✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۴۱ و ۴۲ _برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن، و سالها برای ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۳ و ۴۴
چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند ؛
سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
صدای لاالهالاالله که بلند شد،
بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد.
" این بوی
الرحمن است؟ "
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند. آیه در کنار مردش
نشست.
حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
+شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: _آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت.
نگاه به چهرهی مردی دوخت که تا امروز
دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت
َ "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مرد باشی؟تو هم مرد هستی صدرا
زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول پدرم، حالا
هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود،
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند.
صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند...
ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت.
صدای ضجههای زنی میآمد...
فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َآیه سخت راه میرفت.
تمام طول راه با مردش بود. دلش سبک شده
بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛
" میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
+تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست.
"نگاه کن مرد من! هنوز مردم خوبی کردن را بلدند!
ببین هنوز مردم دل به دل هم میدهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیریاش میگفتند و وحشت مُرده..
آیه به وحشت افتاد!
"خدایا...
مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانستهها از قبر..."
نماز میت خواندند. جمعیت زیادی آمدند.
و زیادتر میشدند. هرکس میشنید شهید آوردهاند، سراسیمه خود را میرساند.میآمد تا #ادای_دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد :
"یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزدهی ارمیا، سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیهای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازهی دامادش. خودش درون قبر رفت و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، لحَد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
🕊_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپتر میشی!
سید مهدی خندید:
🕊_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال من خواستی شهید شو
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه:
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۵ و ۴۶
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: _دنبال کی میگردی؟
+دنبال حاج علی!
مسیح: _همین شیخ روبهروته دیگه!نشناختیش؟
ِارمیا متعجب به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: _منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید:
_خاک مرده سرده، داغ رو سرد میکنه.
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد.
سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
+من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدیام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
+من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی.
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد،
کاش کسی برای او این کار را میکرد!معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش
دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
وحشتزدهشون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
+اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه کن! تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
+چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر
شدهاش:
_جانم سایه جان؟
+اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند.
"چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
+حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. از مردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود...آیهای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۷ و ۴۸
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شدط میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد.
برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بیپدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها.
"چه میگویی زن؟ حواست هست که این بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: _حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود.
آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی بازگشته بود! چه میخواهید از جان بیجان شدهی این زن!
فخر السادات: _بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: _روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت...
رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای قرآن
وای خدای من چقدر خلقت خدا عجیبه 😳😳
واقعا باید گفت سبحان الله 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زيباترين حسِ سجده اين است که در گوش زمين پچ پچ ميکنى، اما در "آسمان"صداى تو را مي شنوند.
وقتی بهترین ها را برای دیگران می خواهید
افکارتان بکر است و زلال
در کلام آسمانی آمده:
دعا قضا را برمی گرداند، هرچند آن را محکم کرده باشند !
به همین سادگی
کمترین مهربانی این است که برای هم
دعا کنیم....🤲❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#شهید_عبد_النبی_یحیایی
شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد
"شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد.
خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند،
به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷صلوات
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌برای همهچی (أمّنْ یُجِیب...) میخونیم الا برای فرج آقامون...
#امام_زمان ♥️
#مرحوماستادمؤیّدی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_8224499773-AudioConverter.mp3
2.21M
#کار کردن در دستگاه امام عصر عجل الله چه آثاری برای ما دارد ؟
# پاسخ:ابراهیم_افشاری
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظۀ حضور رهبر انقلاب در جمع مردم کرمان و خوزستان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🎥 لحظۀ حضور رهبر انقلاب در جمع مردم کرمان و خوزستان #خـــدایا_امام_مـن_کجـاست #برسان_بحق_دُخت_فاطم
🌹متن کتیبه نصب شده در دیدار هزاران نفر از مردم کرمان و خوزستان با امام خامنه ای (مدظله العالی) در حسینیه امام خمینی(ره)
❤️مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
🌷از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند [و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود] صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند.
سوره مبارکه احزاب آیه ۲۳
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴منابع عبری اعلام کردند که ۳,۰۰۰ نفر از نظامیان اسرائیلی دچار معلولیت دائمی شدند.
رژیم اسرائیل به شکست خود در برابر حزب الله اعتراف کرد
روزنامه اسرائیلی یدیعوت آحرونوت:
معاون وزیر خارجه رژیم اسرائیل در یک کنفرانس مطبوعاتی اعتراف کرد که در مواجهه با تاکتیکهای نظامی حزبالله شکست خوردهاند:
«ما فکر میکردیم حزبالله در شمال لیتانی عقبنشینی خواهد کرد، اما اتفاقی که افتاد این است که ما آنسوی رودخانه بتس عقبنشینی کردیم».
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺نه تنها سربازی رفتن برای دختران صهیونیست در سرزمینها اشغالی، اجباری است بلکه حتی اضافه وزن زیاد هم باعث معافیت دختران از سربازی و کشتن فلسطینیها نمیشود
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰ اکنون، وقت غربال شدن است...‼️
آیا گمان میکنید همین که گفتید
مسلمانیم، شما را به حال خود رها
میکنیم؟!
❌مراقب باشیم؛
☄ فتنه ها در پیش است...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2