره دستم را فشار داد و قطرهای اشک از گوشهی چشمش جاری شد. این سارهای که اشک میریخت، آن سارهای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد.
دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم.
–آخه چرا این جوری شده؟
شوهرش عصبانی شد.
–هر چی میکشم از دست اون دوستای نامردشه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونهها خودش رو به در و دیوار میکوبید، سارهای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین میکوبید که باورتون نمی شه.
با چشمهای از حدقه درآمده به حرف هایش گوش میکردم.
شوهرش یک تختهی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت.
–فقط میتونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه.
شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت.
ساره نوشت.
–تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم.
آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم:
– کجا؟
ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت.
التماس آمیز پرسیدم:
–آقا، کجا رو میگه؟ شما آدرسش رو میدونید؟
سرش را تکان داد.
–آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت:
–پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از...
با بغض گفتم:
–آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه.
–هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد.
از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده.
پرسیدم:
–خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم...
شوهر ساره عصبی شد.
–چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم.
کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟
سرم را پایین انداختم.
–شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه.
شوهر ساره از جایش بلند شد.
–من باید برم بچه ها رو از خونهی مادرم بیارم، کار دارم.
پرسیدم:
–پس یعنی من میتونم ببرمش؟
مکثی کرد.
–میتونید؟
از جایم بلند شدم.
–بله.
–باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید.
لیلافتحیپور
شکر، راز رشد.mp3
671.1K
✅ به چه کسی شکور میگن؟؟؟
❇️ « شکر ، راز رشد » 👌👌
🍁همواره با کلام مثبت و شکرگزاری
اتفاقات عالی را
به زندگیتان دعوت کنید 🙏🙏🌼
(خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت)
♦️ با دقت گوش کنید و برای عزیزانتون هم بفرستید 🙏🙏
#چرا_شکرگزاری
#استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
شُهدا
از فرصتهایی ڪه نصیبشان شد
نهایت استفاده را بُردند
و در نهایت،بُردند!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
در قنوت نماز هایش میخواند:
اللّٰهم اَخرِج حُب دُنیا مِن قَلبی...!
نمیخواست ذرهای از دنیا در قلبش باشد..
شهید شد..! :)💔
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
4_6019605383574719047.mp3
6.76M
▫️اجر و پاداش سربازی در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه
👤 حجتالاسلام #عالی
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آقا... برای دنیامون هم فایدهای داره مقاومت و مبارزه با استکبار و این حرفها ؟؟
آخرت فعلا بهکنار... وضع دنیامون بدتر نمیشه؟
استاد: اتفاقا دنیات هم بهتر میشه
#استاد_رحیم_پورازغدی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
کوروش افتخار ایران است اما در زمین اسرائیل بازی نکنیم
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه چی از رفاقت شروع میشه ...
🟢 با اینکار با امام زمانت رفیق شو...
#امام_زمان
➖➖➖➖➖➖➖
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🟢وارونه گرائی یا جهل و مزدوری غربگرایان؟
👈اگر به شاهچراغ حمله کنند:
❌جای گشت ارشاد، امنیت مردم رو تامین کنید.
👈اگر تروریست دستگیر شود:
❌ نه به اعدام
👈اگر اسرائیل، نطنز و اصفهان و شهریاری و احمدی روشن را بزند:
❌ دیدید روسیه اس۳۰۰ نداد
👈اگر غزه اسرائیل را بزند:
❌خون رو با خون جواب نمیدن
👈اگر طالبان، احمد مسعود را بزند:
❌حکومت، حاضر به دفاع از مظلوم نیست!
👈اگر از مظلومین فلسطین دفاع شود:
❌نه غزه، نه لبنان!
👈اگر تحریم کنند:
❌به خاطر دشمنی با آمریکا است.
👈اگر امریکا برجام رو پاره کرد:
❌به خاطر حمله به سفارت عربستانه!
👈اگر رییسی بدون برجام، تحریم رو بی اثر کرد:
❌پولش رو نمیتونید بیارید چه فایده!
👈اگر پولها آزاد شد:
❌همه رو دادید فلسطین!
👈واکسن ساختیم:
❌آب مقطره
👈واکسن وارد کردیم:
❌چینیه به درد نمیخوره!
👈با عربستان جنگیدیم:
❌ دیپلماسی بلد نیستید.
👈با عربستان ارتباط برقرار شد:
❌چی شد عقب نشینی کردید؟!
👈هیئت ها رونق گرفت:
❌ مردم نیاز به شادی دارند
👈جشن غدیر برگزار شد:
❌ امارات ماهواره فرستاد شما ایستگاه صلواتی می زنید.
👈ماهواره فرستادیم:
❌وقتی مردم تو اجاره خونه مانده اند، ماهواره چه فایده داره!
👈با چین قرارداد ساخت مسکن نوشتیم:
❌ کشور رو فروختید به چین و روسیه
👈روسیه اسلحه از ما خرید:
❌ در جنگ اوکراین دخالت کردید!
👈اعلام بی طرفی کردیم:
❌از اسرائیل ترسیدید
👈اسرائیل رو بزنیم: ...
❌مقصر مائیم چوب کردیم لانه زنبور
⚠️تراوشات ذهن بیمار، پایان ندارد.
🟢غربگرائی نوعی بیماری روحی روانی است.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞تصویری دردناک از جنایت صبح امروز رژیم صهیونیستی که بخاطر نبود اینترنت تازه منتشر شده است...
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📸مشخصات روی کفن یک نوزاد تازه به دنیا آمده: هنوز برایش شناسنامه صادر نکرده اند اما گواهی فوتش صادر شده است
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑لحظه هدف قرار گرفتن خانه ای توسط هواپیماهای دشمن صهیونیستی در نوار #غزه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍ اردوغان که سال 2005 در نشست داووس آنگونه به شیمون پرز تاخت (درست بعد از حمله صهیونیستها به غزه) و جای پایی برای خودش میان مسلمانان باز کرد، حالا هم دارد همان مسیر را ادامه میدهد اما نمیداند که بار بازی بسیار متفاوت است!
✍ او در این سالها تمام عملیاتهای مقاومت در کرانه باختری را محکوم کرد و در برخی موارد حتی با صهیونیستها ابراز همدردی نیز نمود. اما یک بار هم ترورهای دستهجمعی صورت گرفته توسط صهیونیستها علیه فلسطینیها را محکوم نکرد!
✍ کارنامه اردوغان در موضوع فلسطین چنان سیاه و تاریک است که هر چه تلاش هم کند، باز هم نمیتواند ردی از سفیدی در آن پیدا کرد؛ تلاش او برای بهبود چهرهاش اما در میان انبوه خبرهایی که در حمایت از صهیونیستها از او وجود دارد، راه به جایی نخواهد برد.
📸✍ برگزاری تجمعات مختلف هم در راستای دولتی کردن اعتراضات و کنترل آنها است چرا که اردوغان به شدت از فراری دادن سرمایههایی که کانونهای یهودی در ترکیه آوردهاند به شدت میترسد و این ترس و واهمه باعث شده تا او به فکر مدیریت خشم مردم این کشور بیفتد!
#اردوغان_یهودی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2