9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ فرزند نوجوان و جوان من، از من حرفشنوی نداشته و مرا محل مشورت خود نمیداند!
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ فرزند نوجوان و جوان من، اشتباهات خود را نمیپذیرد!
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
زمان:
حجم:
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📌"خشاب اسلحه اسرائیل را پر نکن"
🌀هر خرید = یک فشنگ جنگی
🔻 تصاویر ترند شده در فضای مجازی عربی برای تحریم برندهای مطرح حامی رژیم صهیونیستی
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#رژیم_صهیونیستی
↰شہیدانہ🕊↳
4.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️📹 حاجی بده دنده دو...😂
📌خاطرهگویی طنز آقای اصغر نقیزاده، رزمنده و بازیگر فیلمهای دفاع مقدس در حضور رهبر معظم انقلاب
↰شہیدانہ🕊↳
شھیدحججـۍمیگفت:
همہمیگويندخوشبحـٰالفلانۍشھیدشد
امـٰاهیچڪسحوآسشنیسـت
کہفلانۍبرا؎شھیدشـدن
شھیدبودنرـٰایـٰادگرفـت...シ!🖐🏻"
#شرطِشھیدشـدنشھیدبودناسـت...💔
↰شہیدانہ🕊↳
انا لله و انا الیه راجعون
روح مطهر خادم آستان مقدس حضرت سیدالشهداء (صلواتاللهعلیه) حضرت آیت الله کربلایی آسید احمد نجفی به دیدار ارباب بیکفنش شتافت.
این ضایعه اسفناک را محضر قطب عالم امکان حضرت بقیة الله الاعظم (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) و تمام علاقمندان ایشان تسلیت عرض می نماییم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت306 بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت307
همین که وارد ایستگاه مترو شدم.
به علی پیام دادم و از دلتنگیام برایش گفتم. دلم میخواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشهی خانه بنشینم.
دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همهی فروشندهها میشناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود.
با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم.
خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان میکرد.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
–ببخشید شما لعیا خانم هستید؟
صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشمهایم دوخت. خانم محجبهی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسریاش را تا روی ابرویش کشیده بود زیباییاش به چشم میآمد.
–بله، بفرمایید؟
–من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم.
لعیا خانم ابروهایش بالا پرید.
–تو ازش خبر داری؟!
–بله، چطور؟
–آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟
انگشت هایم را در هم گره زدم.
خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمیتونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته.
–چرا؟
–از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده.
هینی کشید.
–الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟
–خونهی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم.
ماسکش را پایین کشید.
–اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش میکرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟!
نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوهای صورتی رنگی که زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
پرسیدم:
–شما با ساره دوست صمیمی بودید؟
سرش را کج کرد.
–صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام میفروخت یا اگر اون جنس میخواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن.
با تعجب پرسیدم:
–قبلا؟! جدا شدید؟!
نگاهش را به دور دست داد.
–جدا که شدیم، ولی با خواست خدا.
–فوت شدن؟
–بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونهها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی میکردم. با سه تا بچه اموراتمون نمیگذره.
آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم.
ظهر که شد از گوشیاش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت.
–من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره.
با تعجب پرسیدم:
–میخواید نماز بخونید؟!
–آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد.
لبخند زدم.
–چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم.
–اِ...، باشه پس بیا با هم بریم.
حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه میخونیم.
موقع وضو نگاهی به گوشیام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟!
نگران شدم. ولی چه کار میتوانستم. بکنم.
گوشی را دوباره داخل کولهام پرت کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت308
به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقهی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–زنگ زدی؟
آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم.
مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود.
–زود باشید دخترا الان اذانهها.
همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کردهام.
ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم.
گفتم:
–چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم.
برایم نوشت:
–هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده.
–یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟
سرش را تند تند تکان داد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم:
–پس دلخوری صبحمم براش مینویسم.
آن شب مثل دیوانهها شده بودم مدام گوشیام را چک میکردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد.
ولی پیامی نداشتم.
برایم سوال بزرگی بود که چرا میخوانَد و جواب نمی دهد.
شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم.
صبح با چشمهایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم.
دوباره میخواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم.
لیلافتحیپور